پرستار كاپل (1) با ملايمت گفت: بفرمائيد آب آناناستان را ميل كنيد. كاليس پي. اِلسورت(2) محكم جواب داد: نه.
- اما برايتان خوب است آقا.
-نه.
-تجويز دكتر است.
- نه.
كاپل صداي زنگ در را شنيد و خوشحال شد كه ميتواند اتاق را ترك كند. او دكتر كاسوِل(3)را پايين پلهها ديد و به وي گفت: كاري از من بر نميآيد. آب آناناسش را نميخورد. نميخواهد برايش كتاب بخوانم. از راديو متنفر است. او به هيچ چيز علاقه ندارد.
دكتر كاسول با خونسردي حرفهاي هميشگياش به حرفهاي پرستار گوش داد. بعد از ديدار آخرش با پيرمرد فكرهايي كرده بود. اين مورد عادي نبود. اين مرد در سن هفتادوشش سالگي ظاهراً از نظر جسمي سالم بود، اما بايد از خريدكردن خودداري ميكرد. بعد از معاملهء مُصيبتبار آن راهآهنكوچكدر آيوا(4)دچار آخرين حملهء قلبي شده بود. حملهِ قبل از آن به خاطر هيجان ناشي از شكست فروشگاههاي زنجيرهاي بود كه او با قيمت گزافي آنها را خريده بود. تمام خريدهاي سالهاي اخير او تنها باعث از دسترفتن سلامتي و حساب بانكياش شد. گرچه هنوز بسيار ثروتمند بود، اما سلامتياش به شدت تحت تاثير اين معاملات قرار گرفته بود.
كاليس اِلسورت روي صندلي چرخدار بزرگي نزديك پنجره نشست. همچنانكه دكتر از او سوال ميكرد، به اطراف مينگريست؛ خوب، امروز حال مرد جوان چطور است؟ مردي كه روي صندلي نشسته بود با نارضايتي آه كشيد.
دكتر گفت: شنيدهام كه از دستورات اطاعت نميكني.
-در تمام زندگيم كسي به من دستور نداده.
دكتر صندلي خود را پيش كشيد و نزديك پيرمرد نشسته، آهسته گفت: من پيشنهادي دارم. اِلسورت پير از بالاي عينك با ترديد نگاهش كرد: پيشنهادت چيست؟ داروي بيش تر، اتومبيل سواري بيش تر ، حماقت بيش تر براي دور نگهداشتن من از دخترم؟
دكتر گوشياش را آماده كرد تا اگر اين پيشنهاد ناگهاني براي قلب بيمار سنگين بود، كمكش كند.
-دوست داري به سراغ هنر بروي؟
اما جواب پيرمرد محكم بود: احمقانه است. دكتر در حاليكه سعي داشت وانمود كند اتفاقي نيفتاده گفت:منظورم به طور جدي نبود. فقط بازي با گچ و مداد رنگي، ميتواند سرگرمي باشد.
-احمقانه است.
دكتر بلند شد: بسيار خوب. فقط يك پيشنهاد بود. همين.
كاليس لحظهاي مكث كرد. چينهاي پيشانياش عميق شد:اين فكر احمقانه را از كجا آوردي؟
-خوب اين تنها يك پيشنهاد است.
-اما دكتر اگر من آن قدر احمق باشم كه بخواهم اين كار را بكنم، چه طور بايد كار با گچ را شروع كنم؟
-در مورد آنهم فكر كردهام. ميتوانم از يكي از دانشجويان مدارس هنري بخواهم هفتهاي يك بار به اينجا بيايد و به شما آموزش بدهد. اگر بعد از مدتي اينكار را دوست نداشتيد، ميتوانيد عذرش را بخواهيد.
دكتر نزد دوستش جودسون ليوينگستن(5) رفت كه رئيس مؤسسهِ هنر آتلانتيك بود و موضوع را برايش شرح داد. ليوينگستن دانشجويي به نام فرانك سواين(6) را معرفي كرد كه جواني هجدهساله و دانشجويي نمونه بود. او به پول نياز داشت و براي خرج تحصيل خود كار ميكرد.
