_هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
_دوریکا میدونی ساعت چنده؟
_نه خوب چنده؟مگه امروز جمعه نیست ؟
وایییییییییییییییییییییییییییییی.ساعت 11 ظهر بود و من تازه از خواب پا شده بودم (البته با صدای مامانم که نزدیک ده دقیقه بود داشت بالای سرم یکسره میگفت پاشو پاشو ).
_نه مثل اینکه نمیشه خوابید.
_من و بابات صبحونمون رو خوردیم مال تو هم رو میز گذاشتم .ما میریم عیادت یکی از دوستای بابات زیاد دیر نمیکنیم.تو هم بشین درسات رو بخون .باشه عزیزم.
_حتما مامان .
مامان و بابا هم دیگه رفتن تصمیم گرفتم بعد از اینکه صبحونمو خوردم برم یه نگاهی به درسام بندازمو و بعد از اونم برم بغیه کتابو بخونم.
ساعتمو نگاه کردم ساعت نزدیک 1 بود و هنوز نیومده بودن منم دیگه درسهامو خونده بودم و............
..........................................
گرداب فصل پنجم
جشن اغاز سال تحصیلی
صبح زود بود ودر خانه ی ان ها همه در تکاپو بودند .کاردنیا و انا داشتند چمدون هایشان را می اوردند پایین و انیتا داشت گریه میکرد و خانم نهاوندی در حال ساکت کردن او بود و اقای نهاوندی هم دم در بود و منتظر امدن سرویس مدرسه بود تا به انها خبر بده.
_بچه ها بیاین بیرون سرویستون اومد .
بچه ها با عجله با چمدوناشون به سمت بیرون رفتند .
سرویس مدرسه یه گاری چوبی زیبایی بود که روی ان را شکل های گونانونی کنده کاری کرده بودند .و اون گاری را چندین اسب سفید راه میبردند انها با عجله با همه خداحافظی کردند و سر اخر با نصیحت ها ی ان ها که مواظب خودتون باشین و در ساتونو بخونین و......... سوار بر گاری شدند .
در داخل ان صندلی هایی به طور چهار نفره بود و وقتی ان ها وارد ان شدند فقط شش تا پسر و پنج تا دختر انجا بودند که با انها در مجموع سیزده نفر میشدند . همینکه ان ها نشستند گاری حرکت کرد .ان ها روی نزدیکترین صندلی نشستند که رو به رویشان یه دختر و یه پسر شبیه به هم نشسته بودند .
_سلام اسم من کاردنیا است
_اسم منم اناست
_منم منا هستم و اینم (رو به ان پسر)برادرم مانی است .
_شما دو قلو هستین
_اره (با خنده )از کجا فهمیدی .
_خیلی شبیه هم هستین
_راستی شما سال اولی هستین
مانی گفت:مگه امروز مخصوص سال اولی ها نیست .
انا که تا اون لحظه ساکت بود گفت :یعنی سال های بالا تر دیروز رفتن مدرسه ؟
منا:اره هر سال همینه اونا زودتر میان تا به سال اولی ها یعنی ما خوش امد گویی کنن .
بعد از ان مانی رفت پیش یکی از دوستانش و جای اون میترا نشست (خانه ی ان ها در یکی از روستا ها بود )خلا صه این گاری هم در خیلی از مکان ها ایستاد و دختر و پسر های زیادی رو سوار گاری کرد تا جایی که هیچ صندلی
خالی دیده نمیشد .
گاری از ان راهی که ان ها وارد محوطه ی مدرسه شده بودند نگذشت بلکه از یه راه صافی گذشت که خیلی تاریک بود (به دلیل انبوه درختان اطراف )و نزدیک ان رود بود که توقف کرد .در انجا دو مرد منتظر ان ها بودند و ان هارا
راهنمایی میکرد . همه ی ان ها در کنار چمدون هایشان به طور منظم به راه افتادند (اندو مرد با استفاده از وردی چمدون های ان ها را در فاصله ی کمی از زمین نگه داشته بودند )از پلی کوتاه که از عرض رو دخانه میگذشت عبور
کردند .
وقتی همه ی ستل اولی ها در حیاط مدرسه ایستادن معاون مدرسه (خانم سعادتی)امد و ان ها را به سمت سالن برد .
