هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و ناپديد شدن جاي زخم

هری پاتر و ناپدید شدن جای زخم - فصل نهم


سلام،از اينکه درباره ی فصل قبل داستانم تواضع و فروتنی به خرج دادين و تعريف کردين متشکرم اما اين فصل و به خصوص آخراش واقعاً مسخره شده و ازتون خواهش ميکنم مشکلهاشو بگين...م،ش،ک،ل...نه اينکه مثل دفعه ی قبل فقط تعريف کنين البته اين کمال بزرگواريتونو نشون ميده اما خوشحال ميشم اگه ايراد داستانمو بفهمم،بازم متشکرم.

قاب عکس

- اما ما مطمئنيم يکی ديگه هم اون­جا بود!

اين جمله­ای بود که هری و رون از شب قبل بارها و بارها تکرار کرده­بودند.آن­ها بعد از يک جسم­يابی موفق با بيشترين سرعتی که می­توانستند خود را به هرميون رساندند.او که با پوستی به سفيدی گچ و با حالتی عصبی جلوی آتش راه می­رفت به محض بالا آمدن آن­ها از حفره­ی تابلو درحالی­که هم گريه می­کرد و هم می­خنديد به طرفشان دويد،قبل از اين­که هری و رون بتوانند چيزی بگويند در آغوششان پريد و صورتشان را بوسه­باران کرد.بعد از اين­که بالاخره رون و هرميون از هم جدا شدند و هرميون آرام گرفت هری و رون ماجرا را برايش تعريف کردند،درواقع رون ماجرا را تعريف کرد زيرا هری هنوز از اين­که رون شلوغ بازی درآورده و مانع خلوت کردن او با والدينش شده بود دلخور بود و زياد حرف نزد.

هرميون از همان اول نپذيرفت که کسی آن­ها را تعقيب می­کرده و معتقد بود از روی بزدلی خيال کرده­اند که صداهايي مي­شنوند و حالا هم که هری و رون برای خدا می­داند هزار و چندمين بار به او می­گفتند که مطمئنند صدای خش­خش زاييده­ی تخيلاتشان نبوده همان­طور که در پشت روزنامه­ی پيام امروز آب کدوحلوايي­اش را می­خورد با لجاجت جواب داد:

- منم مطمئنم اگه خودم با هری رفته­بودم نه صدای خش­خش مي­شنيدم و نه مه مي­ديدم.

رون با آزردگی گفت:

- من درباره­ی مه دروغ نگفتم!

هرميون به نشانه­ی ناباوري صداي تمسخرآميزی درآورد.

از بس رون ماجرا را آب و تاب داده و سفر کوتاه و بی­خطرشان را به جنگ در مقابل چندين و چند ديوانه­ساز و دوزخی و باطل کردن جادوهای باستانی و طلسم­های محافظتی تبديل کرده بود هرميون به جز قسمتی که هری و رون از جلوی کافه­ی سه دسته جارو جسم­يابی کرده و دوباره همان­جا ظاهر شده بودند چيز ديگری را باور نکرد(قسمت گير افتادن رون در پيچک کاملاً قابل درک بود اما خود رون اشاره­ای به خرابکاريش نکرد و هری هم فقط به خاطر دوستی مستحکمشان توانست ازلذت لو دادن او و مشاهده­ی قيافه­ی خجالت­زده­اش در مقابل هرميون صرف نظر کند).

هری با بی­ميلی گفت:

- رون راست ميگه،اونجا مه بدجوری بود.

هرميون روزنامه را روی ميز گذاشت و درحالی­که با غرور خاصی به هری و رون نگاه می­کرد گفت:

- پس قضيه­ی مه راسته!

رون با افتخار سينه­اش را جلو داد و سرش را بالا گرفت اما هری با بی­رحمی گفت:

- مه بود اما هيچ مانتيکوری از بينش بيرون نيومد که رون بخواد جادوش کنه!

رون رنگ به رنگ شد و با دستپاچگی گفت:

- حالا توی روزنامه چی نوشته؟

هرميون ابتدا چپ­چپ به رون نگاه کرد و سپس جواب داد:

- همون چيزهای قديمی...يه ليست بلندبالا از حمله­ها که وحشتناک­ترينش حمله­ی دسته­جمعی غول­ها به يه دهکده­ی مشنگ­نشينه،هيچی باقی نذاشتن... ايناهاش،عکسشو ببينين...

او روزنامه را جلوی هری و رون گذاشت...آن عکس يک ويرانگری تمام عيار را به تصوير کشيده بود.تمام خانه­ها با خاک يکسان شده بودند و از بعضی از آن­ها دود برمی­خواست.لکه­های خون سرتاسر زمين را فرا گرفته بودند و در گوشه و کنار سرهای جداشده و يا دست و پاهای کنده شده­ی انسان­ها به چشم می­خورد...تصور اين­که زمانی آن کپه­های خاک خانه بوده­اند و مشنگ­هايی که الان تکه­تکه شده بودند زندگی بی­دردسری را در دهکده­ی کوچکشان می­گذرانده­اند بسيار دشوار بود.

هری پيراشکی­اش را که ديگر ميلی به خوردنش نداشت کنار گذاشت و گفت:

- خب،برنامه­ی امروزمون چيه؟

هرميون گفت:

- فکرکنم لااقل برنامه­ی شما دوتا اين باشه که تکاليف و جريمه­هاتونو بنويسين!

رون کش و قوسی به بدنش داد و گفت:

- اَه،بس­کن هرميون!وقت زياده...تازه ما که کار زيادی نداريم،بذار ببينم...