چقدر مزد ميدهد؟ پنج دلار براي هر جلسه خوب است.
روز بعد سواين جوان به اتاق بزرگنشيمن راهنمايي شد. السورت با ترديد نگاهش كرد. جوان پاسخ داد: من هنوز هنرمند نيستم آقا.
-آه.
سواين تعدادي كاغذ و مداد رنگي روي ميز گذاشت و پيشنهاد كرد:
-بياييد سعي كنيم آن گلدان روي ميز را بكشيم.
-براي چه؟ اين فقط يك ظرف است با چند لكهِ آبي، يا شايد هم سبز هستند.
-لطفاً سعي كنيد آقاي اِلسورت.
پيرمرد يك مداد رنگي در دست لرزانش گرفت و چند خط كشيد. چند خط ديگر هم كشيد و بعد ناشيانه آنها را به هم وصل كرده سپس با رضايت گفت: تمام شد مرد جوان. چه حماقتي، اما فرانك سواين صبور بود. او به اين پنج دلار نياز داشت:
-اگر ميخواهيد نقاشي بكشيد بايد به آنچه كه ميكشيد نگاه كنيد، آقا.
اِلسورت نگاه كرد؛ لعنتي نسبتاً زيباست. هيچوقت به آن توجه نكرده بودم. كاپل وارد شد و اعلام كرد كه براي جلسهء اول كافي است. اِلسورت گفت: آه باز هم آب آناناس. و سواين آنجا را ترك كرد.
هفته بعد وقتي دانشجوي هنر به آنجا بازگشت، يك نقاشي روي ميز بود كه شباهت اندكي به يك گلدان داشت. چينهاي اطراف چشم پيرمرد عميقتر شد وقتي پرسيد:
-خب نظرت راجع به آن چيست؟
-بد نيست آقا، اما كمي اشكال دارد.
السورت لبخند زد: ميدانم. دو طرفش با هم يكي نيست. همچون كودكي كه با كتاب نقاشياش بازي ميكند، چند خط ديگر به آن افزود و فضاهاي خالي را رنگ كرد، بعد نگاهي به طرف در انداخت و آرام گفت؛ گوش كن مرد جوان، قبل از اينكه آب آناناس برگردد ميخواهم چيزي از تو بپرسم.
سواين مؤدبانه گفت: بله آقا.
-داشتم فكر ميكردم آيا تو ميتواني هفتهاي دو يا سه بار به اينجا بيايي؟
-حتماً آقاي اِلسورت.
-خوب، قرار را روزهاي دوشنبه، چهارشنبه و جمعه ميگذاريم، ساعتچهار.
كاپل وارد شد و از اينكه بيمارش بدون اعتراض آب آناناسش را خورد بسيار حيرت كرد. همچنانكه هفتهها ميگذشت، رفتوآمدهاي سواين هم افزايش مييافت. او براي پيرمرد جعبهاي آبرنگ و چند عدد رنگ روغن آورد. وقتي دكتر تلفن ميكرد، السورت از خطوط ظريف دودكش برايش حرف ميزد. چيزهايي هم دربارهِ تنوع رنگ در ظرف ميوه ميگفت. او با غرور لكههاي مختلف رنگ را روي لباس خانهاش نشان ميداد. به خدمتكار اجازه نداده بود آن را به لباسشويي بفرستد، چون ميخواست به دكتر نشان دهد كه سخت مشغول كار بوده است.
درمان به خوبي پيش ميرفت، او ديگر به دفتر كارش واقع در پايين شهر نميرفت تا معاملاتي انجام دهد كه محكوم به شكست بودند. از طرحهاي مالي جنونآميز هم خبري نبود كه به قلب خستهاش فشار آورد.
دكتر انديشيد خوب است السورت از موزهِ مترو پولين، موزهِ هنرهاي مدرن و نمايشگاههاي نقاشي به همراه سواين ديدن كند.
دنيايي كاملا تازه درهاي خود را به رويش ميگشود. پيرمرد كنجكاوي وصفناپذيري دربارهِ گالريهاي هنري و نقاشاني كه هنر خويش را در آنجا عرضه ميكردند، از خود نشان ميداد. اين گالريها چگونه اداره ميشوند؟ چه كسي تابلوها را انتخاب ميكند؟ فكري به مغزش خطور كرد.
