هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و آغاز پایان - فصل 36 تا آخر


خلاصه اینکه پدرم دراومد تا تمومش کردم...ولی با نظراتتون کلی حال کردم... من هر چی در توانم بود برای این گذاشتم... دیگه قضاوت با خودتونه... راستی از بروبکس سایت به خصوص بیل ویزلی متشکرم.
قربون داداش!!!
گرت
هري پاتر و آغاز پايان
فصل 36

هري به چهره ي ولدمورت نگاه مي کرد. صورت او کم کم ذوب مي شد .او ديگر نتوانست تحمل کند. ديدن ان صحنه بسيار چندش آور بود. هري رويش را برگرداند و ناگهان چشمش به سرهايي افتاد که درون اتاق عشق را نگاه مي کردند. هري ، به چهره ي مرگ خوارها نگاه مي کرد... بيشتر آنها را نمي شناخت ... آنها با نگاهي ثابت به ولدمورت چشم دوخته بودند... باورشان نمي شد که اربابشان به همين راحتي کشته شده باشد... هري به آنها نگاهي انداخت و گفت:
متاسفم...اربابتون مرد...
از بين مرگ خوارها هري مکنر را ديد که چوبدستي اش از دستش افتاد و از برخورد با زمين صدا کرد... بقيه ي مرگ خوارها هم با ناباوري به آن صحنه خيره شده بودند و هيچ حرکتي نمي کردند گويي دست و پاهايشان فلج شده بود... از بين مرگ خوارها ، هري مودي را ديد که راه را باز رد و جلو آمد . او با وحشت به آن صحنه نگاه مي کرد، گويي چيزي را که مي ديد باور نمي کرد... سپس به هري نگاه کرد. هري از بوي تعفن بيني اش را گرفته بود. ناگهان مودي بي توجه به اطرافش هري را بغل کرد و فرياد زد:
هري... تو کشتيش...کشتيش...باورم نمي شه... اسمشونبر مرده... هري اونو کشته.... هري لرد ولدمورت رو کشته!
او بدون توجه به زيادي سنش هري را روي شانه اش گذاشت و به سمت اتاقي دويد و درحاليکه از خوشحالي سرازپا نمي شناخت مدام فرياد مي زد:
هري پاتر ،ولدمورت رو کشته!
هري تازه فهميده بود چه اتفاق بزرگي رخ داده است... عظمت اين ماجرا بعد از فريادهاي مودي که او را در سالنها مي چرخاند ، بر هري آشکار شد... ولدمورت مرده بود و هري او را کشته بود... ديگر جنگي در کار نبود... بايد به جيني خبر مي داد ...حالا مي توانست با او ساعت هاي خوشي را بگذراند...
او به مودي گفت:
مودي لطفا منو بذار پايين!
-چي؟ بذارمت پايين؟ امکان نداره تمام دنيا بايد بفهمند که ولدمورت مرده... مي فهمي...
مودي او را به داخل اتاقي برد که اعضاي محفل در ان جا منتظر بودند...مودي هري را زمين گذاشت و رو به محفلي ها گفت:
هري ولدمورت رو کشت!
هري منتظر بود که اعضاي محفل بر سر او بريزند و او را بلند کنند و مانند مودي به او افتخار کنند. ولي آنها تنها برگشتند . به نظر مي آمد دور کسي حلقه زده باشند... آخر چرا خوشحال نبودند... هري ، رون و هرميون را ديد که اشک در چشمانشان حلقه زده بود . او با خود گفت: مي دونستم... از خوشحالي باورشون نمي شه... سپس گفت:
چرا خوشحالي نمي کنيد... بزرگترين آرزومون محقق شده ... ولدمورت مرده!