او انگشتانش را بالا آورد و در حالی­که يکی­يکی آن­ها را خم می­کرد گفت:

- اِااا...يک،دو،سه و آهان چهار­تا مقاله و...دوتا جريمه...

هری با بی­حوصلگی گفت:

- من يه جريمه دارم!

و با حالت تمسخرآميزی دستش را به نشانه­ی پيروزی در هوا تکان داد.هرميون با لحن سرزنش­آميزی گفت:

- واقعاً هنر کردی!با اين سرعتی که شما دوتا پيش می­رين و برای يه مقاله نصف روز وقت لازم دارين کارهايي که رون گفت حداقل يه هفته طول می­کشه.

رون با زبان چرب و نرمی گفت:

- اما چون اين دفعه تو کمکمون می­کنی يه عصر تا شب کافيه...

- اصلاً فکرشم نکن!

- هرميون،فقط يه کمک کوچولو...

هری که اعصابش به اندازه­ی کافی خورد بود و حال و حوصله­ی گوش دادن به جر و بحث آن­ها را نداشت گفت:

- خواهش می­کنم دوباره شروع نکنين!...من ميگم بهتره اول يه سری به هاگريد بزنيم.بعدش من و رون بايد بريم اعضای تيم کوييديچو پيدا کنيم و زمان تمريناتمونو مشخص کنيم،شايد اولين جلسه­شو بذاريم همين امروز.

رون و هرميون کمی جاخوردند اما بعد موافقت کردند و همگی به راه افتادند. هنگامی­که به طرف سرسرای ورودی می­رفتند رون پرسيد:

- نمی­خوای مسابقه­ی انتخابی بذاری؟حالا که کتی نيست يه مهاجم کم داريم و ممکنه بتونی...يه دروازبان بهتر از منم پيدا کنی...

- دين از خداشه مهاجم تيم بشه...و درباره­ی درواه­زبان دهنتو ببند(هری اين قسمت را با حالتی خودمانی گفت)تو دروازه­بان خيلی خوبی هستی و مطمئنم دروازبان بهتر از تو پيدا نمی­کنم چون سال پيش يه آزمون برگزار کرديم و بين سال اول تا ششم کسی بهتر از تو نبود.فقط مک­لاگن رقيبت به حساب ميومد که اونم سال هفتمی بود و امسال ديگه از شرِش خلاص شديم...درکل حال و حوصله­ی يه امتحان ديگه­رو ندا...مواظب باش!

رون که از تعريف­های هری خجالت­زده شده­بود فراموش کرد از روی يک پله­ی انحرافی بپرد و پايش در آن گير کرد.هری و هرميون رون را بالا کشيدند و با سرعت بيشتری به پايين پلکان رفتند.سرسرای ورودی زياد شلوغ نبود و احتمالاً همه يا کنار درياچه بودند يا تعطيلاتشان را در سالن عمومی گروهشان می­گذراندند.وقتی هری،رون و هرميون به درهای چوب بلوط رسيدند صدای قدم­های شتابان کسی در سرسرا پيچيد.

- هری!هری!

آن­ها برگشتند و دين را ديدند که به طرفشان می­دويد.او نفس­نفس­زنان جلوی آن­ها متوقف شد و گفت:

- هری،پروفسور آمبريج باهات کار داره.

- نمی­دونی چه کارم داره؟

دين که به هری نگاه نمی­کرد و حالت مرموزی داشت زير لب گفت:

- نه...فعلاً خداحافظ...

و به راه افتاد و با همان سرعتی که به طرفشان آمده بود از آن­ها فاصله گرفت.هری پشت سر او فرياد زد:

- چند ساعت ديگه ميخوايم درباره­ی جلسات تمرينمون برنامه­ريزی کنيم،همين دور و بر باش!

دين برنگشت و تنها دستش را تکان داد.هری کمی عصبی شده بود با اين حال سعی کرد خود را بی­تفاوت نشان دهد و گفت:

- مثل اينه که احضار شدم...شما بريد پيش هاگريد منم اگه تونستم ميام.

هرميون که نگران شده­بود دهانش را باز کرد اما هری که لبخند تلخی بر لب داشت پيش­دستی کرد و به او گفت:

- نگران نباش،کنترلمو جلوی آمبريج از دست نميدم.فقط ميخوايم يه گپ کوچولو بزنيم،شما بريد...فعلاً خداحافظ.

رون و هرميون ايستادند و نگاهشان را بدرقه­ی راه هری کردند که دوباره از پلکان مرمری بالا می­رفت.

هری همانطور که به طرف طبقه­ی هفتم گام برمی­داشت غرق در افکارش بود...يک هفته از زمانی که آمبريج را در مقام دامبلدور ديده بود می­گذشت ولی حالا که به طرف ناودان کله­اژدری می­رفت شک داشت طاقت ديدن آن عجوزه را بر روی صندلی دامبلدور داشته باشد،همچنين با اين­که از همان لحظه­ی ورودش به هاگوارتز و مشاهده­ی آمبريج انتظار داشت به زودی زود توسط او فراخوانده شود و مورد بازخواست قرار گيرد اکنون مضطرب و هراسان بود...آيا آمبريج از قضيه­ی شب قبل بو برده بود؟...غيرممکن بود،هری و رون تنها چند ساعت آن هم در نيمه­های شب از مدرسه خارج شده بودند و احتمال اين­که کسی آن­ها را ديده باشد زير صفر بود...اما پس چرا آمبريج آن روز را برای احضار هری انتخاب کرده بود؟...هری پيچ و تاب ناخوشايندی را در ناحيه­ی شکمش احساس می­کرد و ضربان قلبش شديد شده بود...

