هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

داستان های هری پاتری ( SP1 ) - قسمت دوم



بخش دوم: زنده ام یا مرده؟
در را پسر بچه ی 5 یا 6 ساله ی کک مکی با موهای بلوند باز کرد. با صدای شیرین پسرانه ای گفت:
بفرمائین؟... با کی کار داشتین؟
در حالی که سعی میکردم صمیمی باشم گفتم:
پدرت یا مادرت خونست؟
در حالی که داست می خندید در میان در ناپدید شد و بعد از چند لحظه زنی در همان جا ظاهر شد. موهایش را از پشت بسته بود. او هم موهای بلوند داشت. همان طور که بود او را به یاد آوردم. کمی پیر شده بود اما معلوم بود که بچه ها و زندگی او را پیر نکرده اند. به محض دیدن من چشمانش را تنگ کرد و دهانش را باز کرد. دوباره بست و دوباره باز کرد. حدس زدم که مرا شناخته است. حدسم زمانی به یقین بدل گشت که سعی کرد از میان موهای نه چندان مرتب من پیشانی ام را ببیند. از ترس اینکه فریاد بکشد کمی از در فاصله گرفتم و خوب شد که این کار را کردم:
آلبرت؟... آلبرت؟... کجایی مرد؟ بیا ببین کی اومده؟
پس از چند لحظه مردی که معلوم بود مدتی دویده است از پشت خانه ظاهر شد.
چیه؟ چی شده؟
او هم با دیدن من سر جایش خشک شد. گویی روح دیده باشد. اما نه... روح ندیده بود. چون من نفس می کشیدم. اما آنها نمی دانستند. حتما فکر میکردند بعد از نزدیک به 11 سال الان مرده ام و آنها صاحب خانه شده اند... یک لحظه از ترس اینکه اخلاقشان عوض شده باشد و برای صاحب خانه شدن بخواهند مرا بکشند ترس مرا در خود گرفت... اما حدسم غلط از آب در آمد. جلو آمد و در حالی که فریاد میزد ارباب مرا در آغوش کشید....
کجا بودین این همه مدت؟ آه... تو باید جیمز باشی درسته؟
جیمز در حالی که کمی یکه خورده بود گفت:
بله. جیمز هستم.
زن کشاورز که سالی نامیده می شد در حالی که جلوی دهانش را گرفته بود گفت:
آه خدای من چقد بزرگ شدی... راستی مادرت کجاست؟ خانوم پاتر رو ندیدم... تو ماشینه؟ باید برم صداش کنم...
در یک لحظه احساس کردم نگاه جیمز مرا در خود فرو برده است. احساس کردم زیر آن نگاه سنگین الان است که کمرم خرد شود. و همین طور بود. جیمز به من زل زده بود و دوباره چشمانی پر از اشک داشت. سالی که گویی از گفته خود پشیمان شده باشد هم نگاهش را به من دوخت. سکوت... و دوباره سکوت... این سکوت تا کی ادامه داشت نفهمیدم اما به مرگ نیانجامید چون جیمز با درک وضعیت اتاق برای شرح واقعه خودش اتاق را ترک کرد.
سعی کردم دهانم راباز کنم و چیزی بگویم اما نتوانستم. باز هم سعی اما باز هم شکست... سعی و شکست... سعی من زمانی به پیروزی انجامید که مرد کشاورز آلبرت گفت:
اتفاقی برای خانم ارباب افتاده؟ چرا چیزی نمیگین؟
صدایش ناگهان قوت گرفته بود. احساس کردم به قول آنها خانم پاتر آنقدر به آنها لطف و محبت کرده که اگر همان لحظه اتفاقات افتاده را شرح ندهم مرا کتک خواهند زد.
اینبار سعیم به شکست ختم نشد. اینبار پیروز شدم. لب بازکردم و آرام با صدایی که گویی از ته چاه می آمد گفتم:
جینی مرده...
و در همین لحظه صدای فریاد گریه از طبقه بالا به گوش رسید. جیمز توانش را از دست داده بود و من به او حق می دادم. او 11 سال نتوانسته بود در آغوش مادر بگرید همانطور که من نتوانسته بودم. گویی مرگ پدر و مادر و زجر کشیدن در خانواده من ارثی شده بود. می ترسیدم که نکند این اتفاق برای جیمز هم بیافتد اما عجیب است که چرا همه این افکار در آن لحظه مرا در خود فرو بردند... چرا همه چیز با هم؟ واقعا چرا این گونه است که ما گاهی از همه جا شکست می خوریم و درمانده می شویم؟ شکست واقعی زمانی بود که کسی از من می خواست بگویم جینی مرده... جینی مرده... جینی مرده و من تنها هستم...
بدون اینکه خودم متوجه شوم داشتم با خودم تکرار می کردم:
جینی مرده... جینی مرده....
هق هق گریه اجازه نداد که بیشتر ادامه دهم. بر روی چهار پایه ای که کنار شومینه قرار داشت نشستم... دستانم را حایل بر سرم کردم و موهایم را چنگ زدم و از ته دل فریاد زدم:
جینی مرده... و بعد گریه...
گاهی اوقات دلم برای اینکه بتوانم لحظه ای گریه کنم لک میزند اما جالب است که امروز فقط گریه کرده ام. به اندازه تمام عمرم. آلبرت که از دیدن این صحنه یکه خورده بود آرام به طرف من حرکت کرد و در یک لحظه دستانش را احساس کردم که شانه هایم را لمس کرد و فشار داد. سالی برای آرام کردن جیمز به طبقه بالا رفته بود. وقتی کمی آرام شدم با کمی دقت در اطرافم دیدم که آن پسر کوچک تنها بچه آنها نیست و دختر بچه ای هم در آنجا حضور دارد. او را به یا آوردم. درست 1 ماه بعد از جیمز متولده شده بود. به افتخار مادر من او را لیلی نامیدند و چقدر هم شبیه او بود. موهای حنایی و چشمان سبز رنگ. درست مثل من.
آرامش این خانه وصف شدنی نیست. باید بود و دید و مهم تر از آن هنگام آمدن حالی مثل من نزار داشت تا این موضوع را درک کرد. انسان وقتی وارد این خانه می شود اگر قلبش را همراه آورده باشد آرامشی احساس می کند که نظیر آن در هیچ کجای جهان دیده نمی شود. گاهی اوقات از تصور کردن و مهم تر از آن از توصیف کردن چیزی برای دیگران وا می مانیم. برای توضیح این خانه من نیز وامانده ام.