ولي هيچ کس کاري نکرد... فقط هرميون جواب هري را با لبخندي تلخ داد . هري جلو آمد تا با رون حرف بزند... او مي خواست از اتفاقاتي که افتاده بود صحبت کند...ولي رون و هرميون به هم نزديک شدند... گويي مي خواستند او را از ديدن چيزي باز دارند... هري که شک کرده بود جلو آمد و گفت:
چه اتفاقي افتاده؟ ...
ناگهان قلبش در سينه فرو ريخت... جيني کجا بود؟
او فرياد زد:
جيني کجاست؟
هرميون با شنيدن اين حرف زد زير گريه و هاي هاي گريه را سر داد... هري از بين رون و هرميون راه باز کرد و به داخل دايره رفت... امکان نداشت... جيني در آغوش خانم ويزلي آرام خوابيده بود...هري فرياد زد:
بيدارش کنين... الان وقت خواب نيست...
سپس او را از دست خانم ويرلي که به شدت گريه مي کرد ، بيرون آورد و در آغوش گرفت:
نه جيني ... تو نمردي... من مطمئنم... تو به من قول دادي... منم به تو قول دادم...ما با هم ازدواج مي کنيم... بيدار شو جيني... بيدار شو... جيني...جينــــــــــــــــــــي!
هري سر جيني را به سينه اش فشرد... باور نمي کرد آخر چرا؟ چرا جيني مرده بود... هري نمي توانست گريه کند... بغضي گلويش را مي فشرد ولي نمي ترکيد... مدام مي گفت:
نه...جيني...نه...نه...تو نمردي!
ولي حقيقت داشت...جيني مرده بود... هري فقط صداي همهمه مي شنيد و صداي گريه ي هرميون و خانم ويزلي. هر بار که هري با جيني زمزمه مي کرد صداي گريه ي آن دو بلند تر مي شد... ناگهان هري به سوي هرميون برگشت وگفت:
چرا گريه ميکنين؟ جيني خوابه... اون بيدار ميشه... به من قول داده که با هم ازدواج کنيم... اون به من قول داد...
ولي هرميون فقط گريه مي کرد. هري جيني را روي زمين گذاشت و موهايش را مرتب کرد و گفت:
مي خوام تنها باشم...
هري احساس کرد که افرادي که دورش را گرفته بودند از گردش پراکنده شدند... و حالا او با جيني عزيزش تنها مانده بود و مي خواست تمام چيزهايي را که تا آن موقع در دل داشت برايش بازگو کند... دوباره سر جيني را در آغوش گرفت و ...
***
او از اتاق بيرون آمد. ديگر هيچ چيزز برايش اهميت نداشت. هرميون و رون گوشه از سالن نشسته بودند و گريه مي کردند. هري به سمت آنها نرفت... حوصله ي هيچ کاري را نداشت... چند بار چندين نفربا او دست دادند و به او تبريک گفتند. هري صداي آهنگ مي شنيد. ظاهرا بيرون از وزارتخانه همه خوشحال بودند... ولي هري خوشحال نبود... هري آقاي ويزلي را ديد که به سويش آمد و گفت:
هري ... من واقعا خوشحالم که اونو کشتي... ولي مي خواستم بهت بگم که ...
-ببخشيد آقاي ويزلي...من الان موقعيت صحبت ندارم... فقط لطفا جسد سيريوس و لوپين رو از اون جا بيرون بيارين...
- ولي...
- راستي... مالفوي و اسنيپ هم به دست ولدمورت کشته شدند...اونا آخرين لحظه برگشتند...
هري بي توجه به اطرافيانش از وزارتخانه بيرون رفت و به سوي خانه اي که از بخاري ديواري آن بيرون آمده بود رفت ... تمام خاطرات در آنجا برايش زنده شد... ناگهان به ياد آورد که آنجا پودرپرواز ندارد... انقدر آشفته بود که حتي يادش نمي آمد که چطور مي تواند جسم يابي کند... از خانه بيرون آمد و بي اختيار در خيابان قدم زد... مي دانست کجا برود... ميدان گريمولد شماره ي 12...