سرانجام به جلوی ناودان کله­اژدری رسيد و ابلهانه به آن خيره شد...او که اسم رمز را نميدانست!...اما ناودان کله­اژدری در برابر چشمان حيرت­زده­ی هری جان گرفت و اجازه داد تا پلکان مارپيچی پشتش نمايان شود.هری قدم بر پلکان گذاشت که با حرکت نرمی به صورت مارپيچی بالا می­رفت و در شگفت بود که آمبريج با چه جرأتی توانسته سد عبور از واژه­ی رمز را از سر راه مخالفينش بردارد درحالی­که در دوره­ی کوتاه مديريت قبليش ورود دو برقک را تجربه کرده بود.پلکان از حرکت ايستاد و هری به طرف در مقابلش رفت...يعنی آمبريج چه بلايي بر سر دفتر دامبلدور آورده بود؟آيا تابلوی مديران پيشين هاگوارتز را برداشته و به جايش همانتم بشقاب­هاي زشتی را گذاشته بود که درهرکدام گربه­ای جست وخيز می­کرد؟يا ابزارها و سازهای جالب دامبلدور را کنار گذاشته و به جايش روميزی­های توری و گلدان­های زينتی را بر روی ميزهای پايه باريک قرار داده بود؟هنگامی­که هری دستش را بالا آورد تا در بزند اولين تغيير برايش آشکار شد...کوبه­ی برنجی در ورودی ديگر به شکل شيردال نبود و مانند بقيه­ی کوبه­ها شکلی خميده و ساده داشت.

تق­تق­تق

بلافاصله صدای زير و دخترانه­ی آمبريج به گوش رسيد.

- بيا تو،آقای پاتر.

هری نفس عميقی کشيد و سپس در را باز کرد و وارد شد.

چندان هم بد نبود...البته به جز شکل دايره­ای اتاق و تابلوهای مديران قبلی همه چيز تغيير کرده بود اما لااقل به ناخوشايندی دفتر قبليش نبود.تمام ميزهای پايه باريک را برداشته بودند و فضای اتاق به طور قابل ملاحظه­ای افزايش يافته بود.همچنين ميز بزرگ دامبلدورکه پايه­هايش به شکل پنجه­ی جانوران بود را برداشته و يک ميز معمولی از جنس چوب بلوط را جانشين آن کرده­بودند.به خوبی معلوم بود آمبريج نتوانسته از بشقاب­های زينتيش دل بِکَنَد زيرا قفسه­ی پشت ميز را جابه­جا کرده و به جايش مجموعه­ی بشقاب­ها را قرار داده بود و تصاوير بچه گربه­ها که از نور آفتاب روشن شده بودند در درون هر بشقاب بالا و پايين می­پريدند.و بالاخره آمبريج،او که بر بروی صندلی پشت ميز لم داده بود و لبخند پهنی به صورت داشت مانند هميشه اين حس را به هری القا می­کرد که وزغی غول­پيکر در جستجوی غذای لذيذی برای بلعيدن است.

- بشين،آقای پاتر.

هری روبه­روی آمبريج بر روی صندلی نشست،همان صندلی­ای که در سال­های پيش در مقابل دامبلدور بر رويش نشسته بود.آمبريج به جلو خم شد و دستهای گوشتالويش را به ميز تکيه داد.لبخند پهن و گسترده و لحن ملايم و دلنشينش مثل هميشه تهديدآميز و نشانگر خبری بد بود.اما هری می­خواست قبل از اين­که آمبريج سوالش را بپرسد جواب خودش را بگيرد بنابراين قبل از اين­که او دهانش را باز کند گفت:

- ببخشيد قربان،فکر کنم ناودان کله­اژدری دچار مشکل شده چون قبل از اين­که اسم رمز رو بگم باز شد و کنار رفت!

آمبريج که لبخندش گسترده­تر شده بود گفت:

- نه،مشکلی برای اون پيش نيومده...من يه طلسم ساده روش اجرا کردم تا در برابر کسايي که باهاشون قرار ملاقات دارم خودبه­خود باز بشه،به نظر من اسم رمز خيلی ابتداييه.

آمبريج جمله­ی آخر را به صورتی کنايه­آميز بر زبان آورد.هری لبخند دروغينی بر لب داشت اما درحقيقت خونش به جوش آمده بود...آن وزغ پير اجازه نداشت روش­های دامبلدور را به باد تمسخر بگيرد،همين که با کمال وقاحت و پر رويي جای او را اشغال کرده کافی بود.

گويي احساسات هری بر چهره­اش تأثير گذاشته بود زيرا آمبريج از او پرسيد:

- مشکلی پيش اومده،آقای پاتر؟

هری با دستپاچگی جواب داد:

- اوه،نه قربان!

اما باز هم نگاه حاکی از نفرتش را نثار آمبريج کرد.

- خيلی­خب،حالا ميخوام خيلی رک و پوست­کنده با هم صحبت کنيم...من يه سوال می­پرسم و تو هم جواب منو ميدی...

آمبريج هنگام گفتن اين جمله جوری به هری چشم دوخته بود که انگار به مگسی چاق و چله نگاه می­کند و بعد هم با چشمان ورقلمبيده­اش به او خيره شد تا عکس­العملش را مشاهده کند...هری حس بدی داشت،حسی که می­گفت آمبريج همه چيز را می­داند.اما هری ظاهری خونسرد به خود گرفته بود و سعی می­کرد ذره­ای از هول و هراسش را برای او آشکار نکند...قلبش ديوانه­بار به سينه­اش می­کوبيد...