ساعت نزدیک به 1 نیمه شب بود. زمان تا آن لحظه چگونه گذشته بود خودم هم نمی دانم. روبروی آتش در اتاقی که به نام من نامگذاری شده بود نشسته بودم و به آتش درون شومینه خیره خیره نگاه میکردم. جیمز 2 ساعت پیش در آغوش سالی آرام گرفته بود. اما نمی دانم فردا که بیدار شود ممکن است نسبت به من چه رفتاری نشان دهد. او آرام است اما مثل مادرش وقتی ناراحت و عصبانی شود کسی جلودارش نیست. به یاد او خیره به آتش نشسته بودم که ناگهان احساس کردم آتش از نگاه های خیره من ناراحت شده است و می خواهد با چهره دختری به نظر آشنا جواب مرا بدهد.
او هم به من خیره شده بود. خوش بود... اشتباه نمی کردم... با صدایی مرموز که گویی از ته چاه در می آمد گفتم:
هرمیون؟؟
دخترک لبخندی زد و بعد چشمکی حواله کرد و در میان شعله های آتش ناپدید شد. آن شب تا صبح نتوانستم بخوابم... هراس گذشته بیدار شده ام مرا یک لحظه آرام نگذاشت... اگر خواب ندیده باشم چه؟؟... این سوالی بود که خواب را برای من حرام کرد.
***************************************************************
خیلی از نظراتتون ممنونم. نسبت به من لطفتون رو نشون دادین. امیدوارم این قسمت خوب از آب دراومده باشه.
ایلیا
قبلی « گرداب فصل 4 زنان فیلسوف یونان باستان » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
farimah
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۸ ۱۴:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۸ ۱۴:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۰/۱۳
از: قبرستونه پایین خونمون
پیام: 2
 Re: داستان های هری پاتری ( SP1 ) - قسمت دوم
خدایی که خیلی قشنگ و با حال بود آفرین به مقدار فراوان
daiel radcliff
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۶ ۱۴:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۶ ۱۴:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۲۳
از: هاگوارتز
پیام: 107
 ممنون
خیلی قشنگ می نویسی دستتون درد نکنه
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۵ ۱۷:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۵ ۱۷:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 امروز می تونم به خودم افتخار کنم.
امروز روزیه که میتونم به خودم افتخار کنم. چون بعضیا واقعا نسبت به من لطف رو نشون دادن. امیدوارم بتونم فصل بعدی ( دارم می نویسمش ) خوب از آب در بیاد.
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲۳:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲۳:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 عالي بود
خيلي عالي بود ولي بعيد بود هري جيني رو بگيره . به هر حال عالي بود !
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 baba eyval
هم موضوع جالبي داره هم متن رو قشنگ نوشتي. eyval dare baba
faraz_potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۴ ۲:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۲۸
از: fozool sanj
پیام: 280
 baba eyval
هم موضوع جالبي داره هم متن رو قشنگ نوشتي. eyval dare baba
325281
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۳ ۱۴:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۳ ۱۴:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از: اتاق آبی
پیام: 189
 !!!!!
به نظر من گفتن یک بسیار عالی،یا زیبا بود یا قشنگ نوشتی یا ممنون و ... برای این داستان کافی نیست.به عقیده ی من فوق العاده بود و نشون می ده که کسی که این اثر رو نوشته چقدر می تونه به نیروی خلاقیت و ابتکارش تکیه کنه.بی صبرانه منتظر فصل بعدی می مونم.موفق باشی دوست خوبم...
mohsen_2xl14
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۲ ۱۰:۳۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۲ ۱۰:۳۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۵
از: خوابگاه هافل
پیام: 246
 ايول
ايول ايليا جان.
خيلي باحال نوشتي.
منتظرم
خودت كه ميدوني
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۱ ۲۳:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۱ ۲۳:۴۳
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 باز هم عالیه....
متشکر از این که فصل دوم هم خیلی زود فرستادی.... واقعا داستان زیباییه ،خواندنش لذت بخشه....
ویکتور12کرام
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۱ ۲۳:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۱ ۲۳:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۲۳
از: مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
پیام: 509
 ایول
عالیه
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۱ ۲۰:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۹/۲۱ ۲۰:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 همينجوری ادامه بده
خيلی ممنون که فصل دومتو هم زود فرستادی و به جرأت ميتونم بگم اين فصل هم خيلی قشنگ بود،از سبک نوشتنت خوشم اومد...احساساتو خوب بيان ميکنی...
متشکرم به خاطر زحمتی که ميکشی

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.