هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر یا خون آشام-فصل 14


قلب اهریمن...(1)

دو ساعتی به همین وضع گذشت.تنفس دنی نظم پیدا کرده بود ولی بدنش به زمین عادت کرده بود.داگراس با سوز و صدا نفس می کشید و دستها و پاهایش کاملا بی حس شده بود.به شدت عرق کرده بود.داگراس با صدای بی نوایی دنی را صدا می زد.دنیستون می شنید اما رمق حرکت نداشت...
داگراس بیشتر تلاش کرد"نیکــــ..نیکلاس..بیا کمکم کن...دیگه دستو...پامواحساس ..نمی کنم..نیکلاس..کاش جلوتو می گرفتم...کاش مقاومت می کردم...حداقل ...(آب دهانش را بلعید)..وضعمون حالا این طوری نمی بود...نیکلاس..باید ..حالت بهتر ...شده باشه..بلند شو..بلند شو.."
دنیستون با تکیه بر آرنجهایش کمر خود را از زمین بلند کرد.سرش بی اختیار می لرزید.بدنش به سختی قابل کنترل بود.ناگهان سرش از کنترل خارج شد و دنی با سر محکم به زمین خورد.دنیستون دردی احساس نکرد.
داگراس شروع به روحیه دادن کرد"اشکالی نداره...اشکالی نداره..دوباره سعی کن..فقط اینبار..آرومتر...."
دنی با هر قدر توانی که داشت به کمک دستهایش خود را از زمین جدا کرد.اینبار تمام بدنش می لرزید.کاملا سست شده بود.بین حرکتهایش مکث می کرد تا تمرکز کافی بر حرکاتش داشته باشد.توانست بشیند کمی سرش را مالش داد .مجبور شد چهار دست و پا به پیش داگراس برود.از داگراس پرسید که چه کند؟....
داگراس در جواب به او گفت"خودم حالم خوب میشه...خدا رو شکر تنها تفاوتم با تو اینه که قدرت ترمیم پذیری دارم..ولی تو ..(داگراس سر بر زمین گذاشتو با حالت ندیمانه گفت)نه ..نمی تونم.."
دوباره سر دنیستون از اختیارش در رفت و محکم بر سینه داگراس خورد.داگراس فریادی از درد بر داد و با نفس تنگی هر چه بیشتر پرسید"چی.شد..؟!"
دنیستون باز تلاش کرد کنترل خودش را به دست بگیرد.یک لحظه احساس تهوع ناخوشایندی به او دست داد.خود را به زحمت به طرفی کشاند.احساس تهوع بیشتر شد و ناگهان دنی خون استفراغ کرد.همان خون زهر مانند اما اینبار تلخ.....
داگرس که به زحمت خود را از زمین جدا کرده بود بااظطرابی گفت"چاره ای ندام..نیکلاس..نیکلاس به من نگاه کن..."
نتیجه ی آن استفراغ لرزش آشکاری بود که اندام دنی را در بر گرفته بود.دنیستون سرش را برگرداند تا به سخن داگراس گوش کند.داگراس نشست و گفت"نیکلاس..معدت ..به خون..من ...سازگاری نداره باید کاری کنم ..که اون خون وارد رگات بشه...و خون اضافی ..(کمی مکث کرد و نفسی تازه کرد)و..خون اضافی از بدنت بره..منم که....خون بدنم...خیلی کم شده...مــ..مجبورم..که"
دنی با صدایی آرام و لرزشی کامل کرد"منو نیش بزنی..."
داگراس چهره ی معصومی به خود گرفت و از شرم سرش را پایین انداخت.دنی بدون هیچ فکر و تصمیمی چهار دست و پا به طرف داگراس خزیدو دستهای داگراس را روی گردن خود گذاشت"نیش بزن داگراس..مطمئن باش مقاومت نمی کنم.."
داگراس سرش را بالا نیاورد و با سرش منظور نخواستنش را رسانید.
دنی اسرار کرد"داگراس...اگه تو منو نش نزنی تمام اون...خون اضافی از بین میره..ممکنه بمیری..منو نیش بزن...داگراس خواهش می کنم..."