- آقای پاتر،شما و آقای ويزلی شب قبل بيرون از مدرسه چه­کار می­کرديد؟

انگار يک سطل آب يخ بر روی سر هری خالی کردند...اين چيزی نبود که آمبريج حدس زده باشد و يا برای يک­دستی زدن به هری از خودش درآورده باشد،بی­شک کسی اين خبر را به او رسانده بود،يک جاسوس...يک جاسوس خيانتکار که اگر هری گيرش می­آورد...

- من منتظرم آقای پاتر،نکنه با سکوت کردن می­خوای نشون بدی روحت از اين قضيه بی­خبره؟می­خوای انکار کنی که ديشب از هاگوارتز خارج شدين؟

هری از افکارش بيرون کشيده شد و دوباره به آمبريج نگاه کرد که لبخند رضايتمندانه­ای بر لب داشت...حالا بايد چه می­کرد؟اگر هری قبول می­کرد که شبانه از مدرسه خارج شده­اند بی­ برو برگرد جفتشان را اخراج می­کردند.از طرفی انکار کردن هم فايده­ای نداشت چون آمبريج همه چيز را می­دانست...چقدر به رون و هرميون گفت خود را به دردسر نيندازند؟...اما نه،حالا نبايد تسليم می­شد،فکر بهتری داشت.دوباره با بی­خيالی به آمبريج نگاه کرد و با لحنی بی­تفاوت گفت:

- نه.

- نه چی؟

- نه،انکار نمی­کنم که من و رون از مدرسه خارج شديم.

- جدی؟خب کجا رفته بودين؟...همون­جايي که سال پيش با دامبلدور رفته بودی؟

- متأسفم،نمی­تونم چيزی بهتون بگم.

آمبريج لحظه­ای جاخورد و اين­بار نوبت هری بود که لبخند بزند.اما خيلی زود حالت آمبريج عوض شد و درحالی­که برق شرارت در چشمانش می­درخشيد گفت:

- پس منم متأسفم...هر دوتون اخراجين.

هری بلافاصله از جايش بلند شد و گفت:

- پس من می­تونم برم؟

نقشه­اش گرفت...صورت آمبريج آويزان و شباهتش به قورباغه­ای که لقمه­ی چرب و نرمی را از دست داده بيشتر شد سپس دوباره لبخند پهنی را بر صورتش نشاند و با لحن دلنشينی گفت:

- اوه،منظورم اين نبود آقای پاتر...بشين...بشين...

هری که از شجاعت خودش شگفت­زده شده بود بر روی صندلی نشست.آمبريج چند لحظه ساکت ماند و بعد گفت:

- نوشيدنی می­خوری؟

- نه،متشکرم.آخرين باری که می­خواستين به بهانه­ی خوردن نوشيدنی و با استفاده از محلول راستی ازم حرف بکشينو فراموش نکردم.

لبخند آمبريج کم­رنگ شد اما باز هم با زبان چرب ونرمی گفت:

- اون دفعه قضيه فرق می­کرد،من فقط...

- شما فقط می­خواستين از کارهای پروفسور دامبلدور سر در بيارين،درست مثل الان.

- شواهد بر عليه دامبلدور بود و درضمن اسنيپ برای من محلول راستی­رو درست کرده بود اما حالا اسلاگهورن...

- من مطمئنم وقتی تونستيد از پروفسور اسلاگهورن بخواين جاسوسی منو بکنه و از زير زبونم حرف بيرون بکشه درخواست يک شيشه محلول راستی براتون کار سختی نيست!

اين دفعه ديگر آمبريج بدجوری خلع­سلاح شده بود.از قيافه­اش معلوم بود راه ديگری برای نرم کردن هری در آستين ندارد بنابراين روش جديدی در پيش گرفت،رودرواسی را کنار گذشت و درحالی­که با جديت به هری نگاه می­کرد با لحن تهديدآميزی شروع به حرف زدن کرد:

- گوش­کن پاتر،اگه...

اما ناگهان در پشت هری باز و فيلچ در چارچوب آن نمايان شد.قيافه­ی سراسيمه­ و نفس­نفس­زدن­هايش نشانه­ی اين بود که قرارملاقات ندارد و با عجله خود را به آن­جا رسانده است.هری ابتدا تعجب کرد که او چگونه طلسم آمبريج را پشت سر گذاشته اما بعد به خودش جواب داد فيلچ که هر بار خبر خلافکاری بچه­ها را برای آمبريج می­آورد يک ملاقات­کننده­ی هميشگی به حساب می­آيد و حتی شايد اين فيلچ بوده که خبر فرار هری و رون از مدرسه را به او داده درنتيجه با نفرتی بيشتر از ساير مواقع به او نگاه کرد.فيلچ با صدای خِس­خِسی­اش شروع به حرف زدن کرد.

- خانم،آقای روفس اسکريم­جيور در سرسرای ورودی منتظر شمان...ميگن کارشون فوريه...

آمبريج از جايش پريد و با همان لحن خشک و تهديدآميز به هری گفت:

- تو می­تونی بری اما خوب درباره­ی چيزهايي که گفتيم فکرکن،بهتره بگی مشغول چه کاری هستی...

