هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

پیشتازان 1 و اربابان مرگ-فصل دوم


بعد از گذشت سال ها 5 فرد با توانایی های متفاوت دوباره زنده می وند ولی تکلم آن ها تغییر کرده است. آن ها باید با اربابان مرگ روبرو شوند تا ...
فصل دوم : او آمد !
ساعت 7 بود. هوا روشن و گرم بود. هر پنج نفر در خواب به سر می بردند. شب قبل هر 5 نفر تا ساعت 3 بیدار بوده و با هم در مورد زندگی سختی را که در پیش رو داشتند صحبت می کردند. به نظر می رسید که معین از همه نگران تر است. بعد از نفوذ سلطان در دنیای رمبی بزرگ، یاران آنها بازگشته بودند ولی همراه آن ها نبودند چون مجبور بودند سرزمین سلطان را از دست دشمن در آورند. سلطان در مورد جزییات دنیای رمبی بزرگ هیچ چیز یادش نمی آمد ...
بالاخره پوریا بیدار شده، از همه کمتر خسته بود چون هیچ وقت حرفی نمی زد و فقط
نگاه می کرد و می خندید ! او بیدار شد و برای پیدا کردن صبحانه ی سلطان به درون جنگل نفوذ کرد و بعد از 40 دقیقه با چیزهایی دراز مانند شاخه ی درخت و قرمز رنگ، که سرهایشان مانند گوجه فرنگی بود و خال های در سر و ته آن به اندازه ی سکه و رنگ سفید، بازگشت. او 10 تا آورده بود. آن ها را کنار محل جمع آوری هیزم ها گذاشت. بعد رفت و چند تکه هیزم آورد و آن ها را آتش زد( بدون هیچ ابزار ، با دمای دهانش که هیچ کس از آن خبری نداشت ) آن خوراکی های عجیب و غریب را روی هیزم ها قرار داد تا خوب کباب شوند. بعد از نیم ساعت سلطان بیدار شد و به بیرون از کلبه ی خودش آمد.
کلبه ها هم عجیب و غریب بودند. یک رنگ عجیب که نظیر آن وجود نداشت. مثل اینکه انواع رنگ ها رو با هم قاطی کرده باشند ! نوع کلبه هم عجیب و غریب بود؛ مثل این می ماند که روی یک حلقه آتش قرار گرفته باشد. چیزهایی مثل شعله های آتش زیر آن قرار داده بودند و جلز و ولز می کرد ولی حرکتی نداشت، بلکه ثابت بود.
هوا خیلی تاریک نبود که سلطان بیدار شد. پوریا مشغول کباب کردن خوراکی ها بود. از بعد از خرد شدن استخوان های پوریا توسط سلطان او هیچ حرفی نزده بود ولی لبخند همواره روی لبش بود. او وظایفی را که از قبل برایش تعیین شده بود انجام می داد ولی هیچ حرفی نمی زد. علی رغم مهارت فوق العاده اش در سخن، بعضی اوقات نمی توانست از گفتن حرف های بیهوده خود داری کند. او قدرت های جادویی هم در بدنش داشت که از لثه هایش به وجود می آمد ولی نه در شرایط عادی یا سخت !
سلطان یکراست به سمت آتش رفت و آنجا نشست.
- پوری {لفظی که سلطان گاهی اوقات برای نامیدن پوریا استفده می کرد } ! از دست من ناراحتی ؟
- میشه بپرسم برای چی باید ناراحت باشم ؟
-خوب قبل از اون حادثه، سفر طولانی من به دنیای رمبی ...
- من چیزی یادم نمیاد، سؤال دیگه ای نیست ، استخوان فلزی ؟
-نه ولی دستوری دارم !
- چه دستوری ؟
- آماده شو و بچه ها رو بیدار کن، میخوایم بریم !
- میشه بپرسم چرا ؟ !
- به تو ربطی نداره
- هر جور میلتونه
پوریا سرخ شده بود و سلطان کمی ناراحت از برخورد پوریا، او همیشه با نیش و کنایه با همه حرف می زد.
