هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و آغاز پایان-فصل33


هري پاتر و آغاز پايان
فصل 33

با ورود اسنيپ نويل و جيني وحشت زده شدند و مات و مبهوت به هري و رون و هرميون نگاه کردند. جيني رو به هري گفت:
هري ؟ پس چرا معطلي؟
هري با آرامش رو به جيني و نويل گفت:
فقط مي تونم بهتون بگم که اون باماست...
نويل با ناراحتي به اسنيپ نگاه کرد و به هري گفت:
ولي تو خودت گفتي که اون دامبلدورو کشت!
- آره ...درسته ولي الان باماست... من به اون اعتماد دارم...
نويل جوري به هري نگاه کرد که انگار هري ديوانه شده است, سپس با بي اعتمادي به اسنيپ نگاه کرد و گفت:
خب چيکار داري؟
هري که از رفتار مقتدرانه ي نويل نعجب کرده بود گفت:
نويل اون دوست ماست...
گويا جيني هم با نويل هم عقيده بود چون گفت:
به نظرت کسي که رئيس محفل رو مي کشه دوست ماست؟
هري سعي کرد آن دو را متقاعد کند و گفت:
نکنه فکر مي کنيد منم طرف ولدمورتم...
- نه ولي...
هري قاطعانه گفت:
مطالبي هست که شما نمي دونين... همين مطالب منو به اون با اعتماد کرده... فعلا نمي تونم بگم شايد تا موقعي که کار اونو تموم کنم...
جيني از هري پرسيد:
کار کي رو؟
- ولدمورت...
با گفتن اين اسم , اسنيپ, جيني و نويل نفسشان را در سينه حبس کردند... سپس هري از اسنيپ پرسيد:
چه خبر؟
اسنيپ به جيني و نويل اشاره اي کرد و گفت:
با وجود اينا مي تونم حرف بزنم؟
هري نمي دانست چکار کند براي همين گفت:
چاره اي نداريم... بگو!
هرميون به سمت هري آمد و گفت:
ولي هري... دامبلدور به تو اجازه نداده که اينو به هر کسي بگي!
هري به جيني و نويل نگاهي کرد و گفت:
ولي اينا « هرکسي» نيستند...
سپس به جيني اشاره کرد و گفت:
اين که خواهر دوست صميميمه... اونم دوستمه که خودش يه جورايي به اين موضوع مربوطه...
نويل و جيني که گيج شده بودند جلوي سوال کردنشان را گرفتند و سعي کردند به صحبت هاي اسنيپ گوش کنند. اسنيپ گفت:
اون بيرون جنگ شديدي بين مرگ خوارا و محفل در گرفته...
ناگهان هرميون سوال کرد:
کسي هم کشته شده؟
اسنيپ پوزخندي زد و گفت:
کشته شده؟!... بهتره بگي کسي هم زنده مونده!
آنها از شنيدن اين خبر بي اندازه نگران شدند ولي اسنيپ گفت:
الان وقت اين حرفها نيست...
سپس رو به هري گفت:
هري تو امروز مي توني کارو تموم کني...
هري که حواسش به دري که باد آن را تکان مي داد پرت شده بود گفت:
چي؟
- تو امروز مي توني کار رو تموم کني!
هري با تعجب گفت:
امکان نداره... هنوز جان پيچ هفتم مونده... تازه نجيني هم هست... اصلا ولدمورت که الان اينجا نيست...
اسنيپ با بدخلقي گفت:
اسم اونو نيار...کار نجيني تموم شده...
هري با اصرار گفت:
جان پيچ هفتم چي؟
اسنيپ لبخند تهوع آوري زد و با پوزخند گفت:
جان پيچ هفتم؟... نچ نچ نچ...
- منظورت چيه؟
اسنيپ با صداي آرامي گفت:
جان پيچ هفتمي وجود نداشته...و نداره...
-چـــــــــــــــــي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هري و رون و هرميون هر سه با هم اين سوا را کردند. رون بلافاصله گفت:
الان وقت شوخي نيست...
اسنيپ که لبخندش بر روي لبش خشک شده بود گفت:
جدا؟؟؟ من فکر کردم الان وقت شوخيه...! تو چي مي دوني!؟
رون خودش را جمع و جور کرد و گفت:
منظوري نداشتم ولي آخه مگه ميشه؟
هري هم گفت:
ولي خود دامبلدور گفت ...اون عدد هفت رو قدرتمند مي دونه...