و با قدم­های کوتاهش به دنبال فيلچ از دفتر خارج شد.هری همان­طور که از روی صندليش برمی­خاست زير لب به آمبريج و اسکريم­جيور ناسزا می­گفت،از هردوی آن­ها متنفر بود و اين فکر که شايد کار فوری اسکريم­جيور گرفتن خبر درباره­ی خودش بوده است نفرتش را عميق­تر می­کرد.در وسط اتاق ايستاد و نفسی کشيد که بيشتر به آه شباهت داشت و با چشمان خسته­اش باری ديگر آن­جا را از نظر گذراند که ناگهان چشمش در نقطه­ای ثابت ماند...ضربان قلبش شدت يافت و با هجوم موجی از اميد در وجودش لبخندی بر لبانش نقش بست...باعجله به طرف تابلوهای بی­شماری که در هرکدام مديران پيشين هاگوارتز خر و پف می­کردند رفت،آن­قدر هيجان­زده شده بود که در راه دو صندلی را واژگون کرد اما اهميت نداد و خود را به جلوی قاب عکس دامبلدور رساند...با ديدن چهره­ی آرام دامبلدور که به آهستگی در خواب خُرخُر می­کرد ناخواسته اشک در چشمانش حلقه زد و بغض راه گلويش را بست...اما حالا وقت احساساتی شدن نبود،سوال­های زيادی از او داشت و بايد هرچه سريع­تر دست به کار می­شد.نمی­خواست ساير مديران را هم بيدار کند تا حرف­هايش را بشنوند درنتيجه با صداي زير و آهسته­ای گفت:

- پروفسور!

پروفسور دامبلدور هنوز هم خواب بود و قفسه­ی سينه­اش به آرامی بالا و پايين می­رفت.هری در تلاشی دوباره و با صدايي کمی بلندتر تکرار کرد:

- پروفسور!

خير،فايده­ای نداشت.هری که اعصابش خرد شده بود با درماندگی فکر کرد آيا اين قانون آن­جاست که مديران در تابلوهايشان شب و روز به خواب فرو روند!با احتياط دستش را بالا آورد و درحالی­که نمی­دانست کارش نتيجه­ای در بر دارد يا نه آهسته به شانه­ی پروفسور دامبلدور در قاب عکسش سيخونک زد...

- پروفسور!

بالاخره موفق شد.پروفسور دامبلدور سرش را بلند کرد و به آرامی چشمانش را گشود.با ديدن هری لبخندی بر صورتش نشست و گفت:

- هری!چی شده که به من سر زدی؟

- قربان...

هری نمی­دانست چه بگويد...حالا که به آن چشمان آبی آرام و ريش بلند و نقره­فام نگاه می­کرد درک اين موضوع که دامبلدور مرده از هميشه برايش مشکل­تر بود.آب دهانش را قورت داد تا بغضی که راه گلويش را سد کرده بود برطرف و بتواند صحبت کند،بايد می­رفت سر اصل مطلب چون هر لحظه ممکن بود آمبريج به دفترش بازگردد.

- پروفسور من...من ديشب به دره­ی گودريک رفته بودم و...

- دره­ی گودريک؟

- بله،می­خواستم قبل از اين­که برم دنبال جاودانه­سازها يه بار جايي که همه­چيز از اون­جا شروع شده بود رو ببينم...اما حالا نميدونم کارمو از کجا شروع کنم،بدون شما خيلی...

اما کلام ياريش نمی­داد.نمی­دانست بگويد تنها شده است يا سردرگم؟ديگر نتوانست جلوی خود را بگيرد و بغض فروخورده­اش امانش را بريد و گفت:

- قربان،اون جاودانه­ساز تقلبی بود،يه قاب­آويز تقلبی که باهاش دست به سرمون کردن و باعث شدن شما...بعدش هم که اسنيپ...

- اون تقصيری نداشت...

- چی؟!!

خيلی مسخره بود...چطور می­توانست هنوز هم بر عقيده­اش درباره­ی معتمد بودن اسنيپ پافشاری کند وقتی توسط خود او کشته شده بود؟!!هری با صدای هق­هق مانندی گفت:

- قربان،ولی اون بدذات...اون...اون شمارو...شمارو کشت!

دامبلدور هنوز هم لبخند می­زد.او با لحن آرامش­بخشی گفت:

- به وقتش همه چيزو می­فهمي هری.

- شما بهم بگين قضيه چيه؟

- من نمي­تونم هری!

- آخه چرا؟

دامبلدور سکوت کرد و به لبخند زدن ادامه داد.هری با درماندگی به در و سپس دوباره به دامبلدور نگاه کرد و گفت:

- پس درباره­ی جاودانه­سازها بگين...به نظرتون جای بقيه­ی اونا کجاست؟

- من چيزی نمي­دونم.

- يعنی چی نمي­دونيد؟شما خودتون...خودتون گفتين...

- هری،وظيفه­ی من فقط اينه که مدير جديدرو در کارهای مدرسه ياری کنم و به سوال­های اون جواب بدم.

هری وحشت­زده شد و گفت:

- يعنی آمبريج درباره­ی شبی که به غار رفتيم پرسيده و شما چون مديره همه چيزو بهش گفتين؟

- نه،هری!اون از من همچين چيزی نپرسيده چون ميدونه من نمي­تونم جواب بدم.

هری کاملاً گيج و آشفته شده بود...اين دامبلدور آن دامبلدوری نبود که هری می­شناخت...هری در تمام طول سال­هايي که با او بود به ندرت کلمه­هايي نظير «نمي­دانم»يا«نمي­توانم»را از زبانش شنيده بود!