وقتي بهار سرسبز، باغها و مزارع را دربرميگرفت، السورت تابلوي بسيار زشتي كشيد و آنرا درختان سفيدپوش ناميد. سپس موضوع غيرمنتظرهاي را اعلام كرد. او قصد داشت اين تابلو را در نمايشگاه تابستاني گالري لَتروپ به نمايش بگذارد. چون نمايشگاه تابستاني اين گالري از لحاظ كيفيت بزرگ ترين نمايشگاه سالانه محسوب ميشد، روياي زندگي هر هنرمند مشهوري در ايالات متحده اين بود كه جايزهاي از اين نمايشگاه دريافت كند. اكنون السورت قصد داشت تابلوي درختان سفيدپوش خود را كه شبيه به مقداري سس سالاد بود كه در گوشهء يك خانه ريخته شده، در ميان تابلوهاي اين گروه برجسته جاي دهد.
كاپل گفت: اگر روزنامهها در اين مورد چيزي بفهمند، همه شهر به آقاي اِلسورت خواهند خنديد. بايد مانع اين كار شويم.
دكتر اخطار كرد: نه، ما نميتوانيم حالا مانع او شويم و همه چيز را خراب كنيم. در كمال تعجب اين سه نفر- به خصوص سواين- تابلوي درختان سفيدپوش براي نمايشگاه لتروپ پذيرفته شد. كاپل فكر كرد: نه تنها آقاي السورت، بلكه مسئولين گالري لتروپ هم ديوانهاند.
خوشبختانه اين تابلو در گوشهء پرتي آويخته شده بود كه توجه كسي را جلب نميكرد. سواين يك روز بعدازظهر به موزه رفت و وقتي تابلوي زشت و شلوغ درختان سفيدپوش را ديد كه بر ديوار مقابل آن نقاشيهايي سرشار از زيبايي و توازن قرار دارد، تا بناگوش سرخ شد. زمانيكه دو دانشجو با خنده مقابل اين تابلوي عجيب توقف كردند، سواين با شتاب آنجا را ترك كرد. ديگر تحمل شنيدن حرفهاي آنها را نداشت.
در طول مدت برپايي نمايشگاه، پيرمرد به آموختن ادامه داد. بهندرت از تابلويش در نمايشگاه حرف ميزد. او به گونهاي غيرعادي خونسرد بود. هر بار كه سواين وارد اتاقي ميشد، السورت را ميديد كه با خود ميخنديد. شايد حق با كاپل بود. پيرمرد ديوانه شده بود. اما اينكه كميتهء لتروپ ديوانگي او را با پذيرفتن تابلويش تشويق كند نيز به همان اندازه عجيب بود.
دو روز قبل از بسته شدن نمايشگاه، قاصدي ويژه پاكتي رسمي به دست السورت داد و اين زماني بود كه سواين، كاپل و دكتر آنجا حضور داشتند. السورت گفت: آنرا برايم بخوان، چشمهايم در اثر نقاشيكردن خسته شده.
باعث افتخار گالري لتروپ است كه جايزه اول 1000 دلاري خود را به آقاي كاليس پي.السورت بخاطر تابلوي درختان سفيدپوش اعطا نمايد.
سواين و كاپل از فرط حيرت قادر به حرفزدن نبودند. دكتر كاسول به سختي توانست خويشتنداري حرفهاياش را حفظ كرده و بگويد: تبريك ميگويم. عالي است، عالي است... ميدانيد، ميدانيد... البته من انتظار چنين چيزي را نداشتم، اما، اما... خوب حالا شما قبول داريد كه هنر بسيار لذتبخشتر از تجارت است. پيرمرد با زيركي گفت:
-اين هيچ ربطي به هنر ندارد. من ماه گذشته گالري لتروپ را خريدم.
پينوشت
- Koppel 2- Collis P. EllSworth 3- Caswell1
- Iowa 5- Judson Livingston 6- Frank Swain4
----------------------------
این داستانی هست از فردی خارجی(راب گلدبرگ ) که توسط من و دوست عزیزم رضا قنبرپور ترجمه شده و در سایت قرار گرفته است.