داگراس سرش را با لا آورد.دنی دریایی از اشک را در درون چشمهای آسمان رنگ داگراس دید که به شدت متاثر شد.
دنیستون گفت"من راضیم داگراس.این کارو بکن..نمی خوام ..........از دستت بدم"
در تاثیر جمله ی آخر دنیستون ،آن چشمان آسمان رنگ داگراس به زرد گربه سان تغییر شکل پیدا کرد.دنیستون شانه ی داگراس را چنگ زد و محکم نگه داشت تا هر گونه مقاومت خود را کنترل کند.داگراس آرام دنیستون را بر کف غار خوابانید و آرام دهانش را به گردن برادرش نزدیک کرداما تردید در رفتارش بیداد می کرد.دنیستون چشمانش را بست.تنفس سرد داگراس را در نزدیکی گردنش حس کرد پس خود را آماده کرد.
داگراس برای اینکه دنیستون احساس درد شدیدتر نکند به سرعت گردن برادرش رابه دندان گرفت و شروع به مکیدن کرد.
درد جانکندن دنیستون را در بر گرفت ،نفسش دیگر بالا نیامد.به طرز وحشتناکی خود راکنترل کرد.دردش بسیار بدتر از آنی بود که فکرش را می کرد.
خون تمام مجرای گلویش راگرفته بود و خون از بینی و دهانش سرازیر شد.دندانهای داگراس را درست در مجرای گلویش احساس می کرد.قلبش مانند تلمبه ی خراب شروع به تپیدن کرد.داگراس همینطور خون می مکید و انگار نمی خواست دنیستون را رها کند.دیگر طاقتش طاق شد......حتی در همان زمان کوتاه.........................



در کلبه ی کنار درخت انار خبری نبود.آلنیا کنار میزی که دنیستون را روی آن گذاشته بودند نشسته بود و گونه های دنستون را نوازش می کرد.گاهی به در نگاه می کرد که اولین نفری باشد که شوالیه را می بیند.استاد غیر مترقبه از خستگی گوشه ای خوابش برده بود.کایلی شام پدربزرگش را آماده کرده بود.هنگامی که به اتاق پدربزرگش می رفت تا شامش را به او بدهد متوجه حالت روحی آلنیا شد و تصمیم گرفت که در برگشت کمی با آلنیا صحبت کند.درست رو به روی او نشست .نگاهی به آلنیا و سپس دنیستون کرد.بی آنکه چشم از دنی درویش کند خطاب به آلنیا گفت"ناراحتی ؟"
آلنیا متوجه کایلی شد"چی؟..."
"پرسیدم ناراحتی؟"
آلنیا به چهره ی رنگ و رو رفته ی دنیستون نگاهی کرد"خب معلومه..."
لبخند ی از سر زور بر لبانش نشست که نتیجه اش سرازیر شدن اشکهایش بود"دوست دارم گریه کنم..(به هنجره اش اشاره کرد)بغضم اینجا گیر کرده"
کایلی گفت"می دونی که با گریه کردن فقط خودتو بیشتر از این ناراحت می کنی..."
آلنیا اشکهایش را پاک کرد.پلکهایش گرم و بینیش سرخ سرخ شده بود.موهای دنیستون را مرتب کرد.سپس گفت"من خیلی این پسرو دوست دارم..نمی دونم چرا ولی هر وقت می بینمش روزم مثل یه روز بهشتی می گذره.احساس آرامش عجیبی می کنم.انگار آرامش من به دیدن چهره ی این پسر گره خورده ...من اولین بار بالای پشت بوم سازمان دیدمش...من همیشه بالای پشت بوم تمرین ووشو می کردم.یه روز هوا خیلی ابری بود.به سرم زد که برم پشت بوم.
وقتی رسیدم دیدم که یه پسری رو لبه ی بوم نشسته و قوز کرده...
بارون شدیدی می زد.نشستم پیشش و باهاش صحبت کردم.انگار دنیا اون لحظه برام عوض شد.من حال رو براش پیش بینی کردم و اون رفت...بعد از اون موقع فقط دو بار دیدمش..(گوله اشکهایش جاری شدند)که این بار همون بار دوممه..."
کایل پرسید"خودت میگی می تونی پیش بینی کنی خب پیش بینی کن الان چه اتفاقی داره میفته..."
آلنیا لبخندی زد و گفت"کایلی..هیچ کس نمی دونه ولی...من یه دختر کاملا عادیم....من هیچ قدرت باطنی ندارم..قدرت پیش بینی یه هدیه ی قرضی از طرف پدرم بود که وقتی...(آب بینیش را بالا کشید..کایلی متوجه شد و سریع برایش دستمال کلفتی جور کرد).
...ممنون.."
کایلی گفت"ادامه بده.."
"پدرم وقتی فهمید من با دنیستون ملاقات داشتم قدرت رو ازم گرفت تا نتونم دیگه جای دنیستون رو پیش بینی کنم..خودشم با یه گروه که شوالیه هم سردسته ش بود خواست بیاد و دنیستون رو دستگیر کنه..شوالیه خامشون کرد گفت خودم براتون دستگیرش می کنم..بابام هم ..مقامش خیلی از یه شوالیه پایینتره نتونست پیشنهاد شوالیه رو رد کنه...من شوالیه رو هر جور بود گیر آوردم وبا هزار بدبختی راضیش کردم تا منو با خودش ببره.بیچاره چون نمی تونست از از اژدهاش استفاده کنه مجبور شد منو کول کنه و یه مسیر طولانی رو پرواز کنه..کاشکی تونسته باشه دختره رو پیدا کنه..."
کایلی گفت"اینقدر خوش خیال نباش..اون الان توی مرگ هوشیاریه.."
آلنیا جیغ زد"چی؟؟؟؟!"
...
.....



داگراس ناپدید شد.غار ناپدید شد.همه چیز ناپدید شد.پشت دنی خالی شد و دنی در جنگل سراسر رخوت انگیز افتاد.درختچه های لاغر مردنی.!
..همان درختچه هایی که در آزمون دیده بود.درختچه ها به طرف دنی می آمند.یکی از آنها از پشت سر دنی سبز شد و دنیستون را بر زمین کوبید و حسابی زد.درختچه های بعدی و بعدی هم آمدند و شروع به کتک زدن دنیستون کردند.آنقدر زدند که دنیستون از درد جان می کند و فریاد می زد.پایش کاملا از ناحیه زانو شکست و دنی با شنیدن صدای ناقوس از هوش رفت.

آن دو پرده مشکی از جلوی چشمانش کنار رفتند.همه چیز تار و مات بود.صداها مبهم بودند و پایش را مانند آنکه بر اجاق بپزند می سوخت.شقیقه اش امانش را بریده بود و درد وصف ناپذیری داشت.کم کم صداها واضح شدند.چشمش از وضع تنبلی بیرون آمد و دنیستون،داگراس و شوالیه را می دید که باهم جروبحث می کردند.به نظر خیلی غضب آلود می آمدند چون دائم بر سر هم فریاد می کشیدند.دنی دستی به پایش کشید.شوالیه متوجه شد و گفت"دنی..چطوری پسر.."
داگراس با لحن بدی گفت"ببین کی نگرانشه...لازم نیست نگرانش باشی باید خیلی قبل از اینا جلوشومیگرفتی..تاکشی"
شوالیه جواب داد"ببین داگراس خیلی گنده تر از دهنت حرف می زنی..دیگه همین یه ذره صبرمم داره طاق میشه..بلایی سرت میارم.."
داگراس حرفش را با تندی قطع کرد"مثلا چی کار میکنی..تو حتی حق نداری بهم بگی بالای چشت..."
دنی فریاد زد"بسه دیگه....."
داگراس و شوالیه خاموش شدند و دیگر چیزی نگفتند.دنیستون به کمک آندو خود را از زمین بلند کرد.پای چپش کاملا فلج شده بود.دنی به سرعت به یاد آورد کجا ست.تکه های درختچه ها دور بر ش افتاده بودند.همان جنگل رخوت انگیز.
لنگان لنگان دو قطعه از تکه ها را برداشت و پایش را آتل بندی کرد.داگراس در بستن آتلها کمکش کرد.شوالیه ساکت بود و چیزی نمی گفت.دنیستون یک لحظه کار زشت داگراس را به یاد آورد"چرا اونجوری نیشم زدی..پس این چه وضع نیش زدن بود؟..."
شوالیه جا خورد"داگراس؟!..دنی؟...دنی داگراس نیشت زده؟"
داگراس با کنایه گفت"جوش نزن پیری..یه رازیه بین منو برادرم..به تو مر بوط نمی شه."
دنیستون از این طرز حرف زدن داگراس خوشش نیامد"داگراس..شوالیه من قبلش داگراسو خودخواهانه نیش زدم..داگراس بهم کمک کرد تاخون اضافی از بدنم بره ..چون خودش هم خونی توی بدنش نمونده بود من فکرشو قبول کردم.."
شوالیه تأمل کرد و چشمش را به زمین دوخت.دنیستون پرسید"چی شده؟"
داگراس گفت"اینم از اون کاراشه.."دنی با نگاهش از داگراس دقیقه ای فرصت به سود شوالیه خواست.شوالیه بدون آنکه نگاهش را از زمین بکند گفت"این کاری بود که مادرتون بیشتر مواقع برای آرامش دادن به من ...استفاده می کرد"
دگراس پرسید"کدوم کار؟"
شوالیه پاسخ داد"نیش زدن..."
داگراس و دنی خشکشان زد.شوالیه آن موهای بلند و پر قوی ارغوانی خود را کنار زد و محل نیشی راکه درست زیر انتهای فکش بود را نشان داد.
داگراس بی اراده به آن جای نیشها دست زد"ماما..."شوالیه دست داگراس را کنارکشید.دنیستون پرسید"اون..منظورم مادر ..!چطور نیشت می زد که تو احساس درد نمی کردی؟"
شوالیه نیم لب خندی زد و گفت"کی بهت گفت که درد نداشت.گوشتت سوراخ شه درد نداره..."
--"خب چرا.."
شوالیه چهره ی رویاگونه به خود گرفت"یه روز که خیلی عصبانی به خونه می رفتم..اون داشت با د اگراس بازی می کرد.من بدون اینکه سلام کنم به داخل اتاق خواب رفتم و درو به هم کوبیدم.روی تخت نشستم ...
چند دقیقه بعد ..اون خیلی آروم وارد اتاق شد.وقتی دیدمش همه ی عصبانیتم فروکش کرد ولی هنوز اون تنش و اظطرابو داشتم.نشست پیشم و گفت"می خوای یه خورده آروم بشی.."اون حتی نخواست ازم بپرسه که چه اتفاقی افتاده..فقط می خواست من همیشه توی آرامش باشم.بهش گفتم آره چراکه نه..اون منو رو ی تخت خوابوند و گفت"آغازش یه خورده دردداره ولی سریع درد برطرف میشه...چون اولین بارته...فکر می کردم اینجا(شوالیه بر ماهیچه گردنش اشاره کرد)دندوناشو فرو می کنه ولی اون اینجا(جای نیش را نشان دادو آن را مالید) منو نیش زد درد در کمتر از سه ثانیه برطرف شد و احساس کردم توی یه دریاچه روی آب معلقم.چنین آرامشی بهم دست داده بود..از اون موقع به بعد هروقت عصبانی بودم یا درد زخم امونمو می برید اون با این روش درونم می کرد."
دنیستون اولین سوالی که به ذهنش رسید را مطرح کرد بدون آنکه به آن حتی کوتاه فکر کند"حالا اون کجاست؟"
شوالیه و داگراس چهره ی یأس به خود گرفتند.شوالیه آرام چیزی گفت.
"چی؟"
"اون فوت شد"
دنیستون تظاهر به تاسف کرد چون واقعا حسی نسبت به مادر واقعیش نداشت.چشمان داگراس به آب اشک خیش شد و گریه اش را پنهان کرد.شوالیه یک لحظه به آتلهای پای دنی خیره شد"واسه چی پاتو بستی؟"
"بخشید که پام شکسته"
شوالیه آتلها را باز کرد.