- من نميفهمم قربان!چرا نمی­تونيد؟!!

- تو بايد اينو بفهمی هری که من مردم...يه آدم مرده با زنده­ش فرق می­کنه.اگه قرار بود مرده­ها توی قاب عکسشون مثل زمانی­که زنده بودن رفتار کنن همه تابلوی رفتگانشونو مي­زدن به ديوار و باهاشون زندگی می­کردن!

نه،برای هری غير قابل درک بود وقتی می­ديد دامبلدور در مقابلش است اما مثل هميشه او را راهنمايي نمی­کند،راه درست را به او نشان نمی­دهد و از اين گرداب سردرگمی بيرون نمی­کشد!

سر انجام درحالی­که ميان چيزی بين حرص و ناباوری می­سوخت با خشونت گفت:

- پس اگه نمي­خواين هيچ کمکی به من بکنين می­رم تا بتونين به وظايفتون برسين!

وقتی دامبلدور باز هم چيزی نگفت و تنها لبخندش وسيع­تر شد حرص هری بيشتر درآمد،با گام­هايي بلند به طرف در رفت و آن را با خشونت باز و بسته کرد. هری همان­طور که دست­هايش را در جيب ردايش چپانده بود با گام­هايي که تاپ و تاپ صدا می­داد در طول راهروی طبقه­ی هفتم جلو می­رفت.با رد شدن از کنار فرشينه­ی بارناباس احمق که در مقابلش در مخفی اتاق ضروريات قرار داشت آتش خشمش شعله­ور شد...به ياد تلاش­های بی­ثمرش برای فاش کردن همکاری اسنيپ و مالفوی در طرح­ريزی توطئه­ی قتل دامبلدور افتاد و همان­طور که به طرف برج گريفندور می­رفت به دنبال دليلي مبنی بر اعتماد غيرموجه دامبلدور به اسنيپ گشت که ناگهان در يکی از راهروها با دين رو­به­رو و رشته­ی افکارش پاره شد.آن­دو به يکديگر خيره شدند و ساکت ماندند...در نگاه دين چيزی بود که همه چيز را لو می­داد.هری نمی­دانست به او چه بگويد،اصلاً باورش نمی­شد او حاضر شده باشد خودش و رون را به آمبريج بفروشد...بدون هيچ حرفی از کنار او رد شد و دقت کرد تا هرچه محکم­تر به شانه­اش تنه بزند.هنوز هری چند متر بيشتر از دين دور نشده بود و که او برگشت و گفت:

- هری؟اون که...اون...اخراجتون نکرد که؟کرد؟

هری از حرکت بازايستاد،سرش را برگرداند و باتأسف تکان داد و دوباره به راه افتاد.وقتی به جلوی تابلوی بانوی چاق رسيد گفت:

- غول غارنشين!

تابلو کنار رفت و هری خود را از حفره بالا کشيد.اولين چيزی که توجهش را به خود جلب کرد جمعيت پراکنده­ای بود که دور تابلوی اعلانات ازدحام کرده بودند اما چون رون و هرميون را ديد که دور از جمعيت و بر روی مبل­های هميشگی لم داده­اند به طرف آن­ها رفت.وقتی به آن­ها رسيد خود را بر روی صندلی انداخت و درحالی­که با سرش به تابلوی اعلانات اشاره می­کرد پرسيد:

- قضيه چيه؟

هرميون بلافاصله جواب داد:

- يه اعلاميه­س.قراره از فردا دوره­ی آموزش جسم­يابی سال­ششمی­ها شروع بشه.

- ولی مال ما که بعد از کريسمس شروع شد؟!

- درسته،اما توی اعلاميه نوشته با شرايط موجود يعنی همين حمله­ها بچه­ها هرچه زودتر جسم­يابی­رو ياد بگيرند بيشتر به نفعشونه.

رون گفت:

- نوشته سال پنجمی­ها هم می­تونن شرکت کنن!اگه من بودم که هرچه بيشتر از اون زنيکه،"توايکراس" دوری می­کردم...آشغال­کله­ی احمق با اون الف­های سه­گانه­ی مسخره­ش!

چند ثانيه هرسه به دانش­آموزانی خيره شدند که با خواندن اعلاميه ذوق­زده مي­شدند و درحالی­که با شور و هيجان در گوش هم پچ­پچ می­کردند از تابلوی اعلانات فاصله می­گرفتند تا اين­که هرميون به جلو خم شد و از هری پرسيد:

- خب،با آمبريج چه­کار کردی؟

هری با حالتی تنبل­وار پاهايش را دراز کرد و جواب داد:

- هيچی بابا،همونی بود که حدس می­زدم...می­خواست درباره­ی سال پيش و دامبلدور و اين­جور چيزا سوال­پيچم کنه.

بعد ناگهان صاف نشست و بسيار جدی گفت:

- آمبريج فهميده که من و رون ديشب از هاگوارتز خارج شديم...

رون و هرميون نفس­های صداداری را در سينه حبس کردند و هری ادامه داد:

- نگران نباشين،مثل اينه که کارش بدجوری گير منه و نمي­خواد اخراجم کنه.پس من يه برگ برنده دارم اما شما نه!

هرميون پرسيد:

- اين يعنی چی؟

- يعنی اين­که ديگه نه رون و نه تو دنبال من نمياين،فهميدين؟

- هری قبلاً دراين­باره حرف زديم و قرار شد...

- قرار شد اگه مدير جديد نذاشت از مدرسه خارج بشيم من هاگوارتزو ترک کنم...

- اما هری...