هرميون هم گفت:
يعني اين همه وقت سر کار بوديم؟
اسنيپ گفت:
متاسفانه بايد بگم بله... من طي تحقيقاتي فهميدم که لرد سياه جان پيچ هفتم رو گذاشته تا با کشتن تو اونو درست کنه!
ناگهان جيني که وحشت کرده بود گفت:
پست فطرت!
اسنيپ روبه جيني گفت:
لطفا مودب باش دوشيزه ويزلي!
هري هنوز نتوانسته بود گفته هاي اسنيپ را هضم کند . او نگاهي به چهره هاي نگران رون و هرميون انداخت و گفت:
چرا اين طوري هستين... فعلا که ولدمورتي در کار نيست تا بکشتم!
اسنيپ گفت:
منظورت چيه؟
هري با بي توجهي گفت:
هيچي... گفتي که نجيني رو تو کشتي؟
اسنيپ گفت:
آره... و حالا نوبت توئه...
- چي نوبت منه؟
ناگهان صداي سرد مردي که از پشت در وارد شده بود، گفت:
که منو بکشي!
جيني و هرميون با ديدن صورت آن مرد جيغ کشيدند . اسنيپ رنگش پريده بود و توانايي هيچ کاري را نداشت. هري رون را ديد که سعي مي کرد بر خودش مسلط باشد. ولي نويل برعکس همه فقط سرجايش ايستاده بود و بهتر است بگويم سر جايش خشکش زده بود. هري سعي کرد برخودش مسلط باشد و چوبدستي اش را محکم در دستش گرفته بود...سرش تير مي کشيد...
ولدمورت به سمت اسنيپ آمد و بي توجه به ديگران به او گفت:
پس کار تو بود سيوروس... تو نجيني رو کشتي و به پاتر کمک کردي تا جان پيچ هاي منو نابود کنه...
او نعره زد:
آره؟ چرا جواب نميدي؟؟؟... کرشيو!
پاهاي اسنيپ خم شد و به سمت صورتش آمد. جيني و هرميون چشمهايشان را گرفته بودند تا اين لحظه را نبينند . اسنيپ از ته دل جيغ مي زد . گويي تمامي رگهايش را از بدنش بيرون مي کشيدند:
نه...نه... خواهش مي کنم ارباب... نه... ديگه نمي تونم... نمي تونم ... ارباب ... نه...نه!
ولدمورت مي خنديد و به اسنيپ لگد مي زد و کي گفت:
خيلي سخت مگه نه؟ها ها ها ها... مي دوني که مجازات کسي که عليه لرد ولدمورت قدم برمي داره چيه؟ مگه نه سيوروس؟
- بله ارباب... مرگه...مرگ... منو بکشين... فقط شکنجه ام ندين...خواهش مي کنم...نـــــــــــــــه!
هري ديگر تحمل ديدن اين صحنه ها را نداشت . چوبدستي اش را در ستش نگه داشت و به سمت ولدمورت آمد و نعره زد:
کافيه ديگه!
ولدمورت بدون توجه به هري به اسنيپ گفت:
آفرين سيوروس... خوبه که يادت نرفته که خودت يکي از همونايي بودي که ديگران رو به سزاي کارشون مي رسوندي...
- بس کن!
اين دفعه اين صداي نويل بود که ديگر توانايي ديدن اين صحنه را نداشت. ولدمورت با شنيدن صداي نويل طلسمش را متوقف کرد و گفت:
به به... ميشه افتخار آشناييتونو به من بديد...؟
نويل با وحشت ولي با صداي بلند گفت:
من نويل لانگ باتمم...هموني که پدر و مادرش رو مرگخواراي تو شکنجه دادن... ديگه اجازه نمي دم کسي رو شکنجه بدي تا اون ديوونه بشه...
هرميون پشت لباس نويل را کشيد و گفت:
آروم باش نويل!
- نمي تونم آروم باشم... اون...اون... پدر و مادرمنو به اين روز انداخت...خودم مي کشمش...
نويل چوبدستي اش را انداخت و به سمت ولدمورت دويد... هري نعره زد:
نه...نويل!
ولي ولدمورت با يک حرکت کوچک نويل را به آن طرف سالن پرتاب کرد و گفت:
از آدماي شجاع خوشم مياد...