"چی کار می کنی؟"
"اینجا تخیلات و توهمات حاکمه کافیه راه بری و به خودت ثابت کنی که پات نشکسته ..در واقع پای تو اصلا نشکسته و این درده که باعث میشه تو احساس شکستگی کنی یالا بلند شو خودم کمکت می کنم."
شوالیه به دنیستون کمک کرد ولی داگراس همچنان ناراحت روی زمین نشسته بود .دنیستون لحظه ای حس کرد پایش جدا شد
پس مضظزب فریاد زد"پام کنده شد..پام کنده شد..حسش نمی کنم.."
شوالیه ترس و وحشت را در چشمان دنی نظاره می کرد"توهمه..مسلط باش..مسلط باش..تو داری خودتو می ترسونی..نفس عمیق بکش..زود باش کاری رو که گفتم بکن با داد زدن کاری دست نمی شه"
دنیستون گفت "اگه جای من بودی عمرا بتونستی خودتو..."
"اتفاقا من خوب یاد گرفتم چطور روی اعصابم کنترل داشته باشم...تو فقط نفس عمیق بکش..باشه"
دنی نفس عمیق کشید.چشمانش را بست و با وجود آن همه درد باز نفس عمیق کشید.مابین دم و بازدم ششهایش صدایی شنید.چشمش را باز کرد.کسی نبود جز شوالیه و داگراس به عزا نشسته...
باز تنفس عمیق را تکرار کرد.صدا بلندتر شد .انگار کسی با صدایی شبیه خنده بازی می کرد.صدا، آرمش و پایش را به او برگرداند.بدون اینکه متوجه شده باشد روی دوپا ایستاد.تمام صداهای اطراف برایش خاموش شده بودند.فقط یک صدای بم طنین وار با آن صدای دلنشین خنده به گوشش می رسید.همینطور نفس عمیق می کشید.صدا واضحتر و کلاسیکتر می شد.صدای خنده ی کودکی بود که بازی می کرد.در ذهنش خود را تصورکرد. خود را که در برکه ای زلال بازی می کند.آن تصور با روشن شدن پرده ی پلکهایش از بین رفت و دنی یکی از چشمانش را آرام باز کرد.یک نور شدید...


آن نور شدید یک بچه بود که نور تمام اعضای صورتش را پوشانده بود.تمام بدن کودک نورانی بود.بچه می خندید و این عملش نور شادی در دل دنی روشن کرد.دنی به کودک لبخند زد.کودک گفت"برام انار می چینی؟"
"انار؟"
"آره..اونور"کودک قلب آن جنگل تاریک را نشان داد.دنی مسیر اشاره ی کودک را نگاه کرد.ناگهان انبوهی از صدا گوشش را آزرد و کودک ناپدید شد.شوالیه دو شانه ی دنیستون را گرفته بود"داری با کی حرف می زنی..کجا می خواست ببرتت..دنی؟!"
دنیستون هاج و واج به چهره های آشفته ی داگراس و شوالیه نگاه می کرد"با ..با یه بچه..."
داگراس علامت سوال شد"بچه؟؟!..آخه بچه چی کار داره این وسط..ما که بچه ای ندیدیم"
شوالیه خیلی پریشان به نظر می رسید"وای خدا...رحم کن.."
داگراس اشکهایش را زورکی پاک کرد و با نیش خند گفت"تو چته پیری..میلرزی یه وقت .."
شوالیه با لحن تندی به داگراس گفت"خفه شو بچه جوون...اینا علامتای تجدید حیاته.."
"تجدید حیات؟"
"آره..اهریمن یا همون جسی داره بازمانده ها رو فرا می خونه..می خواد تجدید حیات کنه.."دنی ناامیدانه روی زمین نشست"حالا باید چه کار کرد.."
داگراس پرسید"وقتی نفس عمیق کشیدی اون بچه اومد؟"
"آره..چطور مگه"
داگراس ایستاد و سرش را به طرف آسمان برد.چشمهایش رابست و نفس عمیقی کشید.دنی و شوالیه به او نگاه می کردند.داگراس همینطور نفس عمیقمی کشید.همــان لحظه حرکتهای غیر عادی داگراس آشکار شد.داگراس چشمش را باز کرد و به روبه رو نگاه می کرد.چند ثانیه بعد گفت"اسمم داگراسه.."