هري پاتر و آغاز پايان
فصل 37

هري روي کاناپه دراز کشيده بود و به هيچ چيز اهميتي نمي داد. او در خانه ي سيريوس به اندازه ي کافي راحت بود...هيچ چيز نمي توانست آرامش او را به هم بزند... روي زمين تکه شيشه هاي شکسته ريخته بود . ديوارهاي خانه داغون شده بود ولي هري بدون هيچ اهميتي دراز کشيده بود... نزديک يک هفته بود که از آنجا بيرون نرفته بود... بعد از آن اتفاق ... هري فقط صداي بوق هاي ماشين را مي شنيد.آن موقع با خود فکر کرد که جادوگران هم ماشين سوار مي شوند؟ از روي کاناپه غلطي زد که ناگهان صداي تق تق در، آرامشش را به هم زد... هر کسي که بود هري خيال نداشت با او رو به رو شود. هنوز وقت لازم داشت تا به آينده اش فکر کند. هر وقت به آينده اش فکر مي کرد به ياد خانه اي مي افتاد که جيني خانم آنجا بود و آنگاه سعي مي کرد به آن فکر نکند. فکر کردن در مورد آن لحظات طلايي فقط هري را افسرده مي کرد و بس... صداي تق تق در دوباره به گوش رسيد. هري سرش را در کاناپه فروکرد. حوصله ي هيچ کس را نداشت... ولي اين بار صداي کسي به گوشش رسيد که مي توانست شوق دوباره زيستن را به او بياموزد...
- هري؟ ...خواهش مي کنم در رو باز کن!... ما مي دونيم که اون تويي... هيچ کسي همراه ما نيست...فقط منم و رون... هري به خاطر خدا درو باز کن!
هري از جايش بلند شد ... درست زمانيکه هرميون مي خواست دوباره در را بکوبد هري در را باز کرد... هرميون که غافلگير شده بود گفت:
اِ... سلام... واي هري چقدر لاغر شدي... خيلي خوشحالم که مي بينمت...
رون هم با اشتياقي همراه با اندوه گفت:
سلام رفيق... دلمون خيلي برات تنگ شده بود...مي ذاري بيايم تو؟
هري از جلوي در کنار رفت و گفت:
سلام...
هرميون وارد خانه شد و از ديدن آن اوضاع با ناباوري گفت:
هري... تو با خودت چيکار کردي؟...توي اين يه هفته چيکار مي کردي؟
رون به هرميون اشاره اي کرد و با زبان بي زباني به او حالي کرد که الان وقت پرسيدن اين سوال نيست.
هري ساکت بود و فقط به چهره هاي آن دو نگاه مي کرد... سپس با صداي خشکي که اصلا شبيه صداي خودش نبود گفت:
مهم نيست...
هرميون از روي کاناپه بلند شد و به سمت هري رفت و کنار او نشست، او دستش را روي شانه ي هري گذاشت و گفت:
هري من... يعني ما ، واقعا دلمون برات تنگ شده بود... بيشتر از اوني که حتي فکرشو بکني...
هرس چيزي نگفت. نمي دانست جواب محبت هرميون را چگونه بدهد . فقط با لبخندي تصنعي او را همراهي کرد. رون که از سکوت غمبار آنجا به ستوه آمده بود گفت:
هري؟ نمي خواي حرفي بزني؟ نمي خواي بپرسي تو ي اين يه هفته چه اتفاقي افتاد؟
هري از رون متشکر بود... چون زمينه را براي سوالي که در اين يک هفته مثل خوره به جانش افتاده بود, محيا کرد. او پرسيد:
کيا رو کشتند؟
رون که انتظار همچين سوالي را نداشت ، به هرميون نگاهي انداخت و گفت:
لوپين...اسنيپ...
- اينارو خودم مي دونم... به جز اينا؟
رون ادامه داد:
پدر لونا لاوگود ، اسکريم جيور و... تانکس...
-چي؟ تانکس؟
هرميون و رون سري تکان دادند و هري گفت:
مي خوام بدونم کي کي رو کشت... تمامي اتفاقا رو بعد از اينکه شماها رفتين...