- اما برايتان خوب است آقا.
-نه.
-تجويز دكتر است.
- نه.
كاپل صداي زنگ در را شنيد و خوشحال شد كه ميتواند اتاق را ترك كند. او دكتر كاسوِل(3)را پايين پلهها ديد و به وي گفت: كاري از من بر نميآيد. آب آناناسش را نميخورد. نميخواهد برايش كتاب بخوانم. از راديو متنفر است. او به هيچ چيز علاقه ندارد.
دكتر كاسول با خونسردي حرفهاي هميشگياش به حرفهاي پرستار گوش داد. بعد از ديدار آخرش با پيرمرد فكرهايي كرده بود. اين مورد عادي نبود. اين مرد در سن هفتادوشش سالگي ظاهراً از نظر جسمي سالم بود، اما بايد از خريدكردن خودداري ميكرد. بعد از معاملهء مُصيبتبار آن راهآهنكوچكدر آيوا(4)دچار آخرين حملهء قلبي شده بود. حملهِ قبل از آن به خاطر هيجان ناشي از شكست فروشگاههاي زنجيرهاي بود كه او با قيمت گزافي آنها را خريده بود. تمام خريدهاي سالهاي اخير او تنها باعث از دسترفتن سلامتي و حساب بانكياش شد. گرچه هنوز بسيار ثروتمند بود، اما سلامتياش به شدت تحت تاثير اين معاملات قرار گرفته بود.
كاليس اِلسورت روي صندلي چرخدار بزرگي نزديك پنجره نشست. همچنانكه دكتر از او سوال ميكرد، به اطراف مينگريست؛ خوب، امروز حال مرد جوان چطور است؟ مردي كه روي صندلي نشسته بود با نارضايتي آه كشيد.
دكتر گفت: شنيدهام كه از دستورات اطاعت نميكني.
-در تمام زندگيم كسي به من دستور نداده.
دكتر صندلي خود را پيش كشيد و نزديك پيرمرد نشسته، آهسته گفت: من پيشنهادي دارم. اِلسورت پير از بالاي عينك با ترديد نگاهش كرد: پيشنهادت چيست؟ داروي بيش تر، اتومبيل سواري بيش تر ، حماقت بيش تر براي دور نگهداشتن من از دخترم؟
دكتر گوشياش را آماده كرد تا اگر اين پيشنهاد ناگهاني براي قلب بيمار سنگين بود، كمكش كند.
-دوست داري به سراغ هنر بروي؟
اما جواب پيرمرد محكم بود: احمقانه است. دكتر در حاليكه سعي داشت وانمود كند اتفاقي نيفتاده گفت:منظورم به طور جدي نبود. فقط بازي با گچ و مداد رنگي، ميتواند سرگرمي باشد.
-احمقانه است.
دكتر بلند شد: بسيار خوب. فقط يك پيشنهاد بود. همين.
كاليس لحظهاي مكث كرد. چينهاي پيشانياش عميق شد:اين فكر احمقانه را از كجا آوردي؟
-خوب اين تنها يك پيشنهاد است.
-اما دكتر اگر من آن قدر احمق باشم كه بخواهم اين كار را بكنم، چه طور بايد كار با گچ را شروع كنم؟
-در مورد آنهم فكر كردهام. ميتوانم از يكي از دانشجويان مدارس هنري بخواهم هفتهاي يك بار به اينجا بيايد و به شما آموزش بدهد. اگر بعد از مدتي اينكار را دوست نداشتيد، ميتوانيد عذرش را بخواهيد.
دكتر نزد دوستش جودسون ليوينگستن(5) رفت كه رئيس مؤسسهِ هنر آتلانتيك بود و موضوع را برايش شرح داد. ليوينگستن دانشجويي به نام فرانك سواين(6) را معرفي كرد كه جواني هجدهساله و دانشجويي نمونه بود. او به پول نياز داشت و براي خرج تحصيل خود كار ميكرد.
چقدر مزد ميدهد؟ پنج دلار براي هر جلسه خوب است.
