هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

داستان گرداب


شناسه من پتونيا هستش و اولين بارمم هست که دارم داستاني رو در سايت قرار ميدم اگر ازداستان خوشتان نيومد به بزرگي خودتان ببخشيد و اگر که خوشتون اومد که بايد بگم انسان خوش سليقه اي هستين
لطفا حوصله به خرج بدين و اين داستانو بخونين و نظر و انتقادم فراموش نکنين

***********************************************************


بعد از ظهر سردي بود به قصد خريد کتاب از خانمان خارج شدم به کتاب فروشي نزديک خونمون رفتم وارد اونجا شدم ودر مسير کتاب ها دوري زدم که چشمم به يه کتابي اوفتاد به نام"گرداب" به نظرم کتاب جالبي ميومد از برگه هاي کاهيش معلوم بود کتاب متعلق به چندين سال قبل است.تصميم گرفتم بخرمش واونو گرفتم و به سمت ميزي رفتم که پيرمردي در پشت اون نشسته بود رفتم و کتابو به دستش دادم .پير مرد گفت:بذار خوب ببينم کتاب گرداب نوشته ي الميرا "و قيمتش (با حالت تعجب)اين که قيمت نداره!بذار ببينم اين کتاب که ماله 25 ساله پيش ميشه و کتابو به طرف من دراز کرد وگفت نميخواد پولي بابتش بديي مال خودت ومن کتابو گرفتم و تشکري کردمو از اونجا خارج شدم.
....................................................
الان رو تختم دراز کشيدم و کتابمم کنارم گذاشتم واولين صفحشو باز کردم
فصل يک خبري خوب
کاردنيا کاردنيا برات خبر خوبي اوردم .(کاردنيا که مشغول بازي بسکتبال بودرويش را به طرف صداي دختر برگرداند وبا خوشحالي به طرف او دويد) و گفت:سلام انا تويي چه قدر دلم برات تنگ شده بود حال پدر مادرت و اون
کوچولوموچولو خوشگل چي؟
همه خوبن انيتا کوچولو که تازه راه رفتنو ياد گرفته همه ي ما رو اسي کرده _
خوب اون خبر خوشت چي بود(در اون لحظه چند تا از اعضاي گروه با عصبانيت کاردنيا رو صدا ميکردند)کاردنيا حرفش رو قطع_ کرد ورو به اعضاي گروه گفت:من ديگه بازي نميکنم يکي ديگرو پيدا کنين.
انا من ميگم بريم تو اتاق من که کسي مزاحممون نشه و انا هم به نشانه ي موافقت سري تکان داد و با هم از محوطه ي .پرورشگاه رد شدند
باهم ميگفتن و ميخنديدن
....................................................به در اتاق رسيدن وارد ان شدند اتاق کوچک ولي مرتب بود در را بستند و کاردنيا پرسيد: خوب گفتي براي چي اومدي ؟اهان يادمه که ميخواستي يه خبري بدي اونم از نوع خوبش که به مزاج ما مياد!نه؟
صبر کن ما هم بيايم چرا عجله ميکني خبرم اينه که در از مون اون مدرسه قبول شديم _
کاردنيا کمي مکث کرد و بعد با تعجب پرسيد ؟ چي گفتي گفتي تو اون ازمونه قبول شديم من و تو واي چه خبري بايد حتما به عمه تاليا بگيم (خانم تاليا زني جوان بود که هم عمه ي انا ميشد و هم سرپرست کاردنيا به حساب ميومد چون از بچگي در پرورشگاه پيش اون بزرگ شده بودو خيلي دوستش داشت.)خوشحال ميشه وبا خوشحالي بيشتر پريد بغل انا وگفت بزن بريم ديگه
اون دوتا با خوشحالي فراوان راه دفتر پرورشگاه را در پيش گرفتن
در دفتر پرورشگاه
کاردنيا:ببخشيد خانم نهاوندي تشريف دارن_
بله عزيزم خانم نهاوندي ميشه بياين_
عمه تاليا جلوي چار چوب در قرار گرفت و با خوشرويي سابقش گفت:سلام تويي عزيزم اين وقت روز الان بايد تو حياط باشي با دوستات
(وسط حرفش بود که چشمش به انا افتاد)
تو هم که اينجايي و صورتش رو جلو اورد وگفت پس بهتره که بريم به يه بستني فروشي تا يه چيزي بخوريم وشما هم مجبورين اون چيزي که تو دلتون داره وول ميخوررو نگه? دارين
اندو با تعجب پرسيدن شما از کجا ميدونين !? او با نگاه کردن به چهره ي اندو خندش گرفت و گفت: هنوز خيلي مونده که شما بتونين از روي چهره بفهمين که تو دل ديگران چه چيزي ميگذره
خوب شما کمي صبر کنين تا منم برم اجازه ي کاردنيا و خودمو بگيرم
انا گفت:باشه پس ما تو حياط منتظرتونيم (خطاب به کاردنيا ) بريم ديگه
کاردنيا :باشه پس ما رفتيم
اندو به سمت حياط حرکت کردند و پشت سر ان ها در هم بسته شد.
انا تو فکر ميکني اين مدرسه در چه جور جايي باشه __
نميدونم ولي بايد تو يه جاي بزرگي باشه _
خدا کنه زمينش چمن باشه و پر از گل گياه باشه من عاشق طبيعتم_
کي هست که از طبيعت بدش بياد_