.."نه من تا حالا کسی رو دوست نداشتم از اون جنبه....که تو میگی نه"
......"تو!؟...اسمت چیه"
..."آلنیا؟!..اسم قشنگیه"
«آلنیا»..دنیستون و شوالیه خیلی خوب این اسم را می شناختند.دنی رو به شوالیه گفت"داره با آلنیا صحبت می کنه"
شوالیه گفت"مطمئنا داره پیشنهاد دوستی بهش میده..شاید اون بتونه ما رو به جای که باید بریم ببره.."
دنی پرسید"به جایی که باید بریم؟..ما کجا باید بریم؟"
"دقیقا نمی دونم..فعلا داگراسو تعقیب می کنیم ببینیم کجا می برتش"
داگراس دستش را بلند کرد و عملی شبیه به نوازش انجام داد"موهای ..خیلی..قشنگی داری"
یکی از دستهای داگراس به جلو کشیده شد انگار کسی از اون می خواست که همراه شود"کجا می ریم؟"
.."کوه غاه؟؟!.."
دنی"کوه غاه..اولین باره اسمشو می شنوم"
شوالیه گفت"کو ه غاه در واقع شبیه مواد مذاب عمل می کنه ولی بدون هیچ سوزانندگی و حرارتی...کوه غاه در واقع مواد اهریمنه و هر کس که از توش بگذره به بردگی اهریمن در میاد .چون اهریمن خاطرات زیبایی براشون فراهم می کنه و و اونا رو طوری در خاطرات غرق می کنه که همه چیز رو باور می کنن و به ما که دشمن اهریمنیم حمله می کنن..."
داگراس که همچنان دستش به جلو کشیده می شد به دنبال آن آلنیای خیالی راه افتاد.شوالیه و دنی نیز داگراس را تعقیب کرد.دنیستون پرسید"چرا ما براشون دشمنیم"
"خب اونا فکر می کنن وا این رویای شیرین رو از بین می بریم..در حقیقت هم ما همین کارو می کنیم و رویاهای خام کننده رو از بین می بریم و دنیای حقیقی رو به چشماشون باز می کنیم..اونا از دنیای حقیقی حراس دارن.چون طبق مرادشون پیش نمی ره..در واقع اونا همیشه در خواب شیرینین که اهریمن براشون می سازه."
"اهریمن چیه؟"
"یه نیروئه که در واقع به هیچ وجه دیده نمیشه.اهریمن به مغز انسانها حمله می کنه و اگر انسانها اون رو پذیرفتند که بی شک می پذیرن اون حاکم عقلشون میشه و به دنبال دیگر آدمها میره.اینقدر ادامه میده تا دیگه دشمنی براش باقی نمونه...من یه بار وجود اهریمن رو در مغزم تجربه کردم...."
"کی؟!..چه موقع؟؟"
"وقتی که فقط 15 سال داشتم و در اوج احساسات زندگی می کردم..."
"چه جوری بود؟"
"رویای من به کسی مربوط نمیشه دنی.."شوالیه از این حرف دنی خوشش نیامده بود.داگراس همچنان به دنبال آلنیای خیالی از لابه لای درختان و بوته ها می دوید.دنیستون معذرت خواهی کرد و دوباره پرسید"چه جوری از مغزت بیرونش کردی؟"
"خودت نمی تونی..باید یه آدم خبره این کارو بکنه.."
"چه جور آدم خبره ای..باید چی بلد باشه.."
"محبت دنی...باید محبت بلد باشه.دقت کردی چرا آدمای بد از لحظات احساسی بدشون میاد...این نقطه ظعف اونهاست اهریمن هم از لحظات احساسیه واقعی بدش میاد چون مغز به یک انسان دیگه حق دخول میده و اون اهریمن نمی تونه محبت یک انسان رو در مکانش تحمل کنه...پس فرار می کنه اون انساناز تسلط اهریمن بیرون میاد.."
"ون آدم خبره ی شما ..کی بود"
"مادرم....دنی"
"راستی..پدر..(دنیستون نور شادی را در چشمان شوالیه دید.خودش هم از گفتن این کلمه راضی بود)"
"چیه..پسرم.."