روز بعد سواين جوان به اتاق بزرگنشيمن راهنمايي شد. السورت با ترديد نگاهش كرد. جوان پاسخ داد: من هنوز هنرمند نيستم آقا.
-آه.
سواين تعدادي كاغذ و مداد رنگي روي ميز گذاشت و پيشنهاد كرد:
-بياييد سعي كنيم آن گلدان روي ميز را بكشيم.
-براي چه؟ اين فقط يك ظرف است با چند لكهِ آبي، يا شايد هم سبز هستند.
-لطفاً سعي كنيد آقاي اِلسورت.
پيرمرد يك مداد رنگي در دست لرزانش گرفت و چند خط كشيد. چند خط ديگر هم كشيد و بعد ناشيانه آنها را به هم وصل كرده سپس با رضايت گفت: تمام شد مرد جوان. چه حماقتي، اما فرانك سواين صبور بود. او به اين پنج دلار نياز داشت:
-اگر ميخواهيد نقاشي بكشيد بايد به آنچه كه ميكشيد نگاه كنيد، آقا.
اِلسورت نگاه كرد؛ لعنتي نسبتاً زيباست. هيچوقت به آن توجه نكرده بودم. كاپل وارد شد و اعلام كرد كه براي جلسهء اول كافي است. اِلسورت گفت: آه باز هم آب آناناس. و سواين آنجا را ترك كرد.
هفته بعد وقتي دانشجوي هنر به آنجا بازگشت، يك نقاشي روي ميز بود كه شباهت اندكي به يك گلدان داشت. چينهاي اطراف چشم پيرمرد عميقتر شد وقتي پرسيد:
-خب نظرت راجع به آن چيست؟
-بد نيست آقا، اما كمي اشكال دارد.
السورت لبخند زد: ميدانم. دو طرفش با هم يكي نيست. همچون كودكي كه با كتاب نقاشياش بازي ميكند، چند خط ديگر به آن افزود و فضاهاي خالي را رنگ كرد، بعد نگاهي به طرف در انداخت و آرام گفت؛ گوش كن مرد جوان، قبل از اينكه آب آناناس برگردد ميخواهم چيزي از تو بپرسم.
سواين مؤدبانه گفت: بله آقا.
-داشتم فكر ميكردم آيا تو ميتواني هفتهاي دو يا سه بار به اينجا بيايي؟
-حتماً آقاي اِلسورت.
-خوب، قرار را روزهاي دوشنبه، چهارشنبه و جمعه ميگذاريم، ساعتچهار.
كاپل وارد شد و از اينكه بيمارش بدون اعتراض آب آناناسش را خورد بسيار حيرت كرد. همچنانكه هفتهها ميگذشت، رفتوآمدهاي سواين هم افزايش مييافت. او براي پيرمرد جعبهاي آبرنگ و چند عدد رنگ روغن آورد. وقتي دكتر تلفن ميكرد، السورت از خطوط ظريف دودكش برايش حرف ميزد. چيزهايي هم دربارهِ تنوع رنگ در ظرف ميوه ميگفت. او با غرور لكههاي مختلف رنگ را روي لباس خانهاش نشان ميداد. به خدمتكار اجازه نداده بود آن را به لباسشويي بفرستد، چون ميخواست به دكتر نشان دهد كه سخت مشغول كار بوده است.
درمان به خوبي پيش ميرفت، او ديگر به دفتر كارش واقع در پايين شهر نميرفت تا معاملاتي انجام دهد كه محكوم به شكست بودند. از طرحهاي مالي جنونآميز هم خبري نبود كه به قلب خستهاش فشار آورد.
دكتر انديشيد خوب است السورت از موزهِ مترو پولين، موزهِ هنرهاي مدرن و نمايشگاههاي نقاشي به همراه سواين ديدن كند.
دنيايي كاملا تازه درهاي خود را به رويش ميگشود. پيرمرد كنجكاوي وصفناپذيري دربارهِ گالريهاي هنري و نقاشاني كه هنر خويش را در آنجا عرضه ميكردند، از خود نشان ميداد. اين گالريها چگونه اداره ميشوند؟ چه كسي تابلوها را انتخاب ميكند؟ فكري به مغزش خطور كرد.
وقتي بهار سرسبز، باغها و مزارع را دربرميگرفت، السورت تابلوي بسيار زشتي كشيد و آنرا درختان سفيدپوش ناميد. سپس موضوع غيرمنتظرهاي را اعلام كرد. او قصد داشت اين تابلو را در نمايشگاه تابستاني گالري لَتروپ به نمايش بگذارد. چون نمايشگاه تابستاني اين گالري از لحاظ كيفيت بزرگ ترين نمايشگاه سالانه محسوب ميشد، روياي زندگي هر هنرمند مشهوري در ايالات متحده اين بود كه جايزهاي از اين نمايشگاه دريافت كند. اكنون السورت قصد داشت تابلوي درختان سفيدپوش خود را كه شبيه به مقداري سس سالاد بود كه در گوشهء يك خانه ريخته شده، در ميان تابلوهاي اين گروه برجسته جاي دهد.
كاپل گفت: اگر روزنامهها در اين مورد چيزي بفهمند، همه شهر به آقاي اِلسورت خواهند خنديد. بايد مانع اين كار شويم.
دكتر اخطار كرد: نه، ما نميتوانيم حالا مانع او شويم و همه چيز را خراب كنيم. در كمال تعجب اين سه نفر- به خصوص سواين- تابلوي درختان سفيدپوش براي نمايشگاه لتروپ پذيرفته شد. كاپل فكر كرد: نه تنها آقاي السورت، بلكه مسئولين گالري لتروپ هم ديوانهاند.
خوشبختانه اين تابلو در گوشهء پرتي آويخته شده بود كه توجه كسي را جلب نميكرد. سواين يك روز بعدازظهر به موزه رفت و وقتي تابلوي زشت و شلوغ درختان سفيدپوش را ديد كه بر ديوار مقابل آن نقاشيهايي سرشار از زيبايي و توازن قرار دارد، تا بناگوش سرخ شد. زمانيكه دو دانشجو با خنده مقابل اين تابلوي عجيب توقف كردند، سواين با شتاب آنجا را ترك كرد. ديگر تحمل شنيدن حرفهاي آنها را نداشت.
در طول مدت برپايي نمايشگاه، پيرمرد به آموختن ادامه داد. بهندرت از تابلويش در نمايشگاه حرف ميزد. او به گونهاي غيرعادي خونسرد بود. هر بار كه سواين وارد اتاقي ميشد، السورت را ميديد كه با خود ميخنديد. شايد حق با كاپل بود. پيرمرد ديوانه شده بود. اما اينكه كميتهء لتروپ ديوانگي او را با پذيرفتن تابلويش تشويق كند نيز به همان اندازه عجيب بود.
دو روز قبل از بسته شدن نمايشگاه، قاصدي ويژه پاكتي رسمي به دست السورت داد و اين زماني بود كه سواين، كاپل و دكتر آنجا حضور داشتند. السورت گفت: آنرا برايم بخوان، چشمهايم در اثر نقاشيكردن خسته شده.
باعث افتخار گالري لتروپ است كه جايزه اول 1000 دلاري خود را به آقاي كاليس پي.السورت بخاطر تابلوي درختان سفيدپوش اعطا نمايد.
سواين و كاپل از فرط حيرت قادر به حرفزدن نبودند. دكتر كاسول به سختي توانست خويشتنداري حرفهاياش را حفظ كرده و بگويد: تبريك ميگويم. عالي است، عالي است... ميدانيد، ميدانيد... البته من انتظار چنين چيزي را نداشتم، اما، اما... خوب حالا شما قبول داريد كه هنر بسيار لذتبخشتر از تجارت است. پيرمرد با زيركي گفت:
-اين هيچ ربطي به هنر ندارد. من ماه گذشته گالري لتروپ را خريدم.
پينوشت
- Koppel 2- Collis P. EllSworth 3- Caswell1
- Iowa 5- Judson Livingston 6- Frank Swain4
----------------------------
این داستانی هست از فردی خارجی(راب گلدبرگ ) که توسط من و دوست عزیزم رضا قنبرپور ترجمه شده و در سایت قرار گرفته است.