اوف عمه شما که مارو ترسوندين_
عمه تاليا با خنده گفت:خوب بريم ديگه شب ميشه ها
و انها راه افتتادند از پرورشگاه خارج شدند و زخيابونهاي شلوغ و خلوت ميگذشتند که به بستني فروشي رسيدندو وارد تونجا شدند و دريکي از ميز هايي که نزديک پيشخوان بود نشستند.
کاردنيا:چه قدر امروز شلوغه
عمه تاليا: اره فکر کنم به خواطر اينکه اين تابستونم داره نفس هاي اخرشو ميکشه
صداي زني امد که گفت :چي ميل دارين ؟ _
عمه تاليا رو به بچه ها کرد و گفت خوب بچه ها با بستني توت فرنگي موافقين _
اندو با هم گفتند : عاليه
خوب پس لطفا سه تا بستني توت فرنگي _
ان زن از اونجا رفت و عمه رو به بچه ها کرد و گفت :شما دوتا ميخواستين خبر ي به من بدين نه
کاردنيا که ديگه طاقتش تمام شده بود با عجله گفت : ما تو اون ازمونه قبول شديم
عمه تاليا با خوشحالي که همراه ان ناباوري همراه داشت گفت :چه خبر خوشي ميدونستم قبول ميشين استعدادشو داشتين حالا بفرماييد بستنيتونو بخورين.اندو اصلا متوجه اين نشدن که بستنيشون رو کي اوردن
انا غرولند کنان گفت :اه اينکه همش شل شده .و کاردنيا در تاييد حرف او سر تکون داد
عمه تاليا شروع به حرف زدن کردو گفت:ببين عزيزم کاردنيا ميخواستم يه چيزي رو بهت بگم که يه جورايي به مدرسه ي جديدت ربط داره ببين عزيزم تو داري به مدرسه اي ميري که قراره توش دبيرستان و بقيه مراحل تحصيليت رو بگذروني تو تا امروز در مدرسه اي درس خوندي که همه ي دبيراتو ميشناختي و با اونها بزرگ شدي ولي در اين مدرسه اينجوري نيست چه جوري برات بگم مدرسه اي که درسهاش با الان خيلي فرق داره و شايد سالي سه و چهار مرتبه بيشتر همديگرو نبينيم وبيشتر سال رو پيش دوستان جديد و دبيران مختلف بگذروني نميدونم عزيزم منظورمو مي فمي؟
کاردنيا که به حرفهاي عمه خوب گوش ميداد گفت : بله ميفهمم ولي منظورتون از اينکه گفتيد سالي چند مرتبه بيشتر همديگرو نميبينيم يعني اينکه شما با ما به اون شهر نميياين
عمه تاليا با خنده گفت: نه عزيزم من با شما ميام چون کارم ديگه تموم شده.(و دوباره با همان حالت خشک ادامه داد) مامانت چند روز قبل از مرگش تورو داد دست من و گفت خوب از تو مراقبت کنم
کاردنيا با حالت خواهشمندانه پرسيد شما چه چيزي از خوانوادم ميدونين؟
.هيچي عزيزم فقط اينو ميدونم که مادرت سه روز بعد از اينکه تورو به من سپرد فوت کرد ولي کسي از پدرت خبري نداره _
در ذهن کاردنيا سوالات بيشماري بود که دلش ميخواست اونهارا مترح کنه ولي با ديدن چهره اي که نشان دهنده ي اين .است که خاطرات بدي به ذهن يه نفر خطو ميکنه هيچ نگفت فقط سکوت اختيار کرد
بعد از سکوتي طولاني بالا خره انا سکوت رو شکست و گفت:عمه جون ديگه ديروقته نميخواين اصل مطلب رو بگين
عمه تاليا با هواس پرتي گفت: چرا عزيزم ميگم
ميدوني خونه ي ما کجاست؟
! نه فقط اينو ميدونم که خونه ي شما بر روي کره ي زمين است مگه نه
همه با هم به خنده افتادند وعمه تاليا گفت : اره رو اين کره است ولي يه جاي خيلي دور در يه جزيره ي دورکه جز انسان هايي مثل ما کسي نميتونه وارد انجا شود يعني اونجارو به صورت يه ابگير ويا مرداب مي بينن يه جزيره ي زيبا که مثل رويا ميمونه
يعني ما جادوگريم؟ _
با خنده گفت :شايد از نظر ديگران ما جادوگر باشيم ولي به عقيده ي ما يعني "هر کار غير ممکن را ما ممکن ميسازيم"مثتلااز نظر انسانها ساختن يه معجون براي درمان بيماري يه کار ديوانه وار است ولي ما اين کار رو ميتونيم بکنيم البته با رفتن به يه مدرسه ي خوب
انا پرسيد:عمه جون شما کدوم مدرسه رفتين
من از همون مدرسه هاي عادي رفتم که صبح ميرفتم و بعد از ظهر بر مي گشتم چون اون موقع هنوز اين مدرسه ساخته نشده بود_
ببين کاردنيا عزيزم الان برو وسايلت رو جمع کن کخه فردا صبح ميام دنبالت که بري به جايي که به هش تعلق داري باشه
کاردنيا:باشه
...................
کاردنيا الان در رختخوابش داشت به همه چيز هايي که عمه گفته بود فکر ميکرد که به خوابي خوش فرو رفت
***********************************************************
تق تق
عزيزم بيا شام _
مامانم رفتو و منم ديگه گشنم شده بود و کتابو در درون قفسه گذاشتم ورفتم که شام بخورم