- صبر کن تا حرفم تموم بشه هرميون!...من از هاگوارتز نمی­رم چون همونطور که گفتم نمی­خواد منو اخراج کنه اما شما دوتارو خيلی راحت می­تونه از اين­جا بندازه بيرون پس من به تنهايي می­رم دنبال جاودانه­سازها.

چند دقيقه هرسه ساکت شدند،سکوتی کمابيش آزاردهنده و اين­بار رون سکوت را شکست.

- اصلاً کی به آمبريج گفته که ما از هاگوارتز خارج شديم؟کسی ما رو نديد!

هری که مطمئن نبود رون هم بتواند مانند خودش از سر گناه دين بگذرد گفت:

- نمی­دونم!

اما هرميون که باهوش­تر از اين حرف­ها بود با حالتی متفکرانه گفت:

- هر دوتون مطمئنين توی راه به کسی برنخوردين پس يکی از توی خوابگاهتون اين خبرو به آمبريج رسونده!

رون چشمانش را باريک کرد و گفت:

- حق با هرميونه!يه جاسوس توی خوابگاه که نصف شب بيدار شده و وقتی ديده ما نيستيم به آمبريج لومون داده...نويل که نمی­تونه باشه چون اون تازگی­ها اصلاً با کسی حرف نمی­زنه تازه خوابش هم سنگينه،اگه همه­رو آب ببره اونو خواب می­بره...پس همه­چيز زير سر دينه!

هری می­خواست چيزی بگويد بلکه رون را از اين موضوع منحرف کند اما وقتی دين در همان لحظه از حفره بالا آمد موقعيت خطری­تر شد...رون که با حالتی کينه­توزانه به دين نگاه می­کرد از جا پريد تا به طرف او برود.هری هم که هيچ راه حلی به مغزش نمی­رسيد دست رون را گرفت تا مانع درگيری­اش با دين شود.

- رون،ما هيچ مدرکی نداريم که نشون بده اون مقصره!

- وقتی يه فَس کتک خورد ديگه نيازی به مدرک نيست...ولم کن برم بزنمش!

از قيافه­ی رون معلوم بود تهديدش توخالی­­ست و بيشتر بلوف می­زند درنتيجه هری دستش را رها کرد.رون از جايش تکان نخورد و درحالی­که ذره­ذره قرمز می­شد زير لب گفت:

- خب،می­تونيم صبرکنيم هروقت پشيمون شد خودش بياد و همه­چيزو بگه...

و دوباره کنار هری نشست.هری از هرميون پرسيد:

- شما به ديدن هاگريد رفتين؟
- آره.
- خب،چه خبر؟
- اين دفعه ديگه من مطمئنم هاگريد ديوونه شده!
- چطور مگه؟

رون جواب داد:

- "گراوپ" و اون يکی غوله بچه­دار شدن،دوتا بچه!حالا هاگريد می­گه می­خواد از گراوپ و خانواده­ش يه ارتش درست کنه تا طرف ما باشن!بايد قيافه­شو می­ديدی وقتی اين حرف­هارو می­زد...ما هم بهش گفتيم تا خانواده­ی گراوپ به تعدادی برسه که بشه ازش ارتش درست کرد ديگه اسمشونبر آدمی­رو زنده نذاشته،اما زير بار نمی­ره!

هرميون با تأسف سرش را تکان داد و هری گفت:

- اگر هم بشه ازشون ارتش درست کرد به ضررمونه چون اونا انقدر کله­پوکن که به نيروهای خودی حمله می­کنن!

آن­ها چند دقيقه نيز به اين موضوع خنديدند اما دوباره سکوتی بينشان حکمفرما شد.بالاخره هرميون از جا برخاست و گفت:

- خب،ديگه وقتشه بريم سر تکاليفمون...

هری با بی­رمقی گفت:

- نخير،من و رون بايد بريم تمرين...هِی،دملزا بيا اين­جا!

در همان موقع دملزا رابينز از جلوی تابلوی اعلانات رد می­شد و با شنيدن صدای هری به طرفش آمد.

- سلام هری.

- سلام،امروز می­خوايم تمرينمونو شروع کنيم...اگه می­شه "کوت" و "پيکس"رو هم پيدا کن و بهشون بگو...راستی به دين هم خبر بده.

- باشه،فعلاً...
او با عجله به راه افتاد.
- رون،تو هم برو دنبال جينی.
- باشه...

رون هم از هری دور شد.هری نيز برای اين­که هرچه سريع­تر خود را از نگاه سرزنش­آميز هرميون دور کند با دستپاچگی گفت:

- پس فعلاً خداحافظ...

