هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

افسانه ی هفت - قسمت دوم


همه ساکت و آرام در اطراف اتاقک کوچک نشسته بودند و ترجیح میداند که با صحبت کردن هراس نبردی که در پیش رو داشتند را به دیگران نشان ندهند.هر پنج نفر به یکدیگر نگاه میکردند.و در کمال سکوت احساس یکدیگر را در پیش خود مجسم میکردند.و تقریبا هر پنج نفر سعی داشتند که خود را شجاع تر از دیگران نشان دهند.سکوت تنها چیزی بود که در آن میان حقیقت بود.
تا اینکه بالاخره امید سکوت را در هم شکست.رنگ صورتش مثل همیشه نبود.درست بود که او همیشه نبرد کرده بود و پیش یک انج(در فصل های بعدی توضیح داده میشه) بزرگ شده بود.اما این نبرد یک فرق بزرگ با همه ی نبردهای دیگرش داشت.او باید از چهار نفر دیگر هم مراقبت میکرد.مدام دست های خود را بر موهای فر و کوتاهش میکشید و سر خود را می خاراند.چشمان سیاهش به دریایی مواج تبدیل شده بود و لبانش به سپیدی گچ شبیه بود.حالاتش عصبی و نمایانگر وضعیت روحی اش بود.
_ام...امروز ما مسابقه داریم...برای رفتن تو قصر... ام...ما باید ببریم.
سخنانش را سریع بود اما بین کلماتش زیاد مکث میکرد.رفتاری که همیشه در موقع ترس از او دیده میشد.
آبتین.یک مرد قوی هیکل و بلند قامتی بود و از دستان محکمش می شد حدس زد که او آهنگر است.گرز بزرگ خود را کنار خود گذاشته بود و به دیوار تکیه داده بود.
_بله...باید ببریم...اما فکر میکنم که بدونین...قوانین مسابقه یا بهتره بگم رسومش چطوره؟اولین مسابقه بین قوی ترین گروه و ضعیف ترین گروه برگزار میشه...تا هیجان مرگ برای مردم بیشتر بشه.
امید کاملا میدانست که آنها قوی ترین گروه این مسابقات نبودند.با حضور یک بچه ی دوازده ساله.یک جوان بیست و سه ساله.یک برده ی سیاه پوست. و خودش که فقط و فقط هفده سال داشت.تنها فرد قوی گروه آبتین بود.اما با این حال به هیچ وجه دلش نمیخواست که به بقیه بگوید که گروه ضعیف آنها هستند.او همیشه به دیگران امید میداد.اما چه کسی به خود او امید میداد؟بی شک تنها دلیلی که اسم او امید بود بخاطر این امید هایی بود که تمام دشمنانش حتی شروین هم از ان میترسیدند.
_خب...از کجا معلوم که ما گروه قوی نباشیم؟
_اما ارباب امید.
_خواهش میکنم دلیر...به من نگو ارباب امید...خواهش میکنم...من فقط یک انسان هستم...همین.
و در همین حال به چشمان دلیر خیره شد.چشمانی که در زیبایی بی همتا بودند.چشمانی که یک روز بخاطر حماقت امید قرار بود که به دستان شروین...حتی فکرش را هم نمیتوانست بکند.هر بار که به چشمان دلیر یا غلام خیره میشد آن صحنه ای که در طلسم دیده بود در مقابلش قرار میگرفت.
آن شب مهتابی...آن جنگ عظیم.و در آخر شکست امید و یارانش. و در آخر اسارت امید و هفت فرمانده ی دیگر . صدای هلهله ی آنها را میشنید.صدای خنده های شیطانی شروین و سپاهش را.صدای آنها را به وضوح میشنید.
_ارباب امید...ارباب امید.
امید دوباره به مکان قبلی اش بازگشته بود و تلاش میکرد که آن واقعه را به دست فراموشی بسپارد.
دوباره صدای قدم های سکوت در میان آنها شنیده میشد.صمصام بعد از اتفاقی که برایش افتاده بود دیگر از مرگ هیچ ترسی نداشت.دقیقا یک هفته ی پیش بود که او توسط شخصی که دوست او و امید بود مورد حمله قرار گرفت و به استقبال مرگ رفت.رامین از یاران آتش بود و نه او و نه امید هیچ کدام نتوانسته بودند این را بفهمند.او خود را سرزنش میکرد چرا که اگر به جای او اتفاقی برای امید می افتاد ... حتی نمیتواست به این موضوع فکر کند...
ابروانش در هم گره خورده بود و دست خود را بر خال سیاه روی گلویش گذاشته بود.خالی که یادگاری یک خیانت بود.
_آقا...اجازه میدین که...
یک دفعه امید از خوشحالی چشمانش برقی زد و فریاد کشید.
_آره صمصام... آره... تو تنها کسی هستی که میتونی بری بیرون...باید بری و بگی که حصان بیاد...
در آهنی اتاقک باز شد و سایه ی دو سرباز قوی هیکل بر پایین پای امید افتاد.
_خیلی خب...باید برید...الان مسابقه شروع میشه...
و چنان خنده ی بلندی کردند که حقیقتا تنها عذابی بود که بر امید نازل می شد.
_فکر کنم که دیگه دیر شد...
هر پنج نفر سلاح ها را برداشتند تا به زمین نبرد قدم بگزارند.
امید شمشیر بی نظیرش را در کمرش محکم کرد و نظاره گر اعمال چهار نفر دیگر شد.صمصام با حواسی جمع زره اش را محکم میکرد و شمشیری را که امید به او داده بود را بر کمرش صفت میکرد.دلیر مدام به اطرافش نگاه میکرد و ترس از جنگ در صورتش نمایان بود. آبتین مدام نفسش را از بینی اش با حرص خارج میکرد.هر بار که او این کار را میکرد امید احساس شرم بیشتری میکرد و خود را مقصر میدانست.هر چند که او خودش راضی شده بود که با امید بیاید اما با این حال امید نمیتوانست خود را ببخشد.چون اگر کوچکترین اتفاقی برای آنها می افتاد دیگر بخشش چه سودی میتوانست داشته باشد.در این میان غلام با نگاهی آکنده از سرور به امید خیره شده بود.نگاهی که در آن اشتیاق موج میزد.اشتیاقی که درکش برای امید ناممکن بود.نگاهش دقیقا شبیه نگاهی بود که در آن طلسم دیده بود.با غرور و اشتیاق.مشخص بود که از چیزی لذت میبرد اما از چه امید این را نمیدانست.شاید بخاطر این بود که مرگ انتظار آنها را میکشید.یا شاید هم بخاطر اینکه قرار بود به عنوان یک شک فرد مهم به میدان نبرد برود.اما هیچ کدام از اینها نمیتوانست توصیف گر حالات چشمان او باشد.در نگاه او عمقی وجود داشت که بلند ترین قله ها هم تمثیلی از آن نیست.در نگاهش یک احساس عجیب بود.احساسی که امید هیچ گاه آنرا درک نکرده بود.
چشمانش را باز کرد و خود را در میدان نبرد دید.صدای همهمه ی مردم شهر هگانه در کنار گوشش حس میشد.
آنها در یک میدان بزرگ دایره ای شکل ایستاده بودند و مردم در دیواره های بلند زمین نبرد دیده میشدند.در مقابل امید در قسمتی از دیوار چهره ی پادشاه هگانه به چشم میخورد.چهره ی فرشید و کسی که همیشه در کنار او بود گیو.
صدای کلفت آبتین در کنار گوشش مدام یک جمله را ضمضمه میکرد.
_مشخص بود که ما گروه ضعیف تریم....معلوم بود...اشتباه کردم که گذاشتم دلیر بیاد...اشتباه کردم...اه اه...
_هی میشه بس کنی؟تنها چیزی که میتونه باعث شکست ما بشه همین ناامیدی و ترسه...اگر یکبار دیگه ازت یه چنین حرفی بشنوم...
آبتین خنده ای کرد.و همزمان در دیگر زمین نبرد باز شد...سکوت در همه جا شنیده میشد.امید صدای نفس های خود را میشنید.یک لحظه حالتی که بعد از نبرد برایشان اتفاق می افتاد را پیش خود مجسم کرد.
دلیر تکه تکه شده بود.آبتین دستانش قطع شده بود و نیزه ای در شکمش فرو رفته بود.غلام از کمر نصف شده بود. و سر صمصام جدا شده بود.اما خودش را نمیدید.
از در یک یک اعضای گروه دیگر بیرون آمدند.
اولین نفر فردی هم قد خود امید بود.اما بازوان و پاهایش به قدری زیبا و پرقدرت بودند که نیازی به درک نحوه ی نبرد او نبود.
نفر دوم یک مرد دیگر بود که هیکل لاغری داشت و نیزه اش را مدام در دستش بازی میداد.نفر سوم یک مرد معمولی بود که موهای سرش را تراشیده بود و شمشیر صاف و بلندی داشت.نفر چهارم مردی هم هیکل صمصام بود و در دستش دو شمشیر به سک شکل داشت.
و نفر پنجم وارد زمین شد.صدای قدم هایش در همه جا میپیچید. او یک مرد بسیار بزرگ بود که چهره اش را با دستمالی بزرگ پوشانده بود ولی ریش بلندش از زیر دستمال بیرون زده بود.در دستانش یک گرز بلند و بزرگ دیده میشد و نگاهش هم بر روی امید ثابت مانده بود.
امید و یارانش دقیقا میدانستند که چه بلایی بر سرشان خواهد آمد.
فرشید گیو را به کنار خود خواند.
_اون گروه اسمش چیه؟من هیچ کدومشون را تا حالا ندیدم.
_اسم اون گروه...دیوانه است...
_نه احمق...منظورم اون یکی گروه بود...اونها با چه امیدی به میدان نبرد اومدن؟
_اسم اون گروه...هفته...اما هیچ مانعی برای نیومدنشون نبود...در ضمن اونا ضعیف ترین گروهی هستند که در این دوره شرکت کردند.و طبق فرمایش شما...