سالن را تزیین کرده بودند و بوی خوش غذا میومد . وقتی وارد شدند همه ی شاگردان ان مدرسه به افتخار ان ها دست زدند و شروع به داد و بیداد کردند .
شاگردان همه یک جور لباس پوشیده بودند .
کاردنیا و انا ومیترا و منا در یک میز نشستند و با هم شروع کردند به نهار خوردن .
انروز خیلی به کاردنیا خوش گذشت و تا بعد از ظهر فقط خوردند و گفتن و خندیدند .
دیگه داشت هوا رو به تاریکی میگرایید و ان ها با کمک دو نفر به سمت خوابگاهشان راه افتادند .
از پله های طرف راست سالن بالا رفتند و به سالن کوچک گرد مانند رسیدند و در اونجا پنج تا در دیده میشد که به ترتیب روی ان ها نوشته شده بود *سال اولی ها*سال دومی ها *سال سومی ها*سال چهارمی ها *کار اموز ها
و ان ها باید وارد خوابگاه سال اولی ها میشدند .در انجا دو ردیف سالن دیگر و یه در بزرگ دیده میشد .
_ان مرد گفت:خوب بچه ها همانجور که خودتان میدونید سالن طرف چپی برای دختر ها و طرف راستی برای پسر ها است این در بزرگ هم برای کتابخانست و کتاب های مناسب با سن شما را دارد .
و شاگردان دختر به سمت چپ همراه با مستخدم زن به سمت چپ سالن حرکت کردند .
تمام اتاق هادو نفره بودند و روی دیوار ان ها برنامه ای بزرگ به چشم میخورد و همینطور هم یه پنجره ی بزرگ رو به دریا داشت و کلا اتاق کوچک و جمع و جوری بود و دو تخت در یه طرف اتاق وجود داشت و ...
ان ها به روی تخت خواب رفتند و خوابیدند.
...................................................................
سلام بر دوستان میدونم ایندفعه خیلی مزخرف شد ولی سعی ميکنم دفعه بعد بهتر بنویسم.
_دوریکا میدونی ساعت چنده؟
_نه خوب چنده؟مگه امروز جمعه نیست ؟
وایییییییییییییییییییییییییییییی.ساعت 11 ظهر بود و من تازه از خواب پا شده بودم (البته با صدای مامانم که نزدیک ده دقیقه بود داشت بالای سرم یکسره میگفت پاشو پاشو ).
_نه مثل اینکه نمیشه خوابید.
_من و بابات صبحونمون رو خوردیم مال تو هم رو میز گذاشتم .ما میریم عیادت یکی از دوستای بابات زیاد دیر نمیکنیم.تو هم بشین درسات رو بخون .باشه عزیزم.
_حتما مامان .
مامان و بابا هم دیگه رفتن تصمیم گرفتم بعد از اینکه صبحونمو خوردم برم یه نگاهی به درسام بندازمو و بعد از اونم برم بغیه کتابو بخونم.
ساعتمو نگاه کردم ساعت نزدیک 1 بود و هنوز نیومده بودن منم دیگه درسهامو خونده بودم و............
..........................................
گرداب فصل پنجم
جشن اغاز سال تحصیلی
صبح زود بود ودر خانه ی ان ها همه در تکاپو بودند .کاردنیا و انا داشتند چمدون هایشان را می اوردند پایین و انیتا داشت گریه میکرد و خانم نهاوندی در حال ساکت کردن او بود و اقای نهاوندی هم دم در بود و منتظر امدن سرویس مدرسه بود تا به انها خبر بده.
_بچه ها بیاین بیرون سرویستون اومد .
بچه ها با عجله با چمدوناشون به سمت بیرون رفتند .
سرویس مدرسه یه گاری چوبی زیبایی بود که روی ان را شکل های گونانونی کنده کاری کرده بودند .و اون گاری را چندین اسب سفید راه میبردند انها با عجله با همه خداحافظی کردند و سر اخر با نصیحت ها ی ان ها که مواظب خودتون باشین و در ساتونو بخونین و......... سوار بر گاری شدند .
در داخل ان صندلی هایی به طور چهار نفره بود و وقتی ان ها وارد ان شدند فقط شش تا پسر و پنج تا دختر انجا بودند که با انها در مجموع سیزده نفر میشدند . همینکه ان ها نشستند گاری حرکت کرد .ان ها روی نزدیکترین صندلی نشستند که رو به رویشان یه دختر و یه پسر شبیه به هم نشسته بودند .
_سلام اسم من کاردنیا است
_اسم منم اناست
_منم منا هستم و اینم (رو به ان پسر)برادرم مانی است .
_شما دو قلو هستین
_اره (با خنده )از کجا فهمیدی .
_خیلی شبیه هم هستین
_راستی شما سال اولی هستین
مانی گفت:مگه امروز مخصوص سال اولی ها نیست .
انا که تا اون لحظه ساکت بود گفت :یعنی سال های بالا تر دیروز رفتن مدرسه ؟
منا:اره هر سال همینه اونا زودتر میان تا به سال اولی ها یعنی ما خوش امد گویی کنن .
بعد از ان مانی رفت پیش یکی از دوستانش و جای اون میترا نشست (خانه ی ان ها در یکی از روستا ها بود )خلا صه این گاری هم در خیلی از مکان ها ایستاد و دختر و پسر های زیادی رو سوار گاری کرد تا جایی که هیچ صندلی
خالی دیده نمیشد .
گاری از ان راهی که ان ها وارد محوطه ی مدرسه شده بودند نگذشت بلکه از یه راه صافی گذشت که خیلی تاریک بود (به دلیل انبوه درختان اطراف )و نزدیک ان رود بود که توقف کرد .در انجا دو مرد منتظر ان ها بودند و ان هارا
راهنمایی میکرد . همه ی ان ها در کنار چمدون هایشان به طور منظم به راه افتادند (اندو مرد با استفاده از وردی چمدون های ان ها را در فاصله ی کمی از زمین نگه داشته بودند )از پلی کوتاه که از عرض رو دخانه میگذشت عبور
کردند .
وقتی همه ی ستل اولی ها در حیاط مدرسه ایستادن معاون مدرسه (خانم سعادتی)امد و ان ها را به سمت سالن برد .
سالن را تزیین کرده بودند و بوی خوش غذا میومد . وقتی وارد شدند همه ی شاگردان ان مدرسه به افتخار ان ها دست زدند و شروع به داد و بیداد کردند .
شاگردان همه یک جور لباس پوشیده بودند .
کاردنیا و انا ومیترا و منا در یک میز نشستند و با هم شروع کردند به نهار خوردن .
انروز خیلی به کاردنیا خوش گذشت و تا بعد از ظهر فقط خوردند و گفتن و خندیدند .
دیگه داشت هوا رو به تاریکی میگرایید و ان ها با کمک دو نفر به سمت خوابگاهشان راه افتادند .
از پله های طرف راست سالن بالا رفتند و به سالن کوچک گرد مانند رسیدند و در اونجا پنج تا در دیده میشد که به ترتیب روی ان ها نوشته شده بود *سال اولی ها*سال دومی ها *سال سومی ها*سال چهارمی ها *کار اموز ها
و ان ها باید وارد خوابگاه سال اولی ها میشدند .در انجا دو ردیف سالن دیگر و یه در بزرگ دیده میشد .
_ان مرد گفت:خوب بچه ها همانجور که خودتان میدونید سالن طرف چپی برای دختر ها و طرف راستی برای پسر ها است این در بزرگ هم برای کتابخانست و کتاب های مناسب با سن شما را دارد .
و شاگردان دختر به سمت چپ همراه با مستخدم زن به سمت چپ سالن حرکت کردند .
تمام اتاق هادو نفره بودند و روی دیوار ان ها برنامه ای بزرگ به چشم میخورد و همینطور هم یه پنجره ی بزرگ رو به دریا داشت و کلا اتاق کوچک و جمع و جوری بود و دو تخت در یه طرف اتاق وجود داشت و ...
ان ها به روی تخت خواب رفتند و خوابیدند.
...................................................................
سلام بر دوستان میدونم ایندفعه خیلی مزخرف شد ولی سعی ميکنم دفعه بعد بهتر بنویسم.