هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و جدال مرگبار

هری پاتر و جدال مرگبار(فصل5)


فصل پنجم "معمای قدیمی" هری و رون و هرماینی وارد آشپزخانه شدند هری جینی را دید که به خانم ویزلی در درست کردن ناهار کمک می کرد، هرماینی نیز به کمک آنها رفت. رون گفت: پسر مثل اینکه ما اینجا به درد نمی خوریم بهتره که بریم بالا توی اتاق من، هری تا خواست که موافقتش را اعلام کند صدای خانم ویزلی را شنید که گفت: شما جایی نمی رید مگه نمی بینید که من یه عالمه کار دارم یالا پسرها شما این سیب زمینی ها رو پوست بکنید. ناگهان خانم ویزلی با یک حرکت چوبدستی اش سطل بزرگی از سیب زمینی را در مقابل آن ها روی میز ظاهر کرد و خودش از آشپزخانه بیرون رفت. رون با بی تمایل پشت میز نشست و گفت: خوبیش به اینه که به سن قانونی رسیدم و دیگه مجبور نیستم مثل کریسمس گذشته با چاقو این کاررو بکنم. هری نا خودآگاه یاد کریسمس پیش افتاد که او و رون داشتند با هم کلم های فندوقی را پاک می کردند و هری مرتبا اصرار می کرد که دراکو و اسنیپ دستشان در یک کاسه است ولی رون حرف او را جدی نمی گرفت. او چقدر از اسنیپ تنفر داشت نمی دانست که از ولدمورت بیشتر متنفر است یا اسنیپ. - هی پسر کجایی؟ نکنه می خوای من دست تنها این کاررو بکنم؟ - چی؟... آره .. یعنی نه... اما من که به سن قانونی نرسیدم هنوز چند روز مونده. رون گفت: اوه راست میگی. تو هنوز به سن قانونی نرسیدی... اما در همان موقع چیزی به ذهن هری خطور کرد و چوبدستی اش را در آورد و شروع کرد به پوست گرفتن سیب زمینی ها. هرماینی و رون با هم گفتند: هری چی کار می کنی؟ هرماینی ادامه داد: مگه می خوای از مدرسه اخراج بشی این سومین باره که تو ... - نگران نباش هیچ اتفاقی نمی افته. دامبلدور به من گفته بود که وزارتخونه فقط می تونه جادو را بفهمه اما نمی تونه بفهمه که کی انجامش داده واسه همینم بود که توی پریوت درایو این همه واسه من نامه می دادن چون به غیر از من کسی دیگه توی اون خونه جادوگر نیست. رون با شنیدن این حرف گفت: تو مطمئنی؟ پس چرا هیچ وقت مامان و بابا به من اجازه نمی دادن که جادو کنم؟ جینی بالاخره لب باز کرد و گفت: مطمئنا با وجود جرج و فرد به خرابکاری های تو نیازی نبوده. رون با ناراحتی رویش را از جینی برگرداند و گفت: من مطمئنم که فرد و جرج این جریان رو می دونستند چون همیشه از اتاقشون سر و صدا می اومد حتی قبل از اینکه به سن قانونی برسن. هرماینی جواب داد: اگر هم نمی دونستن حتما تا حالا امتحان کردنش. در همین موقع صدای پای خانم ویزلی را شنیدند که از طبقات بالا می آمد؛ رون وحشت زده به سطل سیب زمینی نگریست که فقط چند تای آن پوست کنده شده بود و حالا قهوه ای شده بود. رون و هری با عجله چوبدستی ها یشان را به طرف سطل گرفتند و سیب زمینی ها با بیشترین سرعت پوست گرفته می شدند. خانم ویزلی دیگر به آشپزخانه رسیده بود رون دستپاچه شد اما هنوز نیمی از سطل باقی مانده بود خانم ویزلی در دو قدمی میز بود که تمام سیب زمینی ها پوست کنده و آماده بودند. - دستتون درد نکنه بچه ها از اینکه کمکم کردید ممنونم. رون هنوز به سطل خالی نگاه می کرد، اما هری می دانست که هرماینی در آخرین لحظات به کمکشان شتافته بوده. رون با مِن مِن کنان گفت:اِ... خواهش می کنم قابلی نداشت. اگه بازم کاری هست ما هستیم. اما هرماینی چشم غره ای به او رفت و رون تصمیم گرفت که بیشتر از این حرف نزند. *** بعد از خوردن ناهار هری و رون تصمیم گرفتند به طبقه ی بالا روند زیرا در اتاق طبقه ی پایین همگی مشغول بحث و گفت و گو در مورد جشن عروسی بیل و فلور بودند و دامن این گفت و گو به هرماینی نیز رسیده بود که خانم ویزلی مهربانانه او