-بي خيال...
- نه... رون خواهش مي کنم... من حق دارم بدونم کي ...جيني رو ... کشت.
رون آب دهانش را قورت داد و گفت:
بسيار خب... به شرطي که تو هم براي ما تعريف کني که چه طوري ولدمورتو کشتي... خدا مي دونه خبرنگارا چقدر انتظار ديدن تو رو مي کشن... ولي مک گونگال نمي ذاره... تو رو پيدا کنن...
هري با صداي خشکش گفت:
من آماده ام که بشنوم...
هرميون شروع به صحبت کرد:
خب... بعد از اين که ما از اتاق مغز بيرون رفتيم... به طرف سالن اصلي وزارتخونه به راه افتاديم در واقع همون راهي که رفته بوديم داشتيم بر مي گشتيم که يه هو چند تا مرگ خوار جلومون ظاهر شدن... ما نفهميديم کدومشون بودن ولي فکر کنم يکي شون اوري بود که بعد مک گونگال کارشو ساخت.بعد ما با اونا درگير شديم... چند تا طلسم بهشون فرستاديم ولي اونا همرو دفع مي کردن... خلاصه ياد حرف لوپين افتاديم و طلسم سپر مدافعمونو ساختيم... ولي طفلکي نويل با اون حال و روزيکه داشت نمي تونست يه صحنه ي شادي بخش رو به ياد بياره...
هري يکدفعه پرسيد:
مگه چه اتفاقي براش افتاده؟
رون مکثي کرد و گفت:
خب... گوش راستش کر شده و ديگه چيزي نمي شنوه... اون اوايل هم يک کم رفتاراش عجيب و غريب شده بود... ما فکر کرديم بلايي که سر مادر و پدرش اومده سر اونم اومده ولي خانم پامفري گفت اون لحظه فشار عصبي داشته و حالا از سلامت عقلي کامل برخورداره!
هري نفس راحتي کشيد و گفت:
خدا رو شکر!... خب بعد...
هرميون گفت:
بعدش تانکس و پروفسور مک گونگال اومدن کمک ما... و همون طور که گفتم مک گونگال کار يکي شون رو ساخت و تانکس هم دو تا شونو مجروح کرد... مجروح که مي گم، فکر نکني درحد خراش يا بريدگي ها... تا جاييکه من ديدم يکي شون سينه اش چاک داده شده بود و يکي شون هم صورتش خط خطي شد... براي همين ما نتونستيم بشناسيمشون... بعد ما به همراه اونا رفتيم سال اصلي تمام درگيري ها اونجا بود... لوپين با گري بک بدجوري به جون هم افتادند که آخر سر لوپين اونو به درک فرستاد... ما به لوپين گفتيم که ولدمورت تو رو تنها گير آورده... و اون اومد پيش تو... بعدش ماها تقسيم شديم و شروع به جنگيدن کرديم... تانکس با بلاتريکس درافتاده بود و بدجوري همو مي زدن که بلاتريکس کار اونو ساخت ...همون موقع مودي که از دست بلاتريکس آتيشي شده بود اونو کشت...بعدش اومد سراغ تو... ديگه همه با هم مي جنگيدن... من و رابستن لسترنج... رون و نارسيسا بلک...
هري باافتخار به رون نگاهي کرد و گفت:
پس نارسيسا رو تو کشتي؟
رون کمي رنگ به رنگ شد و گفت:
من فقط از طلسم شاهزاده عليهش استفاده کردم ... و چون هيچ کس ضد طلسم اونو بلد نبود از دست رفت.
هري به رون لبخندي زد و ناگهان لبخندش محو شد و گفت:
جيني... جيني رو کي کشت؟
رون که حالتش تغيير کرده بود گفت:
روفوس اسکريم جيور!
-کي؟؟؟
هرميون با نگراني به هري گفت:
اونو تحت طلسم فرمان گرفته بودند... به نظرم ولدمورت خودش اونو طلسم کرده بود ... مي گفتن بهش دستور داده نزديک ترين شخص به تو رو بکشه...
هرميون به هري نگاهي انداخت و بعد هري با نا اميدي گفت:
مي گفت براش اهميتي نداره که ولدمورت بکشتش... من مي دونستم اين طوري ميشه...
هرميون که مي خواست هري را از آن حال و هوا بيرون بياورد گفت:
حالا نوبت توئه... ما هم چيزو گفتيم...
هري شروع به تعريف اتفاقاتي که برايش افتاده بود کرد... از کشته شدن اسنيپ و لوپين و همين طور مالفوي...
هرميون که در فکر فرو رفته بود گفت:
اون برمي گشت... من هميشه مي دونستم که اون بر مي گرده...
رون نفسش را به شدت بيرون داد و گفت:
ولي چه فايده که دير برگشت...خيلي دير...
هري حرف آن دو را تصديق کرد و رسيد به زمانيکه سيريوس را ديده بود. هرميون سري تکان داد و گفت:
آره هري درسته... ولدمورت اصلا براي همين به سازمان اسرار رفته بود ...تا کسايي رو که جسمشون اون جا بود... منظورم همون طاق باستانيه... بيرون بياره و از اونا به عنوان دوزخي استفاده کنه... اصلا کارمندهاي وزارتخونه رو اونا کشته بودند... بيشتر اعضاي محفل هم رفته بودند سراغ اونا... بيل... آقاي ويزلي و خيلياي ديگه...تعداد ما در برابر مرگ خوارا خيلي کم بود...
هرميون آهي کشيد و اضافه کرد:
بيچاره سيريوس... حتما روحش چقدر زجر کشيده...
هري بدون اين که عکس العملي از خود نشان دهد گفت:
آره... بعدش من و اون تنها شديم. من نمي دونستم واقعا براي مرگش چيکار بايد بکنم . اون تمام طلسمهايي رو که مي فرستادم خنثي مي کرد، که يکدفعه يک طلسم مرگبار فرستاد و اون وارد اتاق عشق شد... اونجا منفجر شد و در اتاقه کنده شد... ولدمورت خيلي ترسيده بود... فکر کنم بقيه اش رو خودتون مي دونيد...
رون و هرميون سر شان را به نشانه ي تاييد تکان دادند و سپس بين آنها سکوت برقرار شد. هري ميلي به شنيدن ادامه ي حرفها نداشت ولي هرميون گفت:
خب هري ... به گمونم وقتشش رسيده که با ما بياي...
هري پوزخندي زد و با طعنه گفت:
آره... لابد به سوي سرنوشت؟!
هرميون که رفتار هري را درک مي کرد گفت:
خب معلومه... تو که تا ابد نمي توني اينجا بموني... مي توني؟
هري هيچ چيز نگفت. رون هم گفت:
حق با هرميونه هري... تو که تا ابد نمي توني توي اين خرا_... اينجا بموني ... تو بايد برگردي هاگوارتز... وزارتخونه بهت نشان افتخار مي ده و تو معروف تر مي شي... همه ي آدما راجع به تو حرف مي زنن . همه مي خوان داستانو از زبون خودت بشنون...
هرميون دست هري را به گرمي فشرد و گفت:
تو با ما مياي ، مگه نه؟
هري باز هم حرفي نزد . هرميون با سرسختي گفت:
هري بايد اينو بدوني با رفتن جيني...درسته که يکي از مسيرهاي اصلي زندگيت منحرف شده ولي هنوز کساني هستند که به تو نياز داشته باشند...
هري با تعجب به هرميون نگاه کرد و گفت:
نه... هرميون... به من ديگه نيازي نيست... من کاري رو که به عهده ام بود کردم و حالا هيچ کس به من نياز نداره...
هرميون در حاليکه لبخند زيرکانه اي بر لبش بود گفت:
تو مطمئني؟
-منظورت چيه؟
هرميون با اشتياق گفت:
هري... لي لي کوچولو الان مال توئه... تو پدرخونده شي مگه يادت رفته...
هري يک لحظه شوکه شد. فکر بزرگ کردن يک بچه آن هم در اين سن و سال برايش يک کابوس بود . ولي چه مي شد کرد... اتفاقي که براي خود هري افتاده بود براي لي لي هم افتاده بود... هري دلش نمي خواست تنها يادگار لوپين و تانکس، دوستان قديمي اش را به کساني مثل خاله پتونياي مرحوم و يا عمو ورنون بسپارد. براي اولين بار بعد از يک هفته شور زندگي در دلش فوران کرد و کاري کرد که باعث شد هرميون از خوشحالي به گريه بيفتد . او خنديد.
هرميون در حاليکه اشک هايش را پاک مي کرد گفت:
خب ديگه بلند شو بريم...
هري گفت:
اگه انتظار دارين که با اون ريتا اسکيتر سمج روبه رو بشم کور خوندين!
رون در حالي که لبخندش تا بنا گوش ادامه داشت گفت:
تازه داري ميشي هري پاتر خودمون!
سپس ادامه داد:
خب... هري خيال داري حالا که فارغ التحصيل شدي چيکار کني؟
هري گفت:
اتفاقا توي اين چند روز بهش فکر کرده بودم... شايد کاراگاه بشم... همون شغلي که هميشه دلم مي خواسته!
رون گفت:
مي دونستم اينو مي گي... راستي يه خبر خوش... بابام باز نشسته مي شه... همين امسال و جاشو ميده به...
- پرسي؟
رون درحاليکه سعي مي کرد هري را سرجايش بنشاند گفت:
نه بابا... پرسي کدوم خريه؟ قراره منو تو وزارتخونه استخدام کنن...
هري باورش نمي شد او با لحني موذيانه گفت:
راستي وزير سحروجادوي جديد کي هست؟...مطمئني عقل درست و حسابي داره که مي خواد تو رو استخدام کنه؟
هرميون با خنده گفت:
اگه بگم باورت نمي شه...
- کي؟
- آمبريج...
- دروغ مي گي!
هرميون با خنده گفت:
آره بابا...دروغ گفتم...وزير سحرو جادوي جديد يک وزيره است...
- مي گي کيه يا نه؟
-آره... اميليا بونز... همون خانم پيري که ربوده شده بود...
هري با تعجب گفت:
باورم نمي شه مرگخوارا زنده گذاشتنش... ولي اون که خيلي پيره!
رون حرف او را تصديق کرد و گفت:
درسته ولي خيلي باتجربه است!
هري از رون پرسيد:
خب... قراره کجا مشغول به کار شي؟
- نمي دونم... هر جا که بشه!
-هرميون تو چي؟
هرميون کمي سرخ و سفيد شد و بعد گفت:
راستش... من...
- نگو که مي خواي در جهت آزادي جنهاي خونگي کار کني!
هرميون خنديد و گفت:
نه بابا... راستش پروفسور مک گونگال به من پيشنهاد کار توي هاگوارتز رو داده!
هري و رون که کم مانده بود از تعجب سکته کنند گفتند:
راستي؟
هرميون گفت:
آره ... اون مي گه ديگه نمي تونه هم مدير باشه و هم استاد... راستش اون به من پيشنهاد داده همون تغيير شکل رو درس بدم!
هري که از اين خبر بسيار خوشحال شده بود گفت:
چه عالي ...براي اين کار بايد جانورنما بشي...
- آره... امتحانش توي دسامبره...
رون با ذوق و شوق گفت:
خب مي خواي شکل چي بشي؟
هرميون با خجالت به هري نگاه کرد و گفت:
من دلم مي خواد شکل خرگوش بشم... يک خرگوش فرز و کپل... چطوره؟!
هري و رون با هم گفتند:
حرف نداره!
هرميون در حاليکه به ساعتش نگاه مي کرد گفت:
خب ديگه بهتره تا تاريک نشده بريم!
رون در حاليکه دستش را دور کمر هرميون حلقه کرده بود، و هري بي توجه به سرنوشتي که در گذشته برايش رقم خورده بود به سوي فصلي تازه از زندگي شان به راه افتادند . هري پدر خوانده بود و هيچ چيز ديگري نمي توانست مانع او شود ، حتي چيز مهمي مثل جاي زخم... .



