هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

داستان های هری پاتری ( SP1 )


داستان های هری پاتری هرچند وقت یکبار در سایت قرار می گیرند.
*****************
نام داستان اما حیف...
بخش اول: بار دیگر در دره
رویاهای من بی انتها شده اند. گاهی اوقات از نگاه کردن به گذشته ام هراس دارم. گاهی می ترسم گذشته بار دیگر مرا در آتش خشم بسوزاند. 20 سال زجر آور. که 10 سال آن کمی آرام تر بود. اما در انتها همه چیز به کابوس مبدل گشت. گرچه من برنده این جنگ بودم اما برای این برد غرامت سنگینی پرداختم. غرامتی که آثار آن بی مادر شدن پسر زیبا و مهربانم جیمز و به هم خوردن آرامش روحی خودم بود. در این چند سال نتیجه ای گرفته ام که از گذشته به آن معتقد بودم اما اکنون به آن ایمان یافته ام. ایمان چیزی بالاتر از ارزشهای انسانی است. اگر ایمان وجود داشته باشد به هر کاری که ایمان داشته باشیم به آن و انجام آن یا پرهیز از آن عادت خواهیم کرد. جزئی از ما خواهد شد. بخشی از وجود و روحمان. ایمان من عشق بود. اما حیف...
زندگی من عجیب است. زمانی که بیکار باشم به گذشته ام می اندیشم. به سختی ها و خوشی ها. مخصوصا وقتی داخل ماشین و پشت چراغ قرمز گیر کرده باشم. این چند ثانیه و گاهی اوقات دقیقه نمی دانم چطور اما زمان خوبی است برای فکر کردن. با اینکه از همه جا اصوات کر کننده به گوش میرسد اما با این حال من چیزی احساس نمی کنم.
21 سال پیش درست یک هفته قبل از روز تولدم نامه ای دریافت کردم که متن آن نشان از جادوگر بودن من داشت. خانواده دارسلی خیلی خوشحال نشدند و فرار کردند. به جایی دور و مرا برای دور کردن از به قول خودشان این مزخرفات به جایی در میان دریا بردند. تا اینکه درست راس ساعت 12 وقتی که برای خودم روی زمین عکس کیک تولد نقاشی می کردم مردی غول پیکر به نام هگرید وارد شد و به من گفت جادوگر بزرگی هستم که در گذشته پدر و مادرم توسط کسی به نام ولده مورت کشته شده اند. ولده مورت...
نامی که نسبت به آن نفرت ورزیدم. لرد سیاه 2 سال زندگی را برای من زهر کرد و من توانستم در این دو سال برای بار سوم او را شکست دهم. همه این زمان ها او در کنار من بود. ای کاش کمی زودتر. اما حیف...
بابا. بابا...
جیمز؟ کی اومدی؟
تازه رسیدم. چی می نوشتی؟
هیچی. مدرسه خوش گذشت؟
نگاهش را تنگ کرده بود و سعی داشت از میان انگشتان من ورقه کاغذ را ببیند اما وقتی نگاه خیره مرا دید حالت طبیعی اش را به خود گرفت و گفت:
میریم؟
کجا؟
دستانش را روی هم گذاشت و مرا به یاد کسی اندخات که زمانی مانند مادر به من محبت کرده بود. یکی از عادات او بود. در کل خانواده همه اینطور بودند:
قول دادی آخر هفته بریم دره قهرمانان خونه مادربزرگ و پدربزرگ رو بهم نشون بدی. یادت که نرفته؟
نه. میریم.
هورا.
از فریادی که کشید یکی از خدمتکاران که داشت در طرف دیگر سالن زمین را جارو میکرد لیز خورد و به زمین افتاد. جیمز در حالی که داشت از ته دل می خندید به طرف او رفت و در حالی که به سبک ژاپنی ها عذرخواهی می کرد برای بلند شدن از زمین کمکش کرد. خدمتکار در حالی که داشت تهی گاهش را می مالید بلند شد و تشکر کرد و به کار خود ادامه داد. وقتی به جیمز می نگرم یه پسر 11 ساله شر نمیبینم. جیمز شلوغه اما مودبه. قاطعه اما مهربونه. کاش اون هم بود و موفقیتش رو میدید. کاش می دید چه پسری شده. اما حیف...
نگاهی به اطرافم انداختم و همه چیز را خوب تماشا کردم. گرچه من ساکن این خانه و صاحب ثروتمند آن به شمار می روم اما همه جای آن را نمی شناسم. در میان سالن که اتاق مطالعه من بشمار می رود یک میز گرد بزرگ وجود دارد. در روی آن یک کره نمونه از زمین به چشم می خورد. گردی اتاق با قفسه های بلند کتاب که تا 3 متری کف اتاق بالا رفته اند بوجود آمده است. طراح این خانه واقعا عالی بوده است. نگاهی به روی میز انداختم. کتابی که از دیشب مطالعه آن نیمه کاره مانده بود در گوشه ای خودنمایی می کرد. آن را برداشتم. تنها چیزی که این اواخر به درد من می خورد کتاب است. چون گوش میکند و حرف نمی زند.
جیمز... کجایی؟ بیا بریم... دو ساعت مغز منو می خوردی ها...
بابا؟
تو کی اومدی؟
من منتظر تو بودم. زود باش بیا بریم.
کجا؟ چرا اون ور؟ مگه راننده نیست؟
در حالی که در پارکینگ را باز میکرد مرا از پشت هل می داد.
می خوام امروز تو رو در حال رانندگی ببینم. امروز روز منه. هر کاری که من بگم باید انجام بشه.
چشم قربان. اما سویچ...؟
اینجاست.
لبخندی روی لبهایم نشاندم و کلید های خودروی شخصی زیبایم را در هوا قاپیدم. واقعا ماشین زیباییست. سی ال آر مک لارن. چیزی که نزدیک به 10 درصد از ثروت مرا به خود اختصاص داده است. در عرض چند ساعت دوست داشتنی به دهکده رسیدیم. هیچ کس حتی انتظار چنین ماشینی را نداشت. چون من نزدیک به 11 سال بود که به آنجا نیامده بودم. خانه پدر و مادرم توسط دو خدمتکار که زن و شوهر مورد اعتمادی بودند نگه داری می شد. ترسیدم که وقتی به آنجا برسم بگویند خانه مال ماست و مرا بیرون کند.
به هیچ چیز دست نزده بودند. حتی گل ها و درخت ها. همه چیز سر جایش بود اما مثل زمانی که برای اولین بار دیدم نبود. مرتب بود. از وقتی که این زن و مرد آمده بودند مرتب شده بود. می خواستم به همراه او در این خانه زندگی کنم. اما حیف...
در اطراف خانه گردش مختصری داشتیم. کشف کردن نقاط دیگر و جاذبه های طبیعی زیبای آن اطراف را به عهده خود جیمز گذاشتم و به سمت آرامگاه پدر و مادرم حرکت کردم. مثل همیشه مرمر سفید رنگ آن میدرخشید. معلوم بود که تازه شسته شده است. پس آنها به قولشان عمل کرده بودند. از آن زن و مرد قول گرفته بودم که هر روز صبح قبر پدر و مادرم را تمیز کنند. نشستم و گریستم.... زمان از دستم خارج شد و وقتی به خودم آمدم نگاه نگران و معصوم جیمز و چشمان سبز آبی پر از اشکش را در حالی دیدم که از چهره اش معلوم بود بغضی وحشتناک در آن پنهان کرده است. بی اختیار دستانم را باز کردم. در آغوشم فرو رفت و مرا در احساسات پدرانه ام فرو کرد. او گریه می کرد و من گریه می کردم. گریه می کردیم و گریه می کردیم... چند دقیقه نفهمیدیم اما وقتی به خود آمدیم که هوا را تاریک یافتیم.
حالت عادی به خود گرفتیم و به سمت خانه به حرکت در آمدیم. نزدیک شدم و در زدم....
***********************
قبلی « گرداب فصل 2 گرداب فصل 3 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۰:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۰:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 ایول ایول ایول ایول!!!!!!!!

خیلی قشتگ بود نمی دونم چی بگم!!!!!!
daiel radcliff
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۶ ۱۴:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۶ ۱۴:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۲۳
از: هاگوارتز
پیام: 107
 خوبه
عالیه خیلی قشنگه
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۱۴:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۱۴:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 عنوان
خوب بود ممنونم
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 قشنگ بود
خوب بلدي مثل جي.كي با احساسات ما بازي كنيا
yma
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۸:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۸:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۲۷
از: زمین کوییدیچ
پیام: 3
 Re: از دست و زبان که برآيد
خیلی خیلی قشنگ بود.بهتر از اینم می تونی بنویسی
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۷:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۷:۱۳
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 عالی
خیلی عالی بود ...تبریک می گم...چون این داستانتم مثل داستان های قبلیت خیلی زیبا بود....خیلی خوب فضا سازی می کنی ...و از کلمات خیلی زیبا استفاده می کنی امیدوارم فصل بعدیت هم خیلی زود بفرستی و محشر تر از این باشه
موفق باشی
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۶:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۶:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 يه پيشنهاد...
الان که داشتم برای بار سوم از ظهر تا حالا داستان محشرتو ميخوندم ديدم بين اون همه توصيفات زيبا اينکه يهو نوشتی«نشستم و گريستم...»تو ذوق ميزنه...ميتونی گريه کردنو با حالات بهتری نشون بدی
بازم متشکرم
mohsen_2xl14
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۴:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۴:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵
از: خوابگاه هافل
پیام: 246
 ايول ايليا
بابا دمت گرم.
لينك هم كه دادي
ولي ديگه نفرست. يعني بفرست
خيلي باحال بود.
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۳:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۰ ۱۳:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 از دست و زبان که برآيد
فوق العاده بود،البته اين کمترين چيزيه که ميشه در باره ی داستان زيبات گفت...خيلی خيلی خيلی خيلی خيلی خيلی خيلی خيلی خيلی خيلی خيلی...قشنگ بود ...من در طول خوندن داستان اينجوری بودم ...بسيار احساساتی و زيبا،فضاسازی توپ،توصيفات محشر و در کل PERFECT
بسيار ممنون از زحمتی که کشيدی،خواهش ميکنم زودتر فصل بعدو بفرست

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.