هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

داستان هاي هري پاتري - قسمت چهارم


بخش چهارم: خوابها تعبیر می شوند.
وارد شدیم. تا چشم کار میکرد تار عنکبوت بود. کتابها و شنل های مختلف در گوشه و کنار دیده می شدند. اتاقکی بود کوچک که گویی کف آن را با طلا کاشی کاری کرده باشند. کف اتاقک پر بود با سکه های طلا. نگاه جیمز با نگاه کسانی که تاکنون متوجه شده بودند پدرشان جادوگر است متفاوت بود. گویی همه چیز را میدانست و فقط و فقط منتظر بود از زبان من بشنود. حتما او هم وقتی در خطر بوده کارهای عجیب و غریب انجام داده است. همه جا را با عکس هایی مشابه از دخترکی مو قرمز پر کرده بودند. شاید هم کرده بودم اما چیزی که عجیب است هیچ چیز به یاد نمی آوردم. لحظات به تندی افتادن یک دانه برف از بی نهایت به زمین می گذشتند. گویی قرار بود عمر من طولانی شود. احساس میکردم همه چیز را به یاد می آورم. اکنون احساس می کردم که آن 5 سال گم شده و آوارگی ها طی شده همه و همه در وجود من تجلی پیدا می کنند. در همه بدنم در تک تک سلول های بدنم نیرویی عجیب برای فریاد کشیدن احساس میکردم. وقتی خوب همه جا را تماشا کردیم چیزی توجه جیمز را به خود جلب کرد. او هم به اندازه من کنجکاو بود. چون ابتدا سراغ شنل نامرئی رفت و آن را به تن کرد و بعد به سمت چیزی حرکت کرد که پشت کمد پنهان شده بود اما از خود نور نقره ای رنگ ساتع می کرد. من آن را به یاد دارم. ارث و میراث دامبلدور کبیر است که بر جای مانده. هنوز کامل نفهمیده بودم که کجا هستم و چه میکنم که ناگهان دیوار روبرویم روشن شد و بعد چیزی مانند فیلم شروع به حرکت کرد. گویی در همان نزدیکی ها پروژکتور روشن کرده بودند اما من چیزی نمی دیدم. هر دو به آن خیره خیره نگاه میکردیم.
کوچه های خراب. دور تا دور دیوارهای خراب و نابود شده که نشان از فنای بشر میداد. همه چیز رنگ مرگ گرفته بود. حتی موجودات زنده. حتی گربه ای که روی دیوار نشسته بود هم رنگ مرگ را به خود گرفته بود. رنگ همه جا را فرا گرفت. حتی زیر پایم را. و آنجا بود که متوجه شدم این نه پروژکتور است و نه فیلم. دخترکی در چند متری بر زمین افتاده بود. و من در میان آن خرابه ها تنها ایستاده بودم. با چوبی در دست و شنلی بر پشت. اشک هایم را احساس می کردم که روی گونه هایم جاری شده بودند و مرا وادار می کردند که حرکت کنم:
برو... زود باش... اون نمرده. این دفعه میتونی... تو میتونی نجاتش بدی... بی عرضه اون بخاطر تو مرد....
نننننننننننننهههههههههههه....
نفس نفس میزدم و می دویدم. به جایی در نا کجا. گویی دخترک روی زمین بسته شده بود و من روی ریلی از نوع ریل های فروشگاه های موگلی می دویدم. هرچقدر که تلاش میکردم هرچقدر که سرعتم را بیشتر می کردم باز هم نمیشد.
زود باش. اون با تو فقط 1 متر فاصله داره. اگه تند تر نری اون میمیره...
نننننننننننننههههههههههه.....
اشک چشمم با آب دهان و بینی ام یکی شد و مزه شوری اشک را دهانم احساس کردم. تصویر تغییر کرد اما باز هم من باید می دویدم. باز هم دخترکی مو قرمز ولی این بار پسرکی 12 ساله با موهای سیاه. می دویدم. میدانستم چه خواهد شد. تام روی جسد بی جان او ایستاده بود و وحشیانه می خندید. رون انگشت تحقیر برویم گرفته بود. آلبوس سر تکان میداد. جیمز گریه میکرد. مادرم فریاد می زد... نه این بار مادرم نبود. همان دخترک مو قرمز بود...
صدایی وحشیانه گفت: برو کنار...
ناله ای کشید و گفت: هرگز... مگه اینکه از روی جسد من رد شی... خواهش میکنم. منو بکش. بذار اون بره... هری فرار کن... جیمز رو وردار و فرار کن...
همه چیز در هم ریخته بود. گویی بازیگران فیلم عوض شده بودند. پسرکی در آغوش من بود. گریه میکرد و نوایی دلخراش بیرون میداد. باز هم پایان این ماجرا را می شد حدس زد. پسرک را روی زمین گذاشتم. جینی روی زمین افتاده بود... فریاد زدم:
