هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر وهشدار آخرین باز مانده - فصل4


فصل چهارم:بازگشت
صبح هری با سردرد بدی ازخواب بیدارشد.تصوراتفاقات دیروز سردردش را بیشترمی کرد.با خودش فکرکرد کاش همه چیزخواب بوده باشد ودراتاق خوابش درخانه دورسلی ها بیدارشده باشد.با این فکرچشمانش رابازکرد اماصحنه ای که دید شبیه به اتاق خودش نبود حتی به اتاقی که درمحفل دران می خوابید هم نبود.
به سختی برروی میزکنارتخت دنبال عینکش گشت وبه چشم زد.فضای اتاق برایش اشنا بود.شبیه اتاقی بود که قبلاًدرخانۀشماره 12با بقیه ان راتمیزکرده بود.
- سیریوس!
سیریوس بلک درگوشه اتاق ایستاده بود وبا نگاهی بی روح به هری خیره شده بود.
- اِ..هری بیدارشدی؟
- هرمیون!اینجا چه خبره؟
- اِ ببخشید.توش جادوی سیاه بود فکرکردم طلسم یابیش کنم.ببخشید.اما دیگه نتونستم جمش کنم.
- چی رو؟
- صب وقتی خواب بودی یه بسته ازروستوس رسید.یه گوی بود خواستم طلسماشو باطل کنم اما بازشد دیگم نتونستم ببندمش.تونامش نوشته فقط خودت می تونی ازش استفاده کنی،جادوش اینجوریه.حالاهم زود جمش کن بیا پایین صبونت امادس.
- رون کجاست؟
هرمیون فقط سرش را انداخت پایین وگفت:
- سرش شلوغه.می دونی که!زود بیا همه منتظرتن.
- همه؟!
- اره.محفل تا نیم ساعت دیگه جلسه داره.
- اوهم . باشه.
- پایین می بینمت.
هری به سرعت از تخت پایین پرید.سعی کرد متوجه جادوی گوی شود اما چیزی نفهمید.نامه روستوس روی میزبود اما به تنها چیزی که اشاره نکرده بود گوی بود.
- حالا چی کارش کنم؟پرفسور لوپین!نه.
- هری پاتر،قربان!
- دابی!اینجا چی کار میکنی؟
- هری پاتردابی روفرستاد اینجا!
- چی؟..اهان.نه منظورم اینه تواین اتاق چی کارمی کنی؟
- هری پاتر کمک خواست.
هری کمی مکث کرد.دابی قبلاًدرخانه مالفوی بوده وجادوهای سیاه زیادی را دیده.
- دابی،تو می دونی این چیه؟
- دابی دونست،قربان.این گوی هولوباله.
- هولوبال!؟
- یه جورنامه.یا یه چیزی که تونست کسی روراهنمایی کرد.
- چه جوری کارمی کنه؟
- باید بازکرد وتوی یه ایینه دید.
- اما نه هر ایینه ای.
هری صدا رو شناخت اما قاب عکس فینیاس را ندید.
- فینیاس؟
- اره.چرا تعجب کردی؟
- تو می تونی بدونه قابت جایی بری؟
- نه،معلومه!من تو قابمم.اما این هولوبال فضای اتاقوعوض کرده نمی تونی قابمو ببینی،فهمیدی پسرۀ خنگ!
- اهان.خب دابی ادامه بده.
- اونو باید تو ایینه ببینی.اما توی یه ایینه مخصوص.سیریوس اونو واست گذاشته بود تا بعد ازمرگش بدونی چی کارکنی.
- تو ازکجا می دونی؟
- مثلاً من توی این خونه زندگی می کنم تازه من جدش بودم!
- اهان...
- هری پاترقربان،دابی تونست رفت؟
- اره دابی ممنونم.برو.به هرمیون هم بگو تا چند دقیقه دیگه میام.
- بله قربان.
دابی با صدایی غیب شد.
- خب فینیاس ادامه بده.
- من پرفسور بلک هستم پسرۀ بی ادب.
- باشه.میشه لطفاًادامه بدید؟
- باشه.
- اون ایینه کجاست.
- همین جا.توی همین خونه.
- توی همین خونه!خب کجاش؟
- باید پیداش کنی.
- چه طوری؟
- می تونی از دوستات کمک بگیری.من دیگه باید برم.
- اما..خب صبرکن الان چه جوری ببندمش؟
- بسته نمیشه.
- چی!
- تا وقتی همه شو نبینی بسته نمی شه.وقتی هم که دیدیش خودش نابود می شه.پس سعی کن بادقت ببینیش،چون فقط یه بارفرصت داری.
- نابود میشه؟!
هری درناباوری بود که رون وارد اتاق شد.
- اینجا چه خبره؟..هری؟ حالت خوبه؟
- ا..اره.
- زودباش همه منتظر توئن.
- اومدم.
همه اعضا دورمیزآشپزخانه نشسته بودند وبا ورود هری همه بلند شدند.هری تصورکرد پشت سرش مقام بزرگی وارد شد که همه بلند شدند.به پشتش نگاه کرد اما جزرون کسی را ندید.
پرفسورلوپین جلوآمد ودست هری را فشرد.
- هری جیمزپاتر!جوان ترین جادوگرقانونیه محفل ققنوس،ورود تورا به دنیای جادویی ووسیع جادوی سیاه تبریک می گوییم.
پرفسورلوپین چوب دستی اش را بیرون اورد وبردوش هری زد.نور طلایی وسپس نورنقره ای از آن خارج شد وبه دورهری پیچید.هری احساس کرد منبع عظیم قدرتی او را احاطه کرد.حس دلنشینی بود.حس شادی،گرما وعشق.
- هری جیمزپاتر!توازامروزبه عنوان عضو رسمیه محفل ققنوس وظایفی برعهده داری.ایا سوگند می خوری هرگزدر انجام وظایفت کوتاهی نکنی؟
این صدای پرفسورمک گوناگال بود.
- ایا سوگند می خوری؟
- بله.
- ایا هیچ چیز دیگری رابرانجام وظایفت برتری نخواهی داد؟
- خیر.
- ایا نسبت به اعضای محفل همیشه وفادار خواهی بود؟
- بله.
- هری جیمزپاتر،آگاه باش اگربرخلاف هرکدام ازسوگندهایت عمل کنی تورا ازمحفل اخراج کرده وبه تناسب هریک مجازاتی درانتظارتو خواهد بود.ایا همچنان به سوگندهایت وفاداری؟
- بله.
- من مینروا مک گوناگال تو را،هری جیمزپاتر،به عنوان عضو رسمی محفل می شناسم.اگر کسی از حاضران چیزی درمورد این مراسم در جایی ویا به اعضای غیررسمیه محفل بگویند نسبت به هری جیمزپاتر خیانت کرده اند.
بعدازپرفسور مگ گوناگال پرفسورلوپین،خانوادۀ ویزلی به غیرازجینی وپرسی،پرفسورمودی،تانکس وبقیه اعضابه ترتیب سابقه عضویت با هری دست دادند وهمین جملات را تکرارکردند.آخرین نفرهم هرمیون ورون بودند.هری وقتی با رون دست می داد احساس کرد رون خیلی بیشترازاو ارزش دارد.
- من رونالد ویزلی تورا،هری جیمزپاتر،به عنوان عضو رسمی محفل می شناسم.
بعد ازچند ثانیه هری ورون دستان هم را رها کردند.هری ازآن لحظه احساس می کرد وظایفش رنگ دیگری به خود گرفت ومی بایست جدی ترازگذشته به دنبال یافتن هوراکراکس ها باشد.


