هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و جدال مرگبار

هری پاتر و جدال مرگبار(فصل2)


فصل دوم "هیاهو در کوچه ی دیاگون" - هری من نفهمیدم جریان چیه، فقط خودمو زود رسوندم. اونطوری که تو صحبت کردی من خیلی ترسیدم. این هرماینی بود که دو دقیقه ی پیش رسیده بود و عمو ورنون خیال نداشت او را به درون خانه اش راه بدهد. اما وقتی هرماینی چوبدستی اش را بیرون آورد و اعلام کرد که به سن قانونی رسیده است عمو ورنون و خاله پتونیا به او اجازه ی ورود دادند یا به عبارتی دیگر مجبور به این کار شدند و او با عجله به طبقه ی بالا آمده بود اما هنوز صدای جر و بحث های عمو ورنون از طبقه ی پائین می آمد. - هری بهم میگی چی شده یانه؟ برای چی منو... - به خاطر رونه. - رون؟ - آره. می دونی فکر کنم اتفاق بدی واسش افتاده. - اتفاق بد؟ چطور مگه؟ - خوب می دونی... و هری تمام خوابش را برای هرماینی تعریف کرد. در چشمان هرماینی موجی از نگرانی به چشم می خورد. او با حالتی غیر عادی گفت: - اما ... اما این حقیقت نداره اون دیشب برای من نامه نوشت و ازم خواست که چند روز زودتر برای عروسی بیل و فلور خودمو برسونم. این امکان نداره. هری کمی فکر کرد، اصلا به یاد عروسی بیل و فلور نبود. اینقدر در افکار خودش غرق شده بود اینقدر اتفاق بد برایش افتاده بود که از اینکه چیزی مثل عروسی بیل و فلور را به یاد می آورد تعجب کرد. هری گفت: من نمی دونم اما بهتر نیست که بریم و ببینیم که چه خبره؟ هرماینی با حرکت سریع سرش موافقتش را اعلام کرد و گفت: اما فکر کنم بودنت دیگه توی این خونه ... - می دونم، می دونم خودم چند روزه که دارم بهش فکر می کنم. به نظر تو الان توی پناهگاه یه اتاق پیدا می شه که من بتونم... - البته، من وسایلتو می فرستم اونجا. تو هم بهتره بری از خاله ات خداحافظی کنی. ممکنه که دیگه اونا رو نبینی. - من ترجیح می دم این کار رو نکنم. - اما... خوب بهتره واسشون یه نامه بنویسی. هری قلم پرش را برداشت و شروع به نوشتن کرد. خاله پتونیای عزیز از اینکه این همه مدت مراقب من بودید ممنونم و امیدوارم که از این به بعد زندگی بدون سر و صدایی داشته باشید. شاید دیگه نبینمتون. خواهرزاده ی شما هری پاتر. هری نامه را به دست هرماینی داد و او با یک حرکت چوبدستی اش همه ی وسایل هری را مرتب جمع کرد و داخل چمدانش گذاشت. هر چند که هری دیگر زیاد با وسایلش ور نرفته بود ( او در تمام این مدت فقط مشغول کابوس دیدن و تجزیه و تحلیل بود، راه هایی که ممکن بود او را به جان پیچ ها برساند) هرماینی چمدان هری را به پناهگاه فرستاد و سپس نامه ی هری را در گوشه ای از میز قرار داد و آن را طلسم کرد که هر کس که وارد اتاق شود حتما به وجودش پی ببرد. اما او زیاد مطمئن نبود که آن نامه به این زودی ها خوانده شود. سپس دست هری را گرفت و جسم یابی کردند. *** دم در پناهگاه ظاهر شدند هری باز هم یاد دامبلدور افتاد، چقدر یاد دامبلدور در ذهنش مرور می شد. بوی گل مشام هری را پر کرد ناخودآگاه یاد جینی افتاد. چقدر دلش برایش تنگ شده بود. هرماینی در را باز کرد ظاهرا کسی درون خانه نبود دل هری هُری ریخت. نکند خانواده ی ویزلی از ماجرا خبردار شده بودند و خود را به رون رسانیده بودند. هری به هرماینی نگاهی انداخت ظاهرا او هم مثل هری فکر می کرد. صدایی شنیده شد کسی از طبقات بالا، پائین می آمد. هری و هرماینی دست بر جیب هاشان بردند و چوبدستی هاشان را محکم گرفتند. موهای قرمز رنگی در هوا موج می خورد و پائین می آمد. قلب هری آرام گرفت یا شاید وقتی آن موهای قرمز آشنا را دید تصمیم گرفت آرام گیرد.