_نظر تو چیه تهمتن؟...به نظرت...نیازی به پیش بینی هست؟
تهمتن نگاهی به نفرت به امید انداختو در کمال خونسردی لبخندی زد.
_سرورم...نبرد به هیکل و قامت نیست...نبرد به فکره...هرچند که پایان این مسابقه روشنه...
_پس بخاطر همین تو سال قبل از تیرداد شکست خوردی...و ما هنوز نتونستیم که ضرباتی که سال قبل خوردیم رو جبران کنیم...
تهمتن نگاهی به فرشید انداخت.خنجری که در دستانش قرار داشت را میفشرد.چشمانش در خون قوطه ور بود .لباس سیاهی که به تن داشت را کمی کشید و به سمت فرشید تعظیم کرد.
_من بابت ...
_بسه دیگه...مسابقه رو شروع کنید...
مسابقه شروع شد...هر کدام از چهار نفر یار امید حریف خود را یافتند.صمصام به طرف کسی رفت که نیزه داشت.غلام با کسی جنگید که دو شمشیر داشت.دلیر با آن جثه ی کوچکش به نبرد با کسی رفت که سرش را تراشیده بود و نگاهش غرق خون بود.
_تو هنوز خیلی بچه ای ... زود نیست بمیری؟
تا آن مرد این را گفت.دلیر شمشیر خود را بیرون کشید و به سمت او پرتاب کرد.شمشیر در هوا چرخید و درست به وست ابروان او فرود آمد.همه جا را سکوت پر کرده بود.دلیر خودش هم نمیتوانست باور کند که چه کار کرده.
از این حرکت ناگهانی دلیر چهارنفر دیگر هم نیرو گرفتند.آبتین به سمت آن قول بزرگ حمله ور شد و میخواست نشان دهد که او هم مانند دلیر توانا و قدرت مند است. اما ضربه ی ناگهانی او را به زور تحمل کرد.
و در آخر امید ماند و تنها کسی که از طرف مقابل مانده بود.
امید شمشیرش را بیرون کشید.نور سبز رنگ از شمشیر او در هوا درخشید.و به سمت او دوید.
هیچ احساسی نداشت.نه ترس و نه چیز دیگر.شاید علتش تنها و تنها کاری بود که دلیر انجام داده بود.به خود نوید پیروزی میداد.و میدانست که این اتفاق میفتد.در همان حال که میدوید خود را در جایی دیگر یافت...
همه جا سر سبز بود.درختان بید مجنون در همه جا دیده میشدند و برگ ها و شاخه هایشان با کوچکترین نسیم شروع به رقصیدن میکردند.ابر های در آسمان به قدری زیبا و بزرگ بودند که دوست داشت در میان آنها قدم بگزارد.از همه عجیب تر گلهای یخ بودند که در آن هوای زیبا و دلنشین که نه گرم و نه سرد روییده بودند و همه جا را با عطر بی نظیر خود پر کرده بودند.احساس عجیبی داشت...نمیدانست که باید بخندد یا از خوشحالی فریاد بکشد.تنها چیزی که میدانست این بود که بسیار شاد است.دوست داشت با سرعت باد بدود دوست داشت پرواز کند و به تمام عالم بگوید که چه احساسی دارد.دوست داشت الان صمصام و دیگران هم در کنار او بودند تا آنها هم مثل امید خوشحال میشدند.اما برخلاف احساسی که داشت بدون کوچکترین حرکتی در سر جایش ایستاده بود.
_سلام امید...
صدای زیبایی که به گوشش رسید برایش به قدری آشنا بود که احساس میکرد آنرا هزاران سال است که میشناسد.جرات نمیکرد که برگردد.فکر میکرد که اگر برگردد همه چیز از بین میرود.
_بالاخره اومدی؟
_آره اومدم...اما تو...تو...من تو رو میشناسم؟؟؟
_من نگار هستم...
________________
دوستان عزیز...میدونم که اصلا خوب نشد...و وقت باارزشتون رو گرفت...من رو واقعا ببخشید که با این نوشته ها وقتتون رو میگیرم...اما ازتون خواهش میکنم که یه نقدی بکنین...میخواستم که یه سری چیزا رو بیشتر توضیح بدم...اما گفتم دیگه خیلی زیاد میشه...
قبلی « پیشتازان 1 و اربابان مرگ- فصل 1 پیشتازان 1 و اربابان مرگ-فصل دوم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ویکتور12کرام
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۱ ۲۰:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۱ ۲۰:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۲۳
از: مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
پیام: 509
 ایول
خوب خسته نباشی خیلی خوب بود
sourak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۲۲:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۰ ۲۲:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۲
از: كوهستان اشباح
پیام: 565
 ایول
ایول. باحال بود.
دمت گرم.
ولی سعی کن بهتر بنویسی. یعنی میتونی بهتر بنویسی

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.