قبلی « هری پاتر و جدال مرگبار(فصل5) قاب اویز ،هورکروکس، فرضیات » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۱۱ ۲۱:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۱۱ ۲۱:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 ؟؟!؟؟!؟؟!؟؟!؟؟!؟؟!
روی هم رفته خوب بود ولی توی نگارشت بیشتر توجه کن!!!! ولی مرسی!!!!
mobidic
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲۸ ۷:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲۸ ۷:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۲۷
از:
پیام: 5
 خط سیر داستان؟
مطلب شما را خوندم. به نظرم اومد که شاید شما هنوز سیر مشخصی رو برای داستان خودنتون در نظر نگرفتیند. به نظر من در نوشتن یک داستان اولین چیزی که اهمیت فراوانی داره اینه که نویسنده بدونه به کجا قراره برسه. اگه هدف مشخصی را برای انتهای داستان داشته باشید مطمئناً با استفاده از خلاقیت ذهنی خود و امتحانهای مسیرهای مختلف به اون هدف نهایی خواهید رسید. اما اگر هدف خاصی رو دنبال نمیکنید کار شما فقط از شاخه ای به شاخه دیگر پریندنه. این کار موجب گنگ شدن داستان و عدم درک درست اون توسط دیگران خواهد شد.
امیدوارم هر قسمت از داستان شما بهتر از قسمت قبلش باشه.
parsanm
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۱۳:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۱۳:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۲۳
از: آنجا که لرد سیاه بگوید
پیام: 44
 من بدم نیومد
راستش من بدم نیومد ... فکر می کنم همون جور که گفتی باید کمی صبر داشته باشیم ... فکر می کنم تازه شروع داستانه ... تازه وقتی مدرسه شروع بشه داستانها هم قشنگتر بشه ... امیدوارم داستانت قشنگتر بشه و افراد بیشتری بخونش....
لطفا وقتی نسخه جدیدش رو نوشتی برام پیغام بده بقیه اش رو بخونم ....
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۱۳:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۱۳:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 نميدونم والا
ميدونی،يه کم توی نگارش اشکال داشت و داستانش هم مالی نيست
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۱۲:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۸/۲۷ ۱۲:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 بد نست !
ببين خوب نوشتي ولي چند تا اشكال داره :
1 _ داستانت هدف خاصي رو دنبال نمي كنه .
2 _ بايد در نوشتن دقت كني و كلمات رو جاي مناسبشون بگذاري .
3 _ آيا حتي خودت مي توني اينو ادامه بدي ؟
4 _ روش فكر كن ، ميتوني بهتر بنويسي .

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.