پــــــايـــــــانِ پـــــــايـــــــان

اميدوارم همه تون از اين داستان لذت کافي رو برده باشين و در کلام خودمون ، حالي برده باشين! خوشحال ميشم به وبلاگم سري بزنين...

با تشکر: گرت، نويسنده اي با گوشواره ي مرواريد!
28/5/1385 http://greit.blogfa.com

قبلی « معاني برخي از اسامي دنياي پاتر او يك مرگخوار بود - فصل 1 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
nobody-s
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۱۰:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۱۰:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۲۱
از:
پیام: 18
 یادش بخیر
سلام.
فقط اومدم بگم که یادش بخیر..
زمانی بود که فقط داستان ها رو دنبال میکردم..
اون زمان،بهترین دوره بود که تو جادوگران بودم..
داستان گرت رو هم همیشه دنبال میکردم..
ایول گرت..
****
پ.ن:رابستن هم مثله من بود..اون هم دیگه رفته طرف رول.
LILI EVANZ 22
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۹ ۱۵:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۹ ۱۵:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۲
از:
پیام: 191
 آغاز پایانم تموم شد!
منم از هرکی اینو دنبال کرد متشکرم و قدردانی می کنم!!!
نه ... متاسفانه دیگه نه وقتشو دارم که داستان بنویسم نه ایده ای تو ذهنمه(البته در مورد هری پاتر). امسال و سال دیگه باید بیخیال این چیزا بشم تا کنکوره بگذره بعدش شاید! ( البته تا اون موقع هری تموم شده!!!!) به هر حال من بازم میام توی سایت و نظراتتونو می خونم.
مرسی!
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۹ ۱۴:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۹ ۱۴:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 آغاز پایان
آغاز پایان هم به پایان رسید!!
دستت درد نکنه گرت جان! ما که 1 ساله داستانتو دنبال میکنیم کلی حال کردیم ، دمت گرم!!
server2006
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۳:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۱۳:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۲
از: شیراز
پیام: 12
 ایول ... به تمام معنا عالی
خیلی قشنگ توموش کردی ...

ای کاش می تونستی بدیش بیرون ...

منظورم اینه که توی کتاب خونه ها هم بفروشنش ..

حتما خیلی فروشش زیاد می شد ...



ولی خداییش خیلی عالی بودااااااااااااااااااااااااااااااا

حالا که این تموم شده من چی کار کنم ...

دیگه با چه امیدی بیا توی سایت جادوگران

داستان دیگه ای نمی نویسی؟
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۸:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۳ ۸:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 ها
خيلي با حال بود.
LILI EVANZ 22
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۶:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۶:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۲
از:
پیام: 191
 تموم شدش
ممنونم
ببخشید داولیش عزیز داستانم تموم شده چی رو ادامه بدم؟؟؟؟؟
ملیندا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۵:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۱۵:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۵
از: Canada
پیام: 137
 Re: جل الخالق!!!
جل الخالق وای 36 تا فصل؟ بابا ایول خیلی عالیه دستت درد نکنه
moein
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۰:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۲ ۰:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۸
از: اتاق کارم در وزارت
پیام: 120
 ماه
سلام داستانت یک بود یک یک. ادامه بده
mohsen_2xl14
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۲۰:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۲۰:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵
از: خوابگاه هافل
پیام: 246
 دمت گرم.
دمت گرم بابا.
ايول.
تا آخرش رو نوشتي؟
آني ياد بگير.
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۱۸:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۱۸:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 با حال
اولا شما ها زبون نمي فهمين دوما خوبه !
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۱۸:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۱۸:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 عالی
واقعا داستان عالیی بود و تو هم خیلی زحمت کشیدی تا آخرش رو نوشتی و فرستادی واقعا فکر نمیکردم کسی پیدا بشه این همه وقت بگذاره برای داستان

دستت درد نکنه

نتظر داستان جدیدت هستم
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۱۸:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۲۱ ۱۸:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 بماند
با سلام خدمت گرت عزیز.
اولا من اولین کسی هاستم که نظر میدم ( من اولیم )
دوما باید بگم که کارت عالی بود. می تونم از تو بعنوان یکی از بهترین ها نام ببرم. البته اگه سرعتت رو کنار بذاریم باز هم میتونیم بگیرم تو عالی بودی. امیدوارم بازم بنویسی.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.