دنی لبخندی زد"چرا اینجا برام دم به دقیقه عوض میشه.."
"چون اون مار ذهنتو تسخیر کرد"
"من ماری ندیدیم"
"باید تصورش کرد تا بشه دیدش..."
دنی با شکی پرسید"پس یعنی تو و داگراس هم...."
"داگراس نه دنی و لی من ...(لبخندی زد)آره"
"منم بعد کلی صحنه های وحشتناک و دردناک به شما رسیدم ..هر آن ممکنه یا تو یا من ناپدید بشیم..."
"خیلی متاسفم"دنیستون خیلی پشیمان بود.
شوالیه خیلی مهربان بر کمر دنی زد"پسر..تقدیر بوده.که ما بتونیم هم دیگه رو بشناسیم..پدر و پسر"
داگراس به طرفی پیچید و شوالیه و دنی را غافلگیر کرد.ولی هیچ کدام دست از تعقیب برنداشتند.دنی دیگر چیزی نپرسید و همچنان در کنار شوالیه به تعقیب داگراس ادامه داد.از آن جنگل رخوت انگیز بیرون آمدند.به آبشاری رسیدند.که زنگهایش مانند پله های دیوها بود.بالهای داگراس بیرون زدند.دنی تعجب کرد چون داگراس بالهایی مثل بالهای سنجاقک داشت.شوالیه بالهای عقابیش را بیرون کشید و به دنی اشاره کرد که پروازکند.شوالیه پر کشید و داگراس را تعقیب کرد.دنی آن دو بالچندش آوررا حس کرد.می جنبیدند.کمرش کم کم درد گرفت.دنی به سرعت فکر پرواز را ازسرش بیرون کرد و بالهایش به سختی قانع شدند.نمی دانست چه کند.عیر ننکن بوداز آن تخته سنگها به تنهایی بالا برود.دوباره بالهایش مانندکرمی در کمرش جنبیدند.دنیستون فیادزد"نه..نه نمی خوام پرواز کنم..نمی خوام..آییییییییی..من نمی خوام پرواز کنم.."
درد ،جانگداز شد و پوست کمر دنی پف کرد.بالها داشتند بزرگ می شدند.دنی از درد به خود می پیچید.شوالیه برای لحظه ای دنی را به کل فراموش کرده بود چون فکر می کرد که پشت سرش است.دنی دیگر نفسش بالا نمیامد.اشکهیش بیرون ریختند ومغزش صوت کشید.اینبار دردش از دفعات قبل خیلی خیلی بیشتر شده بود.
پوست کمرش شکافت و بالها با چشم به دنیا باز کردنشان به دردها خاتمه دادند و دنیستون هوش خودرا به طور کامل از دست داد و بر زمین افتاد.
قبلی « يكي از همين روزها هری پاتر و مار آتشین2 فصل19 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
zohreh_perave
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۷ ۱۱:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۷ ۱۱:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۸
از: لندن
پیام: 90
 سلام
سلام مستر آرموک عزیز
من بعد از مدت های زیادی برگشتم به سایت
افرین این فصلم خوب بود لااقل برای من چون فهمیدم تاکشی هنوز کاملا"نمرده
خیلی از داستان قشنگت ممنونم
زود زود فصلا رو بذاری بهتر هم می شه
خدانگهدار
rory
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۷ ۱۰:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۷ ۱۰:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۳
از: پيش نويل
پیام: 21
 کی منو کار داشت
نه جادوگر نه خون اشام فقط براد
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۴ ۱۷:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۴ ۱۷:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 ایولا
ایولا کارت خیلی درسته رفیق...
ادامه بده
امير
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۶:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۶:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۹/۱
از: بارو
پیام: 9
 عاليه
خيلي خوبه
بازم ادامه بده
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۱:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۳ ۱۱:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 عاليه
عاليه ! خيلي خوبه آفرين خيلي عاليه .
ویکتور12کرام
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲ ۱۹:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲ ۱۹:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۲۳
از: مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
پیام: 509
 خوبه
به نظر من میشه قبولش کرد

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.