را پهلوی خود نشانده بود و مرتبا از برنامه هایی که ریخته و چیزهایی که در نظر داشت با او صحبت می کرد و نظر او را می خواست. از این رو آن دو تنهایی به اتاق رون رفتند، اما هری متوجه شد که در این چند ساعت اتاق رون به شدت کوچک شده و تعدادی تخت اضافی به آن اضافه شده. با آمدن هری، هرماینی و بیل (که اکنون دیگر زخم هایش خوب شده بود و تنها جای بعضی از آن ها روی صورتش باقی مانده بود) و فلور وچارلی و همین طور بازگشت دوقلوها آن خانه کوچکتر و تنگ تر از قبل به نظر می رسید. رون گفت: مثل اینکه باید با فرد و جرج بخوابیم. مامان دیگه نمی ذاره که اونا توی مغازشون بخوابن، با این ماجرای امروز هم فکر نکنم دیگه اجازه داشته باشن که برن کوچه ی دیاگون. می دونی کوچه ی دیاگون دیگه مثل قبل نیست.فقط چندتا مغازه باز بودن که امروز دیگه شک دارم همونا هم باز بمونن. هری روی یکی از تخت ها دراز کشید و به سقف نگاه کرد. همه چیز در دنیا جادوگری آن ها به هم ریخته شده بود و از همه جا می شد ترس و اضطراب را متوجه شد. دنیا ی هری دنیایی که به آن تعلق داشت رو به نیستی می گذاشت و تنها یک نفر مسبب آن بود. ناگهان یاد چیزی افتاد دست در جیبش کرد و قاب آویز طلایی رنگی را از آن درآورد و بالا گرفت و درمقابل چشمانش تابش می داد. رون لحظه ای درنگ کرد و با ناراحتی پرسید: تونستی به جایی برسی؟ هری همانطور که چشم به قاب آویز دوخته بود گفت: نه. اصلا نمی دونم که چه جوری جان پیچ ها رو پیدا کنم. نمی دونم... رون ماتم زده به گوشه ای از اتاق زل زده بود و درفکر بود معلوم بود که او به شدت تمایل دارد به هری کمک کند اما در واقع نمی دانست چگونه. در همین موقع هرماینی سراسیمه وارد اتاق شد و گفت: هری می شه... اما وقتی هری و رون را با آن وضع دید بقیه ی جمله اش را فرو خورد و به قاب آویز که هنوز در دست هری تاب می خورد زل زد و کنار رون نشست. هری در آن لحظه خیلی ناراحت به نظر می رسید هرماینی مدتی ساکت ماند اما بعد با تردید هری را صدا زد. برخلاف انتظار هرماینی هری از تاب دادن قاب آویز دست برداشت و رو به سوی هرماینی کرد. هرماینی که انگار حرفش یادش رفته باشد دستپاچه شد و بالاخره گفت: هیچ تونستی به جایی برسی؟ هری از روی تخت بلند شد و نشست و دوباره تکرار کرد: نه. اصلا نمی دونم که چه جوری جان پیچ ها رو پیدا کنم. و او دوباره شروع به مرور آنچه که از جان پیچ ها می دانست کرد و زیر لب گفت: قاب آویز...فنجون...ماره...یه چیزی که مال گریفندور یا ریونکلا ست. هرماینی گفت: من توی این مدت توی کتاب های زیادی در مورد ر.ا.ب گشتم حتی توی کتاب هزار و یک شخصیت بزرگ. اما مثل اینکه این آدمی که ما دنبالش می گردیم وجود خارجی نداره. هری در واقع اهمیت نمی داد که این ر.ا.ب چه کسی است او نسبت به این آدم حال هر که می خواست باشد حس خوبی نداشت. زیرا اگر او نبود هری و دامبلدور می توانستند آن جان پیچ را از بین ببرند و دامبلدور الکی برای هیچ ناتوان نمی شد. در همین هنگام صدای هرماینی برای بار دیگر درآمد و گفت: هری من احتمال می دم که به غیر از خودش فقط سه تا جان پیچ دیگه باقی مونده باشه. رون وسط حرف هرمیون پرید گفت: نه خیرم چهارتا مونده. هرماینی اخمی کرد و ادامه داد: احتمالا این ر.ا.ب هرکی که هست طرفدار ولدمورت نیست ( رون نسبت به قبل پیشرفت شایانی کرده بود و دیگر با شنیدن این اسم قیافه ی عجیب غریب به خود نمی گرفت او تنها سعی کرد که حواسش را به پوستر کوییدیچ روی دیوارش متمرکز کند) چون رفته دنبالش و جان پیچ رو پیدا کرده و واسه ولدمورت یادداشت گذاشته. من فکر می کنم این دو تا دشمن هم بودن چون ر.ا.ب با این کار می خواسته برتری شو نشون بده و با این فرض که دشمنا به نابودی هم فکر می کنن احتمالا این ر.