پوریا بدون گفتن هیچ حرف دیگه ای به سمت کلبه ی دوستاش رفت ولی در همین موقع صدای فریادهایی رو از پشت سرش شنید. با صدای این فریاد دوستانش خود به خود بیدار شدند. اونا بدون لباس و عریان به بیرون از کلبه هاشون آمدند.
پویان : کاتولپیونوسیوراسز طومانتو راش کات ؟
پوریا : من از چرت و پرتای تو و دوستای مزخرفت چیزی سر در نمی آورم. مخصوصاً الآن
که سلطان یهو غیبش زده !
سلطان نبود. وقتی پوریا برگشت و آن فریاد عجیب را شنید، سلطان نبود. معمولا صدای فریاد سلطان بسیار آرام بود ولی این صدا عجیب به نظر می رسید. متأسفانه معین، امیر و پویان نمی توانستند زبان پوریا را بفهمند و حرف های رد و بدل شده بین آن دو را بشنوند.
بعد از مدتی که معین برای رفتن به تؤالت درون جنگل رفته بود، صدای فریاد دیگه ای شنیده شد و بعد از اون معین با قیافه ای هراسان در حالی که از چیزی فرار می کرد به سمت کلبه اش رفت.
پویان به سمت کلبه ی معین دوید و با داد و قال شروع به حرف زدن کردن :
هان، مونوتیروزاشور پروتوستیانوتوس کولومتونوتیاش ؟
ولی معین که داشت از ترس عرق شدیدی می ریخت پاسخی نداد و فقط اشک می ریخت.
همه بعد از این حادشه شوکه شده بودند. هر 4 نفر به درون کلبه هایشان رفته بودند و فقط در آن کلبه ها کارشان ترسیدن بود و به فکر دفاع در صورت حمله ی ناگهانی بودند. عجیب ترین چیزی که وجود داشت این بود که پوریا هنوز می خندید و هر چه ساعات می گذشتند خنده اش وحشیانه تر می شد !
بعد از 5 ساعت که از گم شدن سلطان گذشته بود، خنده ی پوریا دیگر قابل تحمل نبود. خنده ای وحشیانه مانند یک انسان جیغ جیغو یا یک جادوگر بزرگ مثل ولدمورت* ! پویان و امیر که از این حرکت او تعجب کرده بودند، از چادرهایشان بیرون آمدند تا ببینند چرا اون این طور می خندد. بعد از شوکه شدن معین ( که هنوز در کلبه اش بود و از آن موقع تا حالا حرفی نزده بود ) و گم شدن سلطان هیچ کس از کلبه اش بیرون نیامده بود. اوضاع ترسناکی بود. هیچ کدام از آن ها حتی فکر غذا را هم نمی کردند.
***
هوا دیگر داشت تاریک می شد و با تاریک شدن هوا رفته رفته بر صداهایی که می آمد افزوده می شد. یاران به دور حلقه ای آتش نشسته بودند، خنده ی پوریا قطع شده و لکنت معین نیز برطرف شده بود اما سلطان باز نگشته بود. یاران با هم حرفی نمی زدند و فقط به آن روز عجیب فکر می کردند. روزی را که با ترس و دلهره پشت سر گذاشته بودند؛ همچنین می اندیشیدند که فردا چه در انتظارشان است، هیچ کدامشان هیچ چیز نمی دانست. معین حرف هایی زده بود ولی نتوانسته بود به یاد بیاورد که دقیقاً چه بلایی سرش آمده بود. پوریا خنده اش قطع شده بود و بعد از آن خنده، کم کم می توانست به راز "حروف" پی ببرد ! رازی شگفت انگیز و البته دلهره آور. اولین بار بود که پوریا دیگر نمی خندید.
بعد از گذشت 2 ساعت از نیمه شب، پویان خوابش گرفته بود و به سمت کلبه اش رفت تا بخوابد. او پسری ریز اندام ولی دارای تارهای صوتی فوق العاده ای بود که هر کدام مخصوص کار خاصی بود. در روی صورتش فرو رفتگی های زیادی دیده می شد و دارای یک نشانی " سبز " رنگ در کمرش بود. لباس هایی را که می پوشید اغلب، لباس های رایج و امروزی بودند. او دارای چشمانی زیبا بود که هر دختری را جذب خود می کرد.
نفر بعد که خوابش گرفت امیر بود، پسری با قد و قامتی والا، دارای ابروانی به هم پیوسته، انگشت هایی بدون ناخن، سری که روی آن مانند یک هزارتو، موهای عجیبی رشد می کرد و بعد از یک هفته می ریخت ! او با نیشگون هایی که می گرفت تن افراد را تکه تکه می کرد و بعد یا آن ها را کباب می کرد و می خورد، یا از آن ها برای شکنجه استفاده می کرد. کفش هایش خیلی ساده و معمولی و در عین حال شیک بودند. او هم به سمت کلبه ی خودش رفت.
تنها کسانی که تا 4 صبح بیدار بودند، پوریا و معین بودند. پوریا بر خلاف هر روز ناراحت و چهره ای غمگین داشت و در چهره ی معین هنوز آثاری از ترس دیده می شد.
هیچ کس نمی دانست که چه بلایی سرشان خواهد آمد، البته از مقصدشان هم چیزی نمی دانستند. وقت طلوع خورشید که فرا رسید معین با سرعت هر چه تمام تر به سمت کلبه اش رفت و سریع تمام درزها و پنجره ها رابست. هیچ کس دیگر از کارهای عجیب او تعجبی نمی کرد و تنها کاری که امیر و پویان می کردند، دعا می کردند که دچار مرموزی مانند آن دو نشوند. بعد از 3 روز طاقت فرسا که مانند هم سپری شده بود، بالاخره ، خون پویان به جوش آمد و فریادی سر داد.

* یکی از جادوگران قدرتمند در کتاب تخیلی هری پاتر که وقتی خوشحال است به طور خطرناکی می خندند.
با فریاد او ( که هیچ کس نوع آن را نمی دانست ) زمین لرزید و فریادی مانند، فریادهای مرموز قبلی (دزدید
ئه شدن سلطان، گنگ شدن معین و غمگین شدن پوریا ) به گوش همه ی آن ها رسید. با این فریاد پویان غیب شد و بعد از 3 ساعت که به دنبالش می گشتند او
را دست و پا بسته در کلبه اش یافتند. طنابی که با آن بسته شده بود، نامریی بود ، ولی اگر کسی می خواست به طرف او (پویان ) نزدیک شود، طناب به طور نامرئی به دست شخص می کوبید !
وقتی امیر از خواب بیدار شد ( او معمولاً وقتی می خوابید، 4 روز طول می کشید ) و دید یارانش نیستند به طرف کلبه ی هر یک آمد ولی آن ها نیافت. بعد به سمت کلبه ی پویان رفت و قضیه را فهمید. با ناخن هایش سعی کرد که طناب را سوراخ کند. بار اول هیچ اتفاقی نیفتاد، یار دوم نیز هیچ چیزی روی نداد، ولی بار سوم ناخن هایش در گوشت انگشتانش به طور وحشتناکی فرو رفتند. او فریاد می زدو از انگشتانش خون می ریخت. خونریزی و فریاد های او ادامه داشت که ناگهان چیزی به زمین کوبیده شد و بعد از آن، صدای برخورد تیغه هایی فلزی آمد. پوریا به بیرون از کلبه رفت و فریادزد : " بالاخره او آمد! " با این فریاد، معین هم به بیرون آمد ! او نمی توانست سخنان پوریا را بفهمد پس چگونه این اتفاق افتاده بود ؟
او هم فریاد زد و گفت : "ارمیلو مونولیو! " ( او آمد ).
قبلی « افسانه ی هفت - قسمت دوم گرداب فصل ششم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.