آواداکداورا...
برقی سبز و سرخ از انتهای چوب بیرون پرید. تام هم چوبش را به سمت من گرفت اما قبل از آنکه نفرینی به زبان بیاورد جینی از زمین بلند شد. برق سبز رنگ وارد سینه اش شد اما اخگر سرخ رنگ از آن عبور کرد... جینی با چشمانی پر از اشک رو به من کرده بود و در حالی که لبخند میزد گفت:
دوستت دارم هری.
و دیگر چیزی نفهمیدم. فریاد پشت فریاد و تنها چیزی که در آغوش من مانده بود جسدی بود که خود من آن را کشتم. و بعد جسد تام ریدل که اخگر سرخ رنگ آنرا تکه تکه کرده بود. فیلم تمام نشده بود. هنوز ادامه داشت. اما گویی سهم من از این تراژدی همین بود...
چهار دست و پا روی زمین افتاده بودم و فریاد میزدم:
من جینی رو کشتم... من... خداااااااااااااااا....
و باز هم هق هق گریه. اما قبل از آنکه اتفاق دیگری بیافتد و مرا تکه تکه تر کند بدنم را که اکنون به جسدی متحرک شباهت داشت به بیرون از خانه منتقل کردم. باز هم همان دو هیکل بیرون در ایستاده بودند. گویی انتظار مرا می کشیدند. می دانستند که چه خواهد شد. اما این بار قبل از اینکه به من حمله کنند من به آنها حمله کردم:
منو بکشین... بکشین و راحتم کنین... همه چیز تقصیر من بود...
و حقیقت نیز همین بود... همه چیز تقصیر من بود... اما آنها به جای اینکه به روی من چوب بکشند کلاه های شنل را برداشتند. یکی ازآنها موهای قهوه ای رنگ داشت و دیگری موهای سرخ. هر دو گریه می کردند. اما لبخند می زدند. بدون حتی لحظه ای درنگ به سویم حمله کردند و در حالی که فریاد می زدند مرا در آغوش کشیدند. اما من هنوز خودم را وجودی نحس میدانستم. هنوز هم اعتقاد به مرگ خویش داشتم. احساس میکردم چیزی هستم اضافه و پوچ و بی معنی. من فرزند خویش را بی مادر کرده بودم. من قتل عشق مرتکب شده بودم. من قاتل بودم.
رون از یک طرف و هرمیون از طرفی دیگر مرادر آغوش کشیده بودند. موهای رون را که به ظرز وحشتناکی دراز شده بودند گرفتم و چشمانم را به دو چشم آبی رنگش دوختم و فریاد زدم:
ولم کن بذار برم... مم... ممنن... من اونو کشتم... می فهمی؟.... می فهمی لعنتی؟...
وقتی رون را با هزار زور و زحمت از خودم جدا کرد تازه متوجه هرمیون شدم:
تو هم نمی فهمی؟... من اونو کشتم... من جینی رو کشتم...
حالت عجیبی پیدا کرده بودم... ترس و وحشت از یک طرف... هق هق گریه از یک طرف و از سویی دیگر لکنت زبان و آنفولانزا و آبریزش بینی و چشم... اما آبی که از چشمم بیرون می آمد از بیماری نبود. هنوز کامل متوجه موقعیت خودمان نشده بودیم که سایه ای ویران و از ان ویران تر چهره جیمز در میان در پیدا شد... گویی با پتک بر سرش کوبیده بودند...
اون چی بود بابا؟... اون دختر مادر من بود؟... اون پسر مو سیاه خیلی شبیه تو بود... اون کی بود؟...
داشت می خندید. دچار حالات هیستریک شده بود. خنده اش اکنون به جیغ شباهت پیدا کرده بود...
چقدر جالب... این فیلم شبیه کابوس های من بود... اون مرده زنش رو کشت... تازه خودش به درک پسرش رو هم بی مادر کرد... تو هم دیدی بابا؟... این دوستات هم باید این فیلم رو ببینن... کی این فیلم رو درست کرده؟... میخوام با کارگردانش آشنا بشم... اینطور که فهمیدم اسم مرده هری پاتره... هری پاتر... چقد جالب... فامیلی من هم پاتره... اسم پدر من هم هریه... از اون جالب تر اسم اون بچه تو فیلم هم اسم من بود... بابا واقعا جالب نیست؟... پدر من مادرمو کشته...
و اینجا بود که با فریادی دلخراش گریه را آغاز کرد و خنده را کنار گذاشت... احساس کردم با تمام وجود گریه می کند. احساس کردم احساس ندارم. همه وجودم فقط و فقط یک جمله شده بود: من جینی رو کشتم.
*****************
ببخشين دوستان عزيز. متاسفانه نتونستم اون طور که دلم ميخواد بنويسم. نميدونم چطوري اما انگار نتونستم اون حالت هري رو بسازم.