نويل بلند شد و خوني که از بيني اش آمده بود را پاک کرد و بعد کاري را کرد که هيچ کس جرات انجامش را نداشت...او به آرام به سمت ولدمورت آمد و آب دهانش را به روي رداي ولدمورت انداخت...
ولدمورت با خصومت نگاهي به او انداخت و گفت:
ولي از آدماي بي ادب متنفرم... کرشيو!
نويل روي زمين افتاد و از ته دل جيغ کشيد. پاهايش صدو هشتاد درجه باز شد و به کمرش چسبيد او از ته دل جيغ مي زد ... ناگهان هري به خودش آمد .در حاليکه سرش داشت از درد منفجر مي شد سعي کرد طلسمي به طرف ولدمورت بيندازد ولي با هر بار پرتاب ضدطلسمي از سوي ولدمورت او را از انجام جادو باز مي داشت. هرميون و رون و جيني هم از ترس از جايشان تکان نخوردند. ناگهان اسنيپ بلند شد و به آرامي سعي کرد چوبدستي اش را بردارد ... او خم شد ...درست زمانيکه هري فکر کرد او موفق شده است ولدمورت برگشت و ناگهان نور سبزي از داخل چوبدستي او بيرون آمد و به سينه ي اسنيپ برخورد کرد.
هري , رون،هرميون، جيني و نويل از ديدن اين صحنه چنان وحشت زده شدند که هيچ يک هيچ کاري نتوانست بکند... ولدمورت دوباره برگشت و به نويل گفت:
من با تو کاري ندارم ...اگر مي خواي زنده بموني از اينجا برو...
سپس به سمت هري و بقيه برگشت و گفت:
با شما هم کاري ندارم... بريد... و به زندگي تون برسيد...اگر مي خواهيد زنده بمونيد ... از اينجا بريد!
سپس به گوشه اي از سالن رفت و در آنجا نشست...
هري رو به دوستانش کرد ... آنها هنوز در خلسه به سر مي بردند...هري رو به آنها گفت:
شنيديد که چي گفت؟ بايد از اينجا بريد...
رون گفت:
ما تو رو با اون تنها نمي ذاريم...
- بايد بذاريد!
هرميون گفت:
ولي...
-بايد بريد...
هري، رون و هرميون را به سمت نويل هدايت کرد... از گوش نويل خون مي آمد . هري به رون گفت:
نويلم با خود تون ببريد...
رون با بي ميلي نگاهي به هري کرد ، سپس نويل را روي دوشش انداخت و گفت:
ازت خداحافظي نمي کنم...
هرميون ولي، در حاليکه زار زار گريه مي کرد ... خود را در آغوش هري انداخت و گفت:
تو موفق مي شي هري! من مطمئنم!
هري خود را از آغوش هرميون درآورد و گفت :
آره...آره... مواظب جيني هم باشيد...جيني؟
- بله؟
جيني پشت سر هري ايستاده بود و اشک مي ريخت. او به هري گفت:
هري تو به من قول دادي! يادت که نرفته؟
هري دست او را گرفت و گفت:
نه...نه... معلومه که يادم نرفته... مواظب خودت باش!
سپس با نگاهي جيني را بدرقه کرد و در را پشت سرش بست.
ولدمورت در حاليکه به چوبدستي اش ور مي رفت گفت:
صحنه ي رقت باري بود... درست خداحافظي کردي؟... تو ديگه اونا رو نمي بيني!
هري سعي کرد بر خشمش غلبه کند و گفت:
معلوم ميشه !
ولدمورت بلند شد و به هري نگاهي انداخت گفت:
بذار ببينم... ببينم که با کي دارم نبرد مي کنم...
او به صورت هري اشاره کرد و گفت:
خب به نظر ميرسه توي اين چند سال بزرگ شدي... قد کشيدي و حتي سبيلم درآوردي!هاهاها!
ولدمورت قهقهه اي زد ولي هري به سرعت گفت:
اين حرفها کافيه...
او چوبدستي اش را جلوي صورتش گرفت و گفت:
با دوئل همه چيز معلوم ميشه...
هري مي خواست طلسمس را به سمت ولدمورت بفرستد که ناگهان درب باز شد و لوپين از در وارد شد...
صورت او خراشيده شده بود و از چند جاي بدنش خون مي آمد... اون بدون لحظه اي معطلي طلسمي را به سمت ولدمورت فرستاد...ولي بلافاصله ولد مورت آن را دفع کرد...
