هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

کتاب 8 هری پاتر - فصل دوم


در ابتدا باید بگویم که چند مورد را توی فصل قبل جا انداختم و بهتر است که با یک سوال آن را بازگو کنم: به نظر شما هری چطور تونست از جادوگرهای ایرانی بپرسد که مدرسه شما کجاست ؟ مگر او با زبان ایرانی مسلط بود ؟ خیر او به زبان فارسی مسلط نبود و همینطور جادوگرