هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

گرداب فصل 3


گرداب
فصل سوم یک جزیره استثنایی
چهره زیبای خورشیدکم کم داشت پشت ابر ها پنهان می شد و کاردنیا وآنا بر روی ارشه کشتی در حال تماشای غروب خورشید بودند .
_انا کاردنیا زود باشین تا بیست دقیقه ی دیگه میرسیم نمیخواین حاضر بشین.این صدای عمه تالیا بود که از ان ور کشتی داشت می اومد .
_شمایین عمه جان بیاین شما هم تماشا کنین خیلی زیباست مخصوصا وقتی تصویرش رو اب دریا قابل دیدنه مگه نه آنا .
_آره عمه خیلی زیباست . هوا دیگه داشت رو به تاریکی میگرایید و تنها منبع نور چراغ های کشتیی بود که آنها بر روی ان ایستاده بودند و انها با کمی غرولند به درون کشتی رفتند و با کمک عمه اتاق را تمیز کردند و از ان خارج شدند . ارشه کشتی خیلی شلوغ بود و همه چمدون به دست منتظر ایستاده بودندو همهمه ایجاد شده بود .
کشتی با صدای بلندی در جزیره لنگر انداخت و همه در های کشتی با هم باز شدند و مردم با عجله خود را به پایین پله ها می رسوندند و از میان انها کاردنیا از همه با عجله تر بود ودلش میخواست که هر چه زودتر اون جزیررو ببینه .
زیبایی اون جزیره فراتر از حد تصور کاردنیا بود خصوصا وقتی که در یک گاری پرنده باشی و از ان بالا به پایین بنگری .هر کی اون جزیره رو ببینه فکر میکنه یه جزیرهی عقب موندهای که کسی با کلمه ای به نام تمدن اشنا نیست .همه ی خانه ها اعم از بزرگ و کوچک از چوب ساخته شده بود و همه با استفاده از گاری های پرنده وزمینی و از حیواناتی نظیر اسب و......تغیر مکان میدادند .ولی زیبایی ان جزیره رو ماهر ترین نویسنده هم نمیتونست توصیف کنه .ان گاری با حرکت نرمی در امتداد جاده ای فرود امد .در اون جاده فقط یه خانه وجود داشت که اون هم متعلق به اقا و خانم نهاوندی که پدر و مادر انا میشدند بود .از دور خانه نسبتا بزرگی نشان میداد .
تق تق تق این عمه تالیا بود که داشت به در حیاط خانه میکوبید .و مردی اومد در را باز کرد و از تشابه قیافه ای که با انا داشت میشد فهمید که او پدر انا هست (قدی بلند چهره ای سفیدو موهایی قهوهای پررنگ که درست همرنگ موهای انا بود )امد ودر را باز کرد .
_سلام بابا دلم برات یه ذره شده بود .
_سلام اقای نهاوندی.
اقای نهاوندی با خوشرویی جواب داد :سلام دخترم ورو به عمه تالیا گفت :تو نمیخوای بیا .
_نه دیگه اومدم بچه ها رو برسونم و برم باید برم کار دارم .
_باشه هرجور مایلی پس فعلا خداحافظ .
تا اقای نهاوندی در را ببنده اون دوتا وارد خونه شده بودند.
در حیاط خانه در دو گاری شکسته تزیین شده ای گل کاشته بودند وو در گوشه ی دیگر حیاط حوضچه ای به صورت قایقی کوچک که اب در ان جریان داشت دیده میشد .
خونه ی انها مانند همه ی خونه های اونجا از چوب بود ولی بر خلااف تصور کاردنیا داخل خانه خیلی زیبا بود(همه کنده کاری شده بود ) .
اعضای خانواده انها چهار نفر بیشتر نبودند ولی به اندازه یه خانواده ده نفره بودند چون انا مدام در حال حرف زدن بود و انیتا (خواهر 2ساله انا)همش یا شلوغ بازی در می اورد یا وسایل از میز شام می انداخت .خانم نهاوندی (مادر انا )زنی قد بلند و زیبایی بود وکنار انیتا نشسته بود و مواظب او بود .
_مامان نمیدونی چه حالی داد اخرین باری که با کاردنیا و دوستاش رفتیم پیکنیک جات خالی ............
_انا غزیزم میشه وقتی شامتو تموم کردی تعریف کنی از اول شام هی یه ریز داری حرف میزنی بذار لااقل کاردنیا جون شامشو بخوره .
انا با کمی دلخوری گفت :مگه من چه کار کردم دارم حرف میزنم شما هم دارین گوش میدید البته در اونم شک دارم .
انا چند بار سعی کرد که حرف نزنه و تا اینکه همگی شام خوردن و رفتن که بخوابن .
اتاق انا در طبقه دوم بود (خانه ی ان ها دو طبقه بود )درست کنار دو اتاق دیگر.
اندو وارد اتاق شدند (یه پنجره رو به بیرون داشت و دو تخت در کنار هم در گوشه ای از اتاق و یک کمد و میز تحریری در گوشه ی دیگر اتاق دیده میشد )و کاردنیا به سمت تخت سمت چپ و انا به سمت تخت سمت راستی رفت .
کاردنیا که خیلی خسته بود در همان موقع به خواب رفت.
.....................................................................
_دوریکا جان برو حاضر شو که برای شام خونه ی خالت دعوتیم.
_نه مامان من نمیام .
_باید بیای چون شب تنها نمیتونی بمونی خونه.
_پس بابا چی.
_اونم میاد از ادارش مستقیم میاد اونجا.
اصلا دلم نمیخواست برم ولی تنهایی تو خونرو در شب رو دوست ندارم.
قبلی « داستان های هری پاتری ( SP1 ) گرداب فصل 4 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۱۴:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۱۴:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 عنوان
مرسي
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۹:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۱۶ ۹:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 عاليه
آفرين خيلي عالي بود و مخصوصا كه فصلاتو زود به زود ميدي .

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.