قبلی « کتاب 8 هری پاتر پیشتازان 1 و اربابان مرگ- فصل 1 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
navid&roya
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۱۹ ۱۹:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۱۹ ۱۹:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۱/۸
از: Forks
پیام: 29
 Re: داستان هاي هري پاتري - قسمت چهارم
فقط می تونم بگم عالیهههههههههههههههههههههه




دستت درد نکنه
sooskehsiah_sos
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۸ ۱۴:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۸ ۱۴:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۱۹
از:
پیام: 12
 بابا............
بابا ايول
خيلي باحال بود
فقط يه چيزي
حالت جيم رو وقتي از اون اتاق اومد بيرون رو بد به تصوير كشيدي
مي تونست قطعه ادبي خيلي خوبي بشه
ولي .....در هر حال خيلي قشنگ بود
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۱ ۱۷:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۱ ۱۷:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 ایول ایول ایول ایول!!!!!!!!
افرین افرین افرین افرین خیلی قشنگ بود
Mr.Amiri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۲۰:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۲۰:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۴
از: مثلث برمودا
پیام: 181
 عالی بود
اهم اهم...من دوباره اومدم تا اظهار نظر کنم.الان میدونم هرمیون جان داری فحش میدی ها...
احسنت...عالی بود...کلی حال کردم...از فصل قبلس ات واقعا عالی تر بود....
توصیف حالات روحی واقعا عالی و بی نقص بود.هرچند از کلمات قلمبه استفاده کردی و نوشته ات رو یه خورده از رنگ طبیعی جدا کرده بود.مثلا نوشته بودی(هیستریک)اما واقعا عالی بود.
نکته ی بعدی...باز هم توی توصیف مکانت یه خورده میلنگیدی...برای من اون راه رو یه خورده گنگ بود...و همچنین اون فضایی که توش جینی میمیره...من تمام شخصیت ها و اتفاقات رو به خوبی دیدم اما مکان برام مفهوم نداشت....بیشتر میشد گفت که تو یه فضای نقره فام این اتفاقات داره میفته...البته اشکال از منه ها...ولی با این حال ...
بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم هری رو قشنگ نشون دادی...اما یه چیزی من تو نوشته هات احساس کردم...اگر خواستی بهم ی ام بده بهت بگم.احساسات هری رو فوق العاده زیبا نشون دادی.
اما باز هم یه اشتباه داشتی...وقتی هرمیون و رون میان برای اونا هیچ احساسی قائل نشدی که مطمئنم اون قدر رفته بودی تو بحر هری که کلا فراموشش کردی.اما نشون دادن وضعیت دوستان هری بعد از اینکه قبلا یک بار بهش حمله کردند خیلی به داستانت میتونست کمک و بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی میتونست به داستانت رنگ بده.
اما در کل واقعا عالی بود...واقعا...
یه چیزی قلمت چیه؟مثل اینکه همه ی اونایی که نظر دادن قلمت رو خیلی دوست داشتن.بگو ما هم بریم از همون قلم ها بخریم.
راستی یه پیشنهادی هم دارم اگر خواستی اون رو هم تو پی ام بهت میگم...
keira
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۸:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۸:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۵
از: تالار هافلپاف
پیام: 457
 به نظر من که خوب بود
مثل فصلهای قبل عالی بود،مرسی
و به نظر من حالات هری رو هم خيلی خوب توصيف کرده بودی ...احساساتو به خوبی القا ميکرد
منتظريم
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۸:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۸:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 عالي
خيلي قشنگ مي نويسي . واقعا قلم خوبي داري . بسيار عالي بود .
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۰:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۰:۰۵
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 خوبه...
مرسی خیلی عالی بود
این فصلت هم قشنگ بود...قلم زیبایی داری منتظرم... موفق باشی

ویکتور12کرام
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۲۲:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۹ ۲۲:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۲۳
از: مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
پیام: 509
 هوم
خیلی خوب شده آفرین
و خسته نباشید

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.