لوپين دوباره طلسمي فرستاد و ولدمورت طلسمي ديگر ... يکسره لوپين مي فرستاد و ولدمورت. آنها به شدت با هم مي جنگيدند... گهگاه هري صداي خنده ي وحشيانه ي ولدمورت را مي شنيد... گاهي جادوي لوپين غلبه مي کرد و گاهي جادوي ولدمورت ... هيچ کس به ديگري رحمي نمي کرد و هري گوشه اي ايستاده بود و به آنها نگاه مي کرد .لوپين طلسمي به سمت ولدمورت فرستاد که به در خورد و آن را شکست. در عوض ولدمورت هم طلسمي را فرستاد که باعث شد مخزن مغزها بشکند . آب تمام آنجا را فرا گرفت ولي نبرد آنها تمام نشد . آنها به داخل سالن گرد رفتند و هري هم به دنبال آنها از اتاق خارج شد . در اتاق بسته شد و ديوار شروع به چرخيدن کرد. لوپين خسته شده بود . هري خستگي را در چهره ي او مي ديد ولي ولدمورت به شکل حريصانه اي به سمت لوپين طلسم مي فرستاد. بر اثر برخورد طلسمي با لوپين او به گوشه اي پرتاب شد و ولدمورت از فرصت استفاده کرد و چوبدستي او را از دستش بيرون کشيد . لوپين بلند شد تا چوبدستي هري را از او بگيرد ولي ناگهان نوري سبز اتاق را روشن کرد. نور به سمت سين ي لوپين رفت و از آن گذشت. لوپين به زمين افتاد و مانند دامبلدور «آخ» در سينه اش خاموش ماند.
هري به سمت لوپين دويد، تا او را بيدار کند و به او بگويد که الان وقت خواب نيست ولي لوپين خواب خواب بود. هري سر لوپين را در آغوش گرفت و ملتمسانه به او گفت:
لوپين... بيدار شو... خواهش مي کنم...تو بايد بيدار شي!
اما هري صدايي نشنيد . تنها صداي خنده ي ولدمورت بود که به هري گفت:
خب... اونم مثل بقيه ي دوستات... مثل سيريوس بلک... مثل دامبلدور و حتي مثل مادر و پدر عزيزت...هري بهتره واقع بين باشي... اون مرده!
هري سر لوپين را روي زمين گذاشت و کاري را کرد که هميشه مي خواست بکند... او به سمت آسمان نگاه کرد و بعد از ته دل نعره زد:
نـــــــــــه!






قبلی « هري پاتر و دروازه زمان فصل 5 آلبوس دامبلدور، كارگردان وقايع هري پاتر » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ملیندا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۲۱:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۲۱:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۵
از: Canada
پیام: 137
 Re: هری پاتر و آغاز پایان
ایول دستت درد نکنه خیلی باحال بود...معرکه، بی نظیر، فوق الهاده و هر صفت خوبی که تو این دنیا وجود داره رو باید به داستان های تو نسبت داد
از طرفی سرعت عملت هم خیلی خوبه و به ندرت پیش می یاد یکی داستانش رو اینم به این خوبی تا 37 فصل ادامه بده بازممی گم بی صبرانه منتظر بقیه اش ام موق باشی
LILI EVANZ 22
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۶:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۶:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۲
از:
پیام: 191
 هری پاتر و آغاز پایان
با تشکر از همه ی شما
تازه بیشترم میشه 37 تا فصله!
همین دیگه!
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۵:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۵:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 بماند
با سلام و یه ماچ گنده رو اون لپت
واقعا تو خود نمره بیستی. سرعتت هم که غوغا کرده. اگه الان یه نر سنجی در مورد بهترین ها بود انتخاب ایلیا توبودی.
ایلیا
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۸:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۸:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 ايول
خيلي قشنگه ولي متنش رو من دوست ندارم ولي به كتاباي رولينگ خيلي شبيه بسيار خوبه !
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۸:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۸:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 ایول
واقعا ایول
داستان خیلی قشنگی شده اصلا فکر نمیکردم کسی بیاد تا 33 فصل ادامه بده
gisgolab
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۲۲:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۶ ۲۲:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از:
پیام: 55
 معركه
عالي معركه اصلا نمي دونم چه جوري بگم
بي صبرانه منتظر بقيه اش هستم
دستت درد نكنه
ولي چرا دوستاي هري تنهاش گذاشتن

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.