شاید تا چند وقت دیگه ادامشو بدم اخه ترم داره شروع میشه.ولی منتظر باشید!دیگه درسه او...اگه مشروط نشدم حتما داستانو خوب تمام می کنم!
قبلی « کارآگاه پاتر_ فصل 13 بررسی شباهت های سری گروشام گرینج و هری پاتر » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۲۰:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۲۰:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 جالب بود...........
خوشمان امد خوشمان امد
جالب بود!!!!!!!!!!!!
samhil
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۱۸:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۱۸:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۳
از: دانشکده پزشکی
پیام: 4
 Re: حیف نیست؟
بابا طرفدار...................
دوسدارین یه دکتر بی سواد داشته باشین یا ترجیع می دید دیر تر داستان بخونیدودکتر هری پاتریست باسواد داشته باسین(با تخفیف ویژه ویزیت واسه هری پاتریست ها)
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۶ ۱۰:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۶ ۱۰:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 خيلي خوبه
خيلي خوبه ولي ايندفعه يكم فرق كرده بود . به هر حال عاليه ادامه بده !
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۵ ۱۵:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۵ ۱۵:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 عنوان
مرسي
darklord7
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۵ ۱۱:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۵ ۱۱:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۹
از: تالار اسلیترین
پیام: 165
 Re: wwwwwwwwwwwwwoooooooooooooowwwwwww
داستان زیبایی بود اما یه جاش رو نفهمیدم چرا ارزش رون از هری بیشتره نکنه رون قبل هری صاحب قرار گاه محفل عضو محفل شده؟
khosrow_fire
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۵ ۰:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۵ ۰:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۹
از:
پیام: 6
 wwwwwwwwwwwwwoooooooooooooowwwwwww
بابا پوكونديا ايول كلك برا هرميون چه نقشهاي داري
mohsen_2xl14
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۴ ۲۳:۵۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۴ ۲۳:۵۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵
از: خوابگاه هافل
پیام: 246
 hd,g
ايول
خيلي قشنگ نوشتي.
بهت پيشنهاد ميكنم كه ادامه بدي
ملیندا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۴ ۱۵:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۴ ۱۵:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۵
از: Canada
پیام: 137
 Re: حیف نیست؟
داستانت فوق العاده قشنگ بود مثل قبلی ها...
ولی چرا؟ چرا می خوای استعداد به این خوبی رو سرکوب کنی؟ حیف نیست؟ منم با پانسی موافقم با یه برنامه ریزی خوب و دقیق می تونی بهترین باشی!
به هر حال انتخاب با خودته ولی
325281
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۴ ۱۳:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۴ ۱۳:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از: اتاق آبی
پیام: 189
 *ــــــــ*ــــــــ*
حیفه چنین داستان قشنگی که خیلی جذاب هم هست ادامه دار نشه اونم بخاطر کوچکترین دلیل که می شه به راحتی با برنامه ریزی حلش کرد.چنانچه یه مدت دیگه بیای و دوباره بنویسی داستان از یاد همه می ره و فراموش می شه.سعی کن بنویسی.آخه قشنگم می نویسی.قلمت جونداره از نوع پر رنگه.
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۴ ۱۰:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۴ ۱۰:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 مثل هميشه عالی بود
خيلی خيلی خوب مينويسی
البته همون مشکل زيادی ديالوگ هنوز هست اما طلسمها و چيزهايي که خودت اختراع کردی اونو خنثی ميکنه،مرسی
ان شاالله توی امتحاناتت هم موفق ميشی،فقط زود فصل بعدرو بفرست

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.