و خيلی سريع از او روي برگرداند و راه زمين کوييديچ را در پيش گرفت تا با وجود شرمندگی دين و خشم خودش و نيز حضور جينی و تحمل نگاه­های خواهش­مندانه­اش يکی از بدترين و آزاردهنده­ترين جلسات تمرين در طول عمرش را بگذراند.
قبلی « هری پاتر و جدال مرگبار(فصل4) کارآگاه پاتر_ فصل 13 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ebrahim
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲۳ ۱۹:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲۳ ۱۹:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۲۳
از: بالای اتاق رون زیر شیروونی
پیام: 4
 eyol ejaze midi dastaneto edame bedam
baba kheili bahal neveshti
ejaze midi man edamasho benevisam
dastan nevisim harf nadare
atina
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۸ ۰:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۸ ۰:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۲
از:
پیام: 14
 ایول
ایول دمتم گرم دندونت لق
atina
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۸ ۰:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۸ ۰:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۲
از:
پیام: 14
 ا یولا
بابا ایولا ایول ببین یه چیزی بهت میگم اینو خوب تو گوشت ببر تو تو خیلی باحالی نگو نگفتی ها باشه بگی میکشمت
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۴ ۱۷:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۴ ۱۷:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 Re: نظر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
قشنگ نوشتي ايولا ، فصل بعديو زودتر بده .
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۳ ۱۵:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۷ ۱۶:۱۶
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 عالی بود
این فصلتم خیلی عالی بود...ممنون... در مورد دیر گذاشتنت هم بهت حق می دم چون خودم هم با مدرسه ها مشکل دارم. به بقیه کاربر ها هم باید بگم که(با اجازه jessica قصد جسارت ندارم) خوبی این داستان اینه که باز هم توی مدرسه ها زود به زود توی سایت قرار می گیره...مثلا داستان جایی به نام هیچ جا که شاید بدونید یه داستان پر طرفداره و نویسنده اش سدریک دیگوریه که فکر کنم شخصیتش رو یکی دیگه برداشته مدت هاست که دیگه بقیه داستانش رو توی سایت نگذاشته...حیف ..چون خیلی عالی بود..جدا داستان توپی بود(البته من قصد توهین ندارم)....پس به نویسنده محترم این داستان حق بدید old:
farshadi23
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۲۳:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۲۳:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۱
از: شماره 12 گريمولد
پیام: 31
 نظر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
واقعا خوبه فقط يه ذره بين گفتگوهاي هري ورون را رسمي تر كن خيلي خودموني تره از كتابهاي رولينگ و شخصيت هري رو قوي تر و با جذبه تر كن
bnooshin_66
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۲۲:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۲۲:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۱۵
از:
پیام: 119
 خوبه
راست می گی توی مدرسه ها خیلی سخته
حالا تو فقط فصلارو بذار اگه دیر به دیر بود اشکال نداره
Hajian
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۱۵:۵۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۱۵:۵۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۰
از: پيش سمانه جون...!!!
پیام: 66
 عاليه!
عاليه ....اگه زودتر بدي كه ديگه محشره!
Prof_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۱۵:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۱۵:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۷
از: تهران ، ...
پیام: 18
 چطوري
ما كه ميگيم خوبه ولي اگه واقعا دوست داري بدوني مثل سريال هاي ايراني شده يعني علكي لفتش ميدي ولي بازم دستت درد نكنه
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۱۵:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۱۵:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 عاليه
خيلي عاليه ولي اين دفعه غلط املايي زياد داشت و فاصله نذاشته بودي . زودتر بقيشو بذار .
farshadi23
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۱۱:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۱۱:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۱
از: شماره 12 گريمولد
پیام: 31
 عاليه
واقعا دمت گرم كه با وجود مدرسه ها بازم وقت مي زاري و اين داستانهاي عالي رو مي نويسي
اميدوارم تا آخرش بنويسي.
منتظر فصل ديگه هستيم
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۹:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲ ۹:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 Re: نظر
جدی جدی خوبيه داستانم فقط اينه که طولانيه؟
گفتم مشکلهامو بگين اما با اين نظرا دارم نااميد ميشم،بيخيال مشکل...
ملیندا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱ ۲۳:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱ ۲۳:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۵
از: Canada
پیام: 137
 Re: نظر
خوبه همه ی مارو راحت کردی و خودت مشکل های داستانت رو گفتی...
خب بذار اول از خوبیاش بگم: طولانی بودنش!
بدیاش: دیر به دیر گذاشتنش (البته من حق رو بهت می دم که زمان مدرسه هاست نمی تونی زودتر از اینا بذاری)، دوم اینکه داره کم کم حالت کلیشه ای پیدا می کنه سعی کن جذاب ترش بکنی!!!
به هرحال زحمت که کشیدی دستت هم درد نکنه
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱ ۲۲:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱ ۲۲:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 Re: مشکلت....
درباره ی اينکه دير به دير ميفرستم بايد حق بدين که در طول مدرسه ها نميشه به تندی توی تابستون پيش رفت و اگه يادتون باشه در تابستون من هر چهار روز يه بار فصل جديد داستانمو ميذاشتم
اما درباره ی اينکه کشش ميدم،درسته.اين فصل هيچ مطلب خاصی نداشت و فقط ميخواستم بگم هری نميتونه با دامبلدور ارتباط برقرار کنه،عذر ميخوام اگه حوصله تونو سر بردم
درباره ی شناسه هم گير ندين من ميخوام يه بار با شناسه ی همه ی بازيگرا و شخصيتهای کارتونی که دوست دارم وارد بشم و بعد ميرم سراغ همون Keira خودم البته اگه اسمهای زشت بهم نسبت ندن
متشکرم
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱ ۲۲:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱ ۲۲:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 ایول
از این فصلش خوشم اودم . چه عجب یکی یه فصل داستان زد که طولانی بود( من فصل های کوتاه رو زیاد دوست ندارم)
یه مقدار هم سرعت کارت رو ببر بالا

ولی داستان جالبی بود. اون قسمتی که هری میره تو دفتر مدیر پیش آمبریج
mamadmm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱ ۲۲:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱ ۲۲:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۳۱
از: همونجا که بقیه میایُن
پیام: 319
 مشکلت....
به نظرم داری کش میدی، یک.
دو دیر به دیر میذاری.
سه هم که سعیب کن مثل رولینگ فصل بیبار نداشته باشی.
در ضمن شناستم هی به هی عوض نکن!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.