هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

گرداب فصل ششم


فصل ششم
اتاق اینده
حدود سه ماهی بود که از امدن کاردنیا به ان مدرسه میگذشت و از ان روز تا حالا تنها تغیری که دیده میشد این بود که انها مجبور بودند لباس هایی شبیه به هم بپوشند و همینطور انها (سال اولی ها )را به چهارتا کلاس بیست نفره تقسیم کردن که خوشبختانه کاردنیا و انا هر دو در کلاس آ - یک افتاده بودند و تغییر دیگه این بود که از اون موقعی که فهمیده بودند هر سال تحصیلیشون دو سال طول میکشه و اگر نمرشون کمتر از نود و پنج بشه در ترم اخر باید از این مدرسه خداحاظی کنن بنا براین کاردنیا و دیگر شاگردان باید به بهترین نحو درسایشان را میخوندند .
دراون روز ها هوا به طرز عجیبی سرد شده بود طوری که بیشتر بچه های کلاسشون سرما خورده بودندبه خاطر همین انها حق بیرون رفتن از ساختمانو نداشتن و در صورت لزوم باید گرمترین لباسهایشان را به تن میکردند .محوطه بیرون هم دست کمی از فضای یکنواخت داخل ساختمون نداشت به خاطر اینکه بر روی تمام چمن ها یک پارچه ی سفیدرنگ از برف کشیده شده بود و تما می گلها یخ زده بودند . اب ابشار هم در همان حالت به یخ تبدیل گشته بود و دریا دیگر ان چهرهی محبوب و ارام همیشگی خود را نداشت و همیشه طوفانی بود .
در یکی از همون روز های سرد انها درسی داشتند به نام" تفریح و سرگرمی "که برای استراحت مپان درسهایشان گذاشته بودند ولی متاسفانه امروز انها نمیتوانستند دران هوای سرد به بیرون از ساختمون برن .
همه بچه ها در یک کلاس در طبقه دوم نشسته بودند تا اینکه خانم صنایی که زنی شاداب و جوانی بود امد تو کلاس و بعد گفت :خوب بچه ها یه خر خوبی بتون دارم البته شما هم باید قول بدهید که درباره ی جایی که میرین با کسی صحبت نکنین .همه به نشانه تایید سری تکان دادند و همراه خانم صنایی به طرف طبقه پنجم به راه افتادند.
همه ی بچه ها دهانشاناز تعجب و امانده بود .اتاقی بسیار پهناور که خود به اندازه ی یک سالن بود و از سقف بلند ان لوسترهایی بزرگ وپر نور اویزان بود .
در اطراف انجا برروی درو دیوارهایش اسمهایی عجیب وقریب نوشته شده بود وهمینطور اشکا لهای اسمانی زیادی به چشم میخورد.
­­- خوب بچه ها میدونم تا حالا یه همچین جایی نیومدین منم تا حالا نیومدم یعنی بار اولم است ولی این رو باید بدونین یک انسان بیشتر از سه بار نمیتونه بیاد مگر نه موجب مرگش میشود.منم فقط برای شما ها تونستم این اجازرو بگیرم با موافقت مدیر و اینم بدونین این کار بی دلیل نبده.ویه نگاهی به کاردنیا انداخت.
خوب دیگه همه به طرف اون پرده ای که اون طرف هست برین .
همه با چهره هایی مات ومبحوت به هم نگاه میکردند و با پچ پچ های ضعیفی به راه افتادند .از همه متعجب تر کاردنیا بود که دلیل نگاه خانم صنایی رو نمیفهمید .
همه بر روی سکویی گردمانند ایستاده بودندو خانم صنایی امد روی سکو و گفت :شمارا با استفاده از این سکوو این تجهیزات میخوام ببرم به اینده.
صدای بچه ها بلند تر شده بود .
-ساکت ما زیاد وقت نداریم هرکی دوست ندارد قسمتی از ایندشو ببینه میتونه مستقیم از همین در خارج بشه .و دستش را به طرف در دراز کرد .
در ضمن باید گم که اگر از پنج دقیقه بیشتر در اینده بمونین براتون خطر بدی روداره .خوب اماده اید. و همه به نشانه تاکیید سری تکان دادند.
خانم صنایی دولا شدو و دستش را به سمت پایین گرفت ودکمه ای را فشار داد .نور شدیدی به سمت انها تابیده شد و ان سکوی عظیم به صورت دایره وار شروع به چرخیدن کرد . چرخید وچرخید تا انجایی که کاردنیا احساس میکرد حالش داره به هم میخورد . بازم چرخید و هی تند تر میشد صداهای عجیبی رو میشنید و همینطور چهره های مختلف و مناظر مختلف دایم در جلوی چشمانش در حال گردش بودند ............
کاردنیا در یک کلبه در اعماق جنگل بود و صدا های مختلفی از اطرافش میشنید .یک نفر دیگه هم انجا بود بله او انا بود . یکدفعه به یه محیط دیگه میره در راه کلاغ ها به انها حمله میکنن اون کلاغ ها داشتند به انا حمله میکردند و کاری از دست کاردنیا بر نمی امد فقط داشت از ترس فریادی از سکوت سر میداد.
از انجا به محیط دیگر او داشت با قایقی کوچک به درون یه گرداب دریایی میرفت که یکدفعه از ان محیط امد بیرون ............
انا در کنار کاردنیا نشسته بود و با صورت وحشت زده به او خیره شده بود .
و گفت: نگرانت شده بودم داشت شش دقیقه میشد.
کاردنیا با کمک انا بلند شد و دید که همه دارن از ان اتاق خارج میشن و او هم دیگه هیچ نگفت و همراه انا به اتاقشون رفت .
_من میگم یه چیزی هست که همه دارن از من پنهان میکنن عمه تالیا مامان و بابات و حتی خانم صنایی ندیدی موقعی که میخواستیم بریم بالای اون سکو چه طوری منو نگاه کرد و چی گفت :گفت باید از این سفر پنج دقیقه ای چیزی بفهمم .
انا شانه ای به بالا انداخت و گفت :نمیدونم ولی هر چی هست منم تو اینده ی تو بودم چون خودم با چشمان خودم دیدم که داشتیم به طرف قایقی میرفتیم .
_ اخه چه طوری تو که تو ی اون قضیه و با این فکر یک هو چیزی گلویش را گرفت و دیگه به حرفش ادامه نداد و خودرا روی تختش انداخت و شب به خیری گفت و به ظاهر خوابید.
هر چند که او می دانست انا به او خیره شده است و خوابش نمیبرد اتفاقات اون روز اصلا تصادفی نمیومد.
*************************************************
با صدای زنگ خونمون از جا پریدم اول فکر کردم پدر و مادرم هستن ولی وقتی در رو باز کردم نا امید شدم .چون زن همسایمون بود .اون گفت مامانت هست منم گفتم نه خیر نیستن .لحن گفتنم یه مقدار با عصبانیت همراه بود چون اونم بلا فاصله از اونجا رفت .و منم در را محکم بستم .
خودم هم متوجه شدم که کمی بد حرف زدم ولی با این فکر که منم حق داشتم گول زدم .
با صدای بلند به خودم گفتم خوب چه کار کنم همش اینا منو جا میزارن خونه و خودشون دو تایی هر جا که میخوان میرن حالا مگه یکی به فکر منم هست .
از کار خودمم خندم میگیره که داشتم با خودم حرف میزدم.
قبلی « پیشتازان 1 و اربابان مرگ-فصل دوم کتاب 8 هری پاتر - فصل دوم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۳ ۱۳:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۳ ۱۳:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 ?????خوب بود؟؟؟؟؟
ایول خیلی باحال بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ولی خیلی ستمه بالای 95؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.