هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: كارآگاه پاتر

کارگاه پاتر_ فصل 11


یازدهمین فصل از فن فیکشن کارآگاه پاتر
فصل یازدهم:فرستاده
رشته ی افکار هری با ورود نشستن مالفوی پشت میز گسیخت. هری سری تکان داد.
مالفوی گفت:
_از اسنیپ چیزی شنیدی؟
_ازون حرومزاده چی بشنوم؟
_اگه وایستی به جوابت می رسی. خیلی وقت بود که می خواستم بهت بگم. اما اگه خودت از کسی که اون می فرسته بشنوی بهتره.
هری گفت:
_ازش چی بشنوم؟
_همه چی رو. جنگ تمومه. این مشروبو می خوای؟
هری سری تکان داد و مالفوی به سرعت برق آن را با بطری نوشید. هری پرسید:
_از رون چه خبر؟
_هنوز بی هوشه اما خوبه. چو ازش مراقبت کامل و سفارشی به عمل میاره. به خاطر تو. چی شد که به هم علاقه پیدا کردین؟ تو سال پنجم دو سه بار باهم دیدمتون. زیاد دوران خوشی نبود، نه؟ فاج لعنتی و کارآگاهاش نمی ذاشتن دامبلدور کاری کنه...
هری ابتدا تمام ماجرای او و چو، سدریک، اتاق ضروریات، جینی، و هزاران چیز دیگر را برای او تعریف کرد و احساس کرد که دلش سبک شده است.
مالفوی پرسید:
_هنوزم با خواهر رون دوستی؟
هری تعجب کرد. مالفوی فقط او را «دختر ویزلی» می نامید. جواب داد:
_ من تو تشییع جنازه ی دامبلدور بهش گفتم که نمی تونم باهش دوست باشم. برای این که میترسیدم ولدمورت ازش استفاده کنه. باهش به خاطر خودش یکم سرد رفتار کردم و اونم منو ول کرد. همه منو ول می کنن. بیخیال، ازون سالا بگو، سالی که دامبلدور رو کشتی؟
مالفوی نیز برخلاف انتظار هری با گرمی پاسخ داد:
_اگه اسنیپ گفته که یکی رو می فرسته، حتما اون یکی میاد. نمی دونم کی رو میفرسته؟ با اینکه کسی نمی تونه غیب و ظاهر شه؟
مالفوی بلافاصله جوابش را گرفت؛ صدای پقی آمد و موجود عجیبی که چندین کلاه، یک اورکت مشکی و یک جفت جوراب بسیاربسیار کهنه و لنگه به لنگه بر پا داشت، ظاهر شد.
آن موجود دور و برش را نگاه کرد و بلاخره توانست مالفوی و هری را تشخیص دهد. مالفوی را که دید ناگهان رنگ به رنگ شد و خواست که خودش را به میز بکوبد. هری که به خود آمده بود موجود را گرفت و نگذاشت که کاری بکند. رو به او کرد و گفت:
_نکن دابی! مالفوی نیز انگار آن موجود را شناخته بود، دست او را گرفت و فشرد و گفت:
_من دیگه اربابت نیستم، دابی.
دابی که انگار نم توانست از خوشحالی جلوی اشکش را بگیرد، فریاد زد:
_آه! ارباب قدیمی دست دابی رو می فشاره! ارباب قدیمی آدم خوبیه! دابی به اون بد کرده!
و خواست که دوباره خودش را به میز بکوبد، اما هری با زور بیشتری او را گرفت.
_سلام دابی! خوشحالم که می بینمت! کی تو رو فرستاده؟
دابی با شوق جواب داد:
_آه! دابی نامه رسونه. فقط دابیه که می تونه غیب و ظاهر شه! این نامه رو بمن اون آقائی داد بیارم که چشمش گندست!
و نامه ای مهروموم شده به دست هری سپرد.
_متشکرم دابی!
مالفوی نیز تایید کرد.
دابی با خوشحالی ادامه داد:
_اوه! اربابا از دابی تشکر می کنن!تنها اونن که وقتی نامه دادم دتشون تشکر کردن! من باید برم! بازم نامه دارم! ارباب پاتر، ارباب مالفوی!
و تعظیم بلندی کرد و غیب شد.
مالفوی به خود آمد و گفت:
_ بهتره اینجا بخونیش. اینا همه فرانسوی و ایتالیائین.
هری به پشت نامه نگاه کرد. نوشته بود:
برسد به دست هری پاتر.
پرفسور اسنیپ
هری نامه را گشود و موحش نامه را خواند:
« سلام پاتر
من مجبورم که این نامه رو سریع برات بنویسم تا سریعتر به دتت برسد.
همانطور که میدانی، من دامبلدور رو کشتم. اما نه به خاطر خودم، بلکه همش به خاطر این بود که پیش لرد سیاه عزیز بشم تا تو بتوانی آن را سریع تر بکشی.
مطمئن باش، که دامبلدور به من این دستور را داده بود، وگرنه من هرگز همچنین کاری نمی کردم. حال، من نمیخواهم چیزهای گذشته را برایت بازگو کنم، بلکه کارهائی را می گویم که باید انجام دهی تا ولدمورت کشته شود:
ولدمورت در یک کافه حکم رانی می کند. این کافه در مقر اوست. این مقر تا خوابگاه شما، کمتر از پنج کیلومتر فاصله دارد. اما ابتدا باید طلسمی را که من خودم بین این دو گذاشتم برداری. برای اینکار کافیست که چوبت را به طرف آن بگیری و یک شعر بخوانی که از دوازده بند تشکیل شده باشد. سپس طلسم فقط ده ثانیه به تو فرصت می دهد که از آن رد بشوی. فقط به صورت تک تک.کافیست که کمتر از پنج دقیقه راه بروی تا مقر را روبروی خود ببینی از مقر دربان آنجا روسیست و با طلسم استوپیفای آشنایی ندارد. او را بیهوش کن و داخل شو. تمامی مرگخواران اصلی فرداشب، درون کافه جمع میشوند و فقط دو سه روسی بیرون خواهد ماند. آنان را نیز میتوانی با استوپیفای بیهوش کنی. اما مواظب باش که غافلگیرشان کنی. سپس داخل کافه شو. آنجا بلافاصله چوبت را بلند کن و بگو: ریگاندپرسیو.