این جینی بود که از پله ها پائین می آمد. - هری، هرماینی شما اینجا چی کار می کنید؟ جینی به سرعت به طرف هری رفت و دست هایش را گرفت و گفت: خیلی دوست داشتم قبل از اینکه بریم هاگوارتز ببینمت. هری در چشم های جینی نگاه کرد احساس آشنایی او را در بر گرفت. هری با خود فکر کرد که امسال جینی بایستی بدون او به هاگوارتز برود. دوست داشت زمان در همان حال متوقف شود. هرماینی گفت: جینی بقیه کجان؟ رون! رون که حالش خوبه.! جینی لبخندی زد و گفت: نگران نباش اون حالش از من و تو بهتره. هری و هرماینی به هم نگاه کردند. - پس الان کجاست؟ - اینقدر نگران نباش با فرد و جرج رفته کوچه ی دیاگون تا واسه عروسی بیل لوازم تهیه کنند. - فکر نمی کنی الان خیلی زود باشه تا عروسی بیل و فلور دو هفته مونده. - آره اما مامان خیلی نگرانه واسه همین دوست داره همه چیز مرتب و از قبل برنامه ریزی شده باشه. نمی دونی این روزا چه جوری شده. - راستی چمدون هری رسید؟ - چمدون؟ نمی دونم احتمالا مامان قبل از اینکه بره اونو به اتاق رون برده. آخه همین چند دقیقه ی پیش با بابا رفت. - اونوقت تو رو همینجا تنها گذاشتن؟ هری با نگرانی این را پرسیده بود. جینی با لحنی آرامشبخش گفت: نگران نباش قراره چارلی بیاد. الان دیگه باید پیداش بشه. زنگ در به صدا در آمد. جینی پشت در ایستاد و پرسید: کیه؟ - منم چارلی. جینی رو به هری و هرماینی کرد و گفت خوب حالا چه سوالی ازش بکنم؟ و در فکر فرو رفت اما قبل از اینکه هری یا هرماینی چیزی بگویند پرسید: خوب احمق ترین آدمی که می شناسی کیه؟ چارلی گفت: پرسی ویزلی همون پسری که دیشب اومده بود اینجا. من واقعا گاهی اوقات متاسفم که با اون نسبت برادری دارم. جینی می شه یه روز لطف کنی و طلسم ان دماغ خفاشی تو روش اجرا کنی؟ جینی خنده را سرداد و گفت درسته و در را باز کرد. چارلی لبخند زنان و در حالی که هوشیارانه چوبدستی اش را در دست گرفته بود از در وارد شد و گفت: اما من از کجا بدونم که تو یه مرگ خوار نیستی؟ جینی گفت: می تونی امتحان کنی. - خوب کی بهت این طلسم مهیب ان دماغ خفاشی رو یاد داد؟ - معلومه. چارلی ویزلی. لبخند چارلی گشادتر شد و وقتی که سرش را برگرداند با هری و هرماینی مواجه شد. - اوه سلام هری خیلی وقته که ندیدمت. هرماینی از دیدنت خوشحالم. هری به گرمی با چارلی دست داد. هنوز دست های چارلی پر از زخم و پینه بود. هری یاد سال چهارم افتاد، مسابقه ی سه جادوگر که او چهارمین جادوگر آن بود همان شبی که همراه هاگرید و خانم ماکسیم به ملاقات اژدها ها رفته بود. هری گفت: هنوز هم با اژدها ها سر و کله می زنی؟ - البته اما فعلا چند روزی مرخصی گرفتم کلی زحمت کشیدم تا تونستم مرخصی بگیرم، خودت که بهتر می دونی جریان اسمشونبر و اژدهاها همه رو ترسونده، واسه همین به ما ها به این راحتی ها مرخصی نمی دن. هرماینی که حالتی غیر عادی داشت بی مقدمه پرسید: پرسی دیشب اینجا بوده؟ هری از این سوال هرماینی جا خورد چه چیزی او را به این موضع علاقمند کرده بود؟ جینی جای چارلی گفت: اوه آره پسره ی ابله. چارلی صندلی ای برداشت و پشت میز آشپز خانه نشست هری نیز همراه با او پشت صندلی ای دیگر قرار گرفت و جینی و هرماینی به هم کمک می کردند تا نوشیدنی کره ای برای همه حاضر کنند. چارلی گفت: - دیشب سر شام اومده بود اینجا. مامان تعجب کرده بود آخه اون هیچ وقت به اینجا نمی یاد مگر اینکه کار مهمی داشته باشه. جینی حرف او را اصلاح کرد و گفت: هر وقت اسکریم جیور اونو به خاطر کاری بفرسته. هری لبخند زد و چارلی گفت: و خودت که بهتر می دونی همون حرف های صد تا یه غاز وزارتخونه ای. هری می دونی اسکریم جیور هنوز هم اصرار داره که تو به وزارتخونه کمک کنی. هری این موضوع را فراموش نکرده بود. اسکریم جیور آخرین بار در مراسم تدفین دامبلدور با او حرف زده بود و هری برای دومین بار اعلام کرده بود که نوکر سر سپرده ی دامبلدور است. او هنوز هم به این حرف اعتقاد داشت گرچه دیگر دامبلدوری در کار نبود اما هری هنوز هم به این حرف خود اعتقاد داشت. هری پرسید: استن شاین بک رو آزاد کردند؟ جینی گفت: نه اما صداشو هم در نیاوردند تا شاید مردم فراموش کنن. آخه بعد از اون خبری که از قول تو تو روزنامه ها چاپ شد وزارتخونه ترسید. هری گفت: چی؟ چارلی ادامه داد: راستی هری کارت عالی بود خوب تونستی... در همین هنگام صدای دو تاق بلند جسم یابی در آشپزخانه پیچید. همه دست بر چوبدستی هاشان بردند.چارلی فریاد زد: پناه بر خدا. فرد، جرج، رون چه خبره مگه قرار نبود که توی خونه جسم یابی نکنین؟ این چه وضعیه که دارین؟ سه پسر به شدت نفس نفس می زدند و فرد گفت: حالا وقت... این حرفا... نیست. جینی گفت: چی شده؟ رون نفس نفس زنان گفت: کوچه ی دیاگون... کوچه ی دیاگون... مرگ خوارها. هرماینی دستش را جلوی دهانش گرفت. هری پرسید: مرگ خوارها توی کوچه ی دیاگون بودند؟ جرج جواب داد: آره چند تا از مغازه ها رو هم ریختن به هم و علامت شومو هم بالا فرستادند همه فرار می کردند اما مرگ خوارها به اونا مهلت نمی دادند. یه فاجعه بود عده ی زیادی نبودیم اما خیلی ها رو کشتن. دنبال ما هم کردند. جینی متوحش شد. جرج ادامه داد: اما شانس اوردیم یارو پاش گیر کرد خورد زمین ما هم با هم جسم یابی کردیم. راستی رون تو مطمئنی که قبل از اینکه با ما بیایی فیلیکس فیلیسیس نخورده بودی؟ رون گفت: نه اما این خودش از فیلیکس هم قوی تر بود. کی فکرشو می کرد که یه مرگ خوار در حال دنبال کردن ما بخوره زمین احمقانه ست. اما من خدا رو شکر می کنم معجزه بود که تونستیم جون سالم به در ببریم. رون خودش را روی صندلی کنار هری ولو کرد. هری به او نگاه کرد از اینکه او را صحیح و سالم می دید که در کنارش نشسته بود بی نهایت خوشحال بود. - هری چته؟ مثل اینکه از اینکه نزدیک بود دخلمون بیاد خوشحالی! هری لبخندش را فرو خورد و گفت: اِ... نه... اصلا رون پرسید: راستی هری چی شده که اومدی اینجا نکنه واست... هری با عجله گفت: نه. اما نگاه معنی داری به رون کرد. رون گفت: من که از بس دویدم خسته شدم میرم استراحت کنم. هری، هرماینی شما نمی یاین بالا؟ هری گفت: باشه. چارلی گفت: فکر خوبیه منم باید به مامان و بابا خبر بدم بیرون موندن اصلا به صلاح نیست. هری و هرماینی و جینی دنبال رون به طبقه ی بالا رفتند. جینی آهسته در را بست. رون پرسید چی شده که الان اومدین اونم باهم تا حالا نشده بود که ... هرماینی جواب داد: ما نگرانت شده بودیم. رون به هری نگاه کرد و گفت: رفیق نکنه بازم غیب بینی داشتی؟ نکنه فهمیده بودی که توی کوچه ی دیاگون چه خبره؟ هری گفت: نه... فقط...(و سپس تمام خوابش را برای رون و جینی تعریف کرد.) رون هر لحظه رنگ پریده تر و متعجب تر می شد و چشم های جینی هم مرتب میان هری و رون در نوسان بود. رون با حالتی مایوسانه و وحشت زده گفت: پس ... پس یعنی من می میرم؟ این یه... یه غیب بینی بوده آره من می میرم. هرماینی با حالتی سرکوبگرانه گفت: البته که نه. این نمی تونه غیب بینی باشه چون اولا غیب بینی دقیقا همون موقع اتفاق می افته ثانیا دامبلدور گفته بود که ولدمورت راه ذهنشو به روی هری بسته. - پس این چی می تونه باشه غیر از اینکه می گه من می میرم؟ هری و هرماینی هر دو با هم گفتند: تو نمی میری. و همگی به جینی نگاه کردند او که کمی قرمز شده بود گفت: خوب... امیدوارم که چنین اتفاقی نیفته. هری گفت: منظورت چیه که می گی امیدواری؟ - فکر نمی کنی که این یه پیش بینی باشه؟ هری به تندی گفت: نه. اما رون با حالتی بکلی مایوسانه به طوری که هر لحظه انتظار می رفت پس بیفتد گفت: حق با اونه اون یه پیش بینی بوده من می میرم. هری با عصبانیت گفت: حرف الکی نزن رون. از کی تا حالا من پیشگو شدم؟ تازه این روزها من هر شب کابوس می دیدم احتمالا این هم یکی از همون کابوس ها ست.
قبلی « خاطرات یک مرگخوار هري پاتر و دروازه زمان فصل 5 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
gisgolab
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۲۱:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۲۱:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از:
پیام: 55
 Re: عنوان
ادامه بده تو ميتوني
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۴:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۱۴:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 عنوان
لذت بردم رفيق مرسي
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۶:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۶:۵۲
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 عالی بود
خیلی متشکرم از زحمتی که کشیدی
خیلی زیبا و خواندنی بود مثل فصل قبل
باز هم ممنون
ملیندا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۶:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۶:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۵
از: Canada
پیام: 137
 Re: excellent
excellent ،very well ،browo، very good واقعا عالی بود تبریک می گم... قسمت های بعدی رو زودتر تو سایت قرار بده ... موفق باشی
elenah
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۴:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۴:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۱۱
از: شجره نامه ی خاندان بلک
پیام: 141
 هری پاتر و جدال مرگبار
از همه ی دوستان معذرت می خوام که بین فصل اول و دوم این همه مدت فاصله افتاد. ناخواسته بود. از این به بعد اگه خدا بخواد مرتب تر می فرستم.
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۳:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۱۳:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 عالي بود
خيلي عالي بود ! فصل بعد رو زودتر بذار لطفا !
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۴:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۵ ۴:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 اولا بماند
دوما عالی بود.
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۲۰:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۲۰:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 توپه
خيلی عالی بود،مثل فصل قبل
لطفاً فصل بعدی رو زودتر بفرست

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.