هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

افسانه ی هفت



صداي قدم هاي بلندش در راه روهاي تاريک . نم دار زير زمين قصر ميپيچيد.تنها نور بسيار کمي از مشعل هاي روشن روي ديوارها بر فضاي سياه مي تابيد سايه اي که قدم به قدم به دنبالش مي آمد سايه ي او نبود سايه ي مرگ بود..چهره ي او قابل تشخيص نبود.تنها چيزي که از او ديده ميشد.قد بلند و لباس سياهش بود.دستانش را در پشتش قلاب کرده بود و سرش را بالا نگاه داشته بود.صداي نفس هاي بلندش با صداي قدم هاي يکنواختش ضرب گرفته بودند و و مو را بر بدن سيخ ميکردند.
بالاخره راه رو به يک درب چوبي جرم گرفته ختم شد.چند مشعل با آتش هاي فراوان در اطراف در وجود داشتند و باعث ميشدند که چهره ي او ديده شود.
موهاي بلند و شانه کرده اش را در پشتش بسته بود.چشمانش بي روح و آرام بود.ابروانش کشيده و سايه اي سياه بر بالاي چشمانش انداخته بود.ريش و سبيل کوتاهش منظم بود و در چهره ي آرامش نگراني غريبي موج ميزد.
در جلوي درب چوبي دو سرباز ايستاده بودند که با ديدن او سر به تعظيم فرود آوردند.
با صداي آرام و خش دارش و با حالتي يکنواخت گفت.
_کجاس؟
_تو اتاق منتظر شماس...دستشون قطع شده بود و ...
_بسه ديگه...
سرباز در را باز کرد و مرد با همان حالت قبلي وارد شد.مشعل هاي روشن در راه روي بعدي بيشتر بود و نور بيشتري بر فضا مي تابيد.
بدون کوچکترين نگاهي به اطراف يکراست به اولين اتاق وارد شد.
هيچ نوري در اتاق نبود.تنها چيزي که ديده ميشد يک صندلي در وسط اتاق بود.صداي چکه شدن قطرات سرگردان روي زمين شنيده ميشد.تنها صدايي که در سکوت اتاق به گوش ميرسيد.صداي نفس هاي تند و چکه شدن قطرات بود.
_يعني تو نميدونستي که اون اميد بود؟همه چي رو خراب کردي...همه چي رو.
او اين را گفت و درب را در پشت خود بست.نوري که معلوم نبود از کجا منعکس ميشود در فضا ظاهر شد.ديواره هاي اتاق چرک و کثيف بود و ضخامت آن را بيشتر نشان ميداد.
بر روي صندلي چهره ي رنگ پريده ي يک مرد به چشم ميخورد که يک دست خود را از دست داده بود و آن را بر روي پاي خود گذاشته بود.صداي چکه شدن قطرات خون او بر زمين چرک در همه جا تکرار ميشد.بر خلاف چهره ي تهمتن. چهره ي رامين به قدري آشفته بود که درک آن هيچ زحمتي نداشت.موهاي بلندش ناميزان در همه جاي سرش ديده ميشد.صورتش عرق کرده بود و مدام ناله ميکرد.
تهمتن چند قدم به سمت او برداشت و دست جدا شده ي او را در دستان خود گرفت.
_تنها يه راه داري...به سرعت ميري پيش آتش...تنها اونه که ميتونه دستت رو...
هنوز حرفش به پايان نرسيده بود که صداي فرياد رامين در همه جا پر شد.
_آتش؟ چي فکر کردي؟اونم دست من رو مثل اولش ميکنه؟هه...نه...نه...کافيه من پام به مرداب برسه...هنوز اولين قدم رو بر نداشته همه جام به خاکستر تبديل ميشه...
صداي نگران.لرزان و آرام تهمتن براي اولين بار به گوش رامين برخورد کرد.او هيچ گاه برادر خود را اينگونه نديده بود.
_اما رامين...تو راه ديگه اي نداري...تو که نميخواي بذاري من و فرناد تنها جلوي اون وايستيم؟ما به کمک تو احتياج داريم...
صداي رامين دوباره بلند شد.اما اين بار بلند نبود.اين بار صداي هق هق بود که در اتاق چندين بار تکرار ميشد.
_من...من...اون من رو ميکشه...تو اين رو خوب ميدوني...
_اون وقت بايد من و فرناد رو هم بکشه...
آخرين جمله ي تهمتن چنان بر او تاثير گذاشت که با يک دست بريده اش او را در آغوش خود فشرد.و در يک چشم بر هم زدن آنجا را ترک کرد.
تهمتن دوباره با همان حالت خود از اتاق بيرون آمد.و يکراست به ته راه رو رفت. با هر قدمي که بر مي داشت صداي نفس هاي بلند شخص ديگري بلند تر ميشد.تا اينکه به در هاي بسته ي زير زمين رسيد.
بدون برخورد با در رو به رويش در باز شد و در پشتش بسته شد.دوباره آن نور عجيب در فضا ظاهر شد.صداي نفس هاي بلند مردي که در وسط اتاق نشسته بود همه جا را پر کرده بود.