آنگاه بدان که پیروزی در پیش توست.
خواهش می کنم که به نامه اعتماد کامل داشته باش.
(همچنین از من اسمی نبر).
سوروس اسنیپ
10.7.2000»
هری با تعجب به نامه که روغنی و سریع نوشته شده بود نگریست.
مالفوی به او نگاه کرد و گفت:
_همه چیزو فهمیدی؟
_آ...آ.ره.
_خوب، دیگه چی گفته؟
_فردا شب برم مقر اونا و ولدمورت رو بکشم...
مالفوی لبخندی زد و گفت:
_پس بهتره استراحت کنی.
اما هری به استراحت فکر نمی کرد. سفید شده بود و می لرزید.مالفوی به سرعت برقبلند شد و او را بلند کرد و دستش را سر شانه اش انداخت. هری کاملا از خود بی خود شده بود و نمی توانست روی پای خودش بایستد.
صاحب کافه به طرف آنان آمد و به اسپانیولی چیزی گفت. مالفوی نیز جواب او را داد و صاحب کافه به سمت پیشخوان برگشت. مالفوی هری را کشان کشان بیرون برد و لحظه ای ایستاد. به اطرافش نگاهی انداخت و مثل اینکه سریع تصمیمش را گرفت. هری را کشان کشان به سمت درمانگاه برد. مالفوی آهسته گفت:
_چی شد؟
هری زیر لب جوابی داد. همه جا را نیمه سیاه میدید. مالفوی بلاخره او را به درمانگاه رساند و در را محکم با پایش باز کرد. هری صدای چو را شنید که می گوید:
_دراکو کجایی؟ هی چش شده؟ هری؟
اما هری دیگر چیزی نفهمید و روی زمین افتاد، ولی نیم ثانیه بعد مانند فنر از جا پرید و خود را روی تخت بیمارستان تنها دید. چو نیز مانند دیشب سرش را روی تخت او گذاشته و خوابیده بود. هری وحشت زده بلند شد. چیزی یادش نمی آمد. انگار که طلسمی او را از پا انداخته بود. هری در خود انرژی بسیاری احساس می کرد. می خواست هرچه سریع تر خود را به ولدمورت برساند. به ساعت نگاهی انداخت ودید که ساعت هنوز شش است. پس باید چهارده ساعت صبر می کرد. اما حسی او را به طرف در کشاند. رون دیگر در درمانگاه نبود، اما هری زپ را جای او دید. فرصتی نداشت که حالش را بپرسد. خود را بیرون انداخت و به سمت چادر خودش رفت. داخل که شد مالفوی و رون را دید که روی تخت ها خوابیده بودند. به خواست آن ها را بیدار کند و با آنها برود، اما منصرف شد. به سمت کمد رفت و آهسته در آن را باز کرد. ردای جنگی نویی را برداشت و آنرا برتن کرد و به بیرون رفت. به سختی خود را از چشم نگهبانان دور نگاه داشت و بلاخره خود را از خوابگاه ها و دفتر فاج دور دید. شروع به دویدن کرد. نفهمید چند ساعت است که درحال دویدن است، اما ناگهان چیزی او را به عقب پرت کرد. بلند شد و جلوتر رفت تا بلاخره به طلسم دیوار جادویی رسید. روی آن دست زد. دیوار صدایی ویز مانند داد و کمی لرزید. هری چوبش را به طرف آن گرفت و سعر کرد شعری که مال گروه خواهران جادویی بود زمزمه کند. وقتی به بند دوازدهم رسید، دیوار دوباره ویزی کرد و ناپدید شد. هری سریع به آن سمت دیوار رفت. دیوار دوباره پدیدار شد. هری توانست مقر را از میان مه تشخیص دهد، اما الان قصد نداشت که به آن سمت رود. در میان زیر تپه ای شنی نشست. به انتظار پرداخت.
قبلی « آلبوس دامبلدور، كارگردان وقايع هري پاتر هري پاتر و جدال مرگبار (فصل 3) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
kakal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۲۳:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۲۳:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۸
از:
پیام: 102
 ايول
ايول بابا
ولي نه.
چرا ايول؟ حرومزاده اون................................بوق (سانسور شد)
با من شوخي نكنين
ملیندا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۲۱:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۲۱:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۵
از: Canada
پیام: 137
 Re: ایول
نمی دونم نظر خاصی ندارم اما به قول آنتی همچی پسرفت که نکردی هیچ پیشرفت هم کردی اما جواب قطعی رو تو داستان های بعدیت می دم... موفق باشی
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۹:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۱۹:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 ایول
من کم کم داره از این داستانه خوشم میاد

برای همین باید هر هفته یه فصل جدید بدی بیرون

وگرنه..
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۸:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۷ ۸:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 كارآگاه پاتر
مالدبر يه پيام شخصي برام بزن بگو اون قرارمونو انجام دادي يا نه ؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.