ا.ب تا حالا جان پیچ رو از بین برده. صدای پایی پشت در شنیده شد و آن سه تصمیم گرفتند که به این موضوع خاتمه دهند، جینی در را باز کرد و به هرماینی گفت: مامان داره دنبالت می گرده می خواد باهات حرف بزنه. هرماینی که گویی چیز بزرگی را فراموش کرده باشد سریع از جا جست و با سردگمی گفت: اصلا من واسه همین اومده بودم بالا هری، رون می تونید کمکم کنید؟ رون با تعجب گفت: تو از کی تاحالا به کمک ما نیازمند شدی؟ هرماینی در حالی که با سرعت از پله ها پایین می رفت بلند گفت: بیاین پایین تا بگم. هری همانطور که از پله ها پایین می رفت به این فکر می کرد که ولدمورت غیر از دامبلدور چه دشمن دیگری داشته است که اینقدر درمورد او اطلاع داشته و قدرتمند نیز بوده که توانسته احتمالا آن جان پیچ را از بین ببرد.
قبلی « بررسی شباهت های سری گروشام گرینج و هری پاتر داستان گرداب » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
325281
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲۳ ۲۱:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲۳ ۲۱:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از: اتاق آبی
پیام: 189
 جدال مرگــــــــــــــــــــــــبار
حاجی بفرست فصل بعدی رو کشتیمون!!!!!!!!

آفرین خیلی خیلی قشنگ بود...
JOONIUR
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۴ ۱۴:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۴ ۱۴:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۴
از: خونه ی آقا شجاع !!!!!!!!!!!!
پیام: 36
 Re: بهترم می شه!
ziba bood amma kam
1-toolani tar benevis
2-fasle baadi razoodtar befrest vamesle dafeeh ghabl ma ra degh nadeh
3-agar ham dars va madreseh dari harfi nit




movafagh bashi
ملیندا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۳ ۱۶:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۳ ۱۶:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۵
از: Canada
پیام: 137
 Re: بهترم می شه!
من همیشه با داستان های کوتاه مخالف بودم و غالبأ هم 95% داستان های طولانی جذابتر هم هستن پس بهتره طولانی ترش کنی... می دونی، داستانت باحال هست اما هنوز هم جای پیشرفت داره و می تونه جذابترم بشه!
به طور کلی خوب بود، دستت درد نکنه ادامه بده.
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۲۲:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۲۲:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 با حاله
خيلي باحاله آفرين ادامه بده .
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۲۰:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۲۰:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 ؟؟؟؟؟؟؟؟
قشنگ بود مرسی
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۱۶:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۱۶:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 خوب بود
خوب بود اما اگه بتونی طولانی تر بنويسی بهتره،متشکرم
hilda
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۱۲:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۱۲:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۷
از: نا كجا اباد
پیام: 134
 خوبه
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۱۰:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۱۲ ۱۰:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 بماند عزیزم بماند
خوبه اما کم و محدوده.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.