در چشمان تهمتن برقي وجود داشت که به نور خورشيد فرمانروايي ميکرد.در چهره اش خطرناکترين نقشه ها مي روييد و در لبخند گوشه ي لبش مرگ جوانه ميزد.
مردي که در وسط اتاق بر روي صندلي فلزي نشسته بود هيچ حرکتي نکرد... و فقط با صداي خسته ي خود گفت.
_اون بالاخره تو و اربابت رو نابود ميکنه...و تو خودت اين رو خوب ميدوني...
_بله...البته که ميدونم...اما...اين رو هم ميدونم که اون چقدر ضعيف و تنهاست...
_ضعيف؟؟؟تنها؟؟؟
و صداي خنده ي باورنکردني اش از عمق جودش بر هوا برخواست.
_هه...اون اميده...به اون ميگن اميد...اميد هيچ رقيبي نداره...فقط کافيه اون شش نفر ديگه پيدا بشن...تنها هم که ... اصلا نميشه يه چنين چيزي گفت...اون عظيم ترين سپاه رو تشکيل ميده...و تو اين رو خوب ميدوني...تهمتن...
خنده ي تهمتن به گره خوردن ابروهايش تبديل شد.نفس هايش تند شده بود و تحمل شنيدن حرفاي آن زنداني را نداشت.از درون لباسش يک خنجر کوچک بيرون کشيد.که در قلاف چرمي اش درخشش تيغه اش قابل درک بود.خنجر را در ميان دو انگشتش بازي داد و با صداي آرام هميشگي اش شروع به صحبت کرد.صدايي که به هيچ وجه با حالت دروني و خشمش سازگاري نداشت...خشمي که هميشه از اميد و يارانش داشت.هر بار که اسم او را ميشنيد درونش آتش ميگرفت.گويي که در ميان مواد مذاب ايستاده بود.دوست داشت او را با دستان خود خفه ميکرد.دوست داشت خنجر جادويي خود را بر وسط دو چشم او فرود مي آورد.و در اين صورت تمام ياران آتش بايد سپاس گذار او ميشدند.حتي شروين که تنها فرمانده ي آتش بود که به نابودي اميد مسئول گشته بود.آتش به تمام يارانش دستور داده بود که با اميد کاري نداشته باشند.در غير اين صورت بايد به ديدار مرگ بروند.
_خب ديگه...بسه بهادر...خودت خوب ميدوني براي چي اينجام...و براي چي تو اينجايي...برادرت کجاس؟؟؟ خودت ميدوني که من اون رو پيدا ميکنم...اما اينکه تو بگي باعث ميشه از مرگ حتمي نجات پيدا کني...و فقط ...
_خودت خوب ميدوني که بهت هيچي نميگم...حتي اين رو هم بهت نميگم که بايد تمام عمرت رو به دنبال مخفي گاه اون بگردي...من به تو هيچي نميگم...آرزوي من اينه که بخاطر اربابم اميد بميرم...
_هه...اربابت اميد...تو که هيچ وقت اون رو نديدي؟چطور ميخواي براش جون بدي؟چطور ميگي اربابته؟
_همينه که شماها هيچ وقت نميتونين معني عشق رو بفهمين...ديدن باعث بوجود آمدن عشق نميشه...برام مرگ اهميتي نداره...چون ميدونم که شاهين همه چيز رو به ارباب اميد ميگه...اين رو مطمئنم...
تهمتن به پشت مرد زنداني رفت و فرياد زد
_پس بمير...
خنجر خود را بيرون کشيد و برق او را در ميان هوا تماشا کرد.موهاي ژوليده ي مرد را گرفت و به عقب کشيد.چشمان سياه مرد به نوک تيز خنجر دوخته شد که هر لحظه فاصله اش با چشم او کمتر ميشد.تنها چيزي که برايش در آن موقع اهميت داشت آرزوي موفقيت براي اربابش بود.بهادر اين را به خوبي ميدانست که هيچ راه فراري از چنگال تهمتن ندارد.تنها کاري که ميتوانست بکند اين بود که لحظه ها را براي رسيدن مرگ شمارش کند.لحظه هايي که هر کدام هزاران سال به طول مي انجاميد.لحظه هايي که هر کدام عذابي سخت بر او بود.خنجر بزرگتر و نزديک تر ميشد تا اينکه به وسط چشم او برخورد کرد.
صداي فريادش در همه جا موج ميزد و در صداي خنده هاي شيطاني تهمتن گم ميشد.تهمتن خنجر خود را به چشم او فرو کرده بود و در ميان چشم او مي چرخاند.صداي فيش فيش پاشيدن خون از سوراخ ايجاد شد به اندازه اي بود که لذت کشتن را از تهمتن نگيرد.خنجر را در چشمان او مي چرخاند و زبيانش را در دور لبانش بازي ميداد.برايش عذابي که بهادر ميکشيد هيچ اهميتي نداشت و از صداي فرياد هاي جنون آور او لذت ميبرد.قطرات خون از گوشه ي گونه ي مرد بر زمين مي ريخت و تهمتن لذت ميبرد.تنها چيزي که او را شاد ميکرد کشتن بود...
خنجر را از چشم او بيرون کشيد و زبان سرخ خود را بر تيغه ي سرخ تر آن کشيد.مي دانست که بهادر هنوز به طور کامل روي مرگ را نديده است.به همين علت خنجر را در مغز او فرو برد.نوک خنجر به قدري تيز بود که به کوچکترين اشاره اي سخت ترين سنگ ها را در هم مي شکست ...
آن مرد ديگر زنده نبود...براي زنده ماندن برادرش.براي ادامه ي راه اربابش و براي موفيقت او لب هاي مرگ را با عشق بوسيده بود.
دستمال سفيد خود را از درون جيبش بيرون کشيد و تيغه ي خنجر را پاک کرد.و با همان حالت از اتاق خارج شد.
تنها چيزي که در اتاق مانده بود.نور تاريکي بود و تنها صداي چکه شدن قطرات خون بود که عظمت سکوت را در هم مي شکست.
+++++++++++++++++++++
دوستان عزيز...ميخواستم در مورد داستان توضيح بدم...اما نظرم عوض شد گفتم که در صورتي که شما خواننده ي عزيز ندونين که چي به چيه.باعث ميشه که فصل هاي بعدي رو هم بخونين...اين برام خيلي مهمه که در کمال خاموشي همه چيز رو براي شما روشن کنم...خواهش ميکنم از اين طرز نوشتن ناراحت نشين...مرگ حقه و اون يارو هم حقش بود که اين طوري بميره...لااقل تهمتن اين طوري فکر ميکنه.
من منتظر نظرات.انتقادات و پيشنهادات شما هستم....تنها چيزي که باعث ميشه من پيشرفت کنم...انتقادات شماست...با تشکر
قبلی « کبوتر هنر » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
Mr.Amiri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۲۲:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۲۲:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۴
از: مثلث برمودا
پیام: 181
 بله؟؟؟
اصلا فکر نمیکردم که زود تر از فکر کردن قضاوت کنی...دوست عزیز.
اگر دقت کنی این داستان هیچ ربطی به شاهنامه نداره.من اصلا در حدی نیستم که بخوام مثل شاهنامه بنویسم...
تنها وجه مشترک این داستان با شاهنامه اسامی هستند.که کلا ایرانی الاصل هستند.این هم دلیلش فقط و فقط اینه که من ایرانی هستم.نه عرب و نه مطعلق به کشور دیگه...و معتقدم که اسامی زیبای ایرانی به همه ی اسامی برتری دارند.
ولی در کل از نظراتون ممنونم
so007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۲۳:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۲۳:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۹/۴
از: مشهد
پیام: 1
 هشدار!!!!
بهتر بود درباره ي رستم نمي نوشتي!اين طوري طرف دار هاي شاهنامه (از جمله خودم)شورش مي كنند :
333444
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۴ ۱۴:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۴ ۱۴:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۹/۲۴
از: دریای محبت
پیام: 134
 خوشم اومد
بابا ایول.تو داستانت می خواد بیاد بازار؟آفـرین
Mr.Amiri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲ ۱۰:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲ ۱۰:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۴
از: مثلث برمودا
پیام: 181
 تنک یو!!!
ایول...ایول...ممنون از نظرات گرانبهاتون...
این تیکه ای که خوندین مربوط میشه به فصل هفتم رمان افسانه ی هفت(نوشته ی خودم) که انشاالله تا یه مدت دیگه تو بازار میبینیدش...فکر کنم سال دیگه....
با خودم گفتم قشنگ ترین قسمت هایی رو که میتونه مفهوم کل داستان رو به نمایش بزاره تو سایت بزارم ...
البته میدونم در حدی نیست که ارزش انتقاد کردن داشته باشه...
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۲۲:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۲۲:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 ایول ایول ایول ایول!!!!!!!!
اممممممممممم بد نبود بیشتر روش کار کن!!!
komeil_4li
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۲۰:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۲۰:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۶
از: یک جای دور ولی نزدیک به شما
پیام: 192
 خوبه
داستان خوبی بود ولی بعضی جاها مثل همون جمله اولت مشکل جمله بندی داشت که صد در صد از دستت در رفته و مطمئن هستم بعدا این مشکل ها درست میشه .
سیروس_بلک
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۱۸:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۱۸:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۴
از: نزدیکای موتور خونه ی جهنم پلاک 666
پیام: 13
 خوبه
خوبه ادامه به ده
325281
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۱۴:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۱۴:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۶
از: اتاق آبی
پیام: 189
 افسانه ی هفت
بسیار بسیار عالی بود.برای نقطه ی شروع بی نهایت خوب بود.بی صبرانه منتظر فصل های بعدی می مونم.به بهتر نوشتن و زیبا تر نوشتن بیندیش.
ویکتور12کرام
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۱۳:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱ ۱۳:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۲۳
از: مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
پیام: 509
 عالیه
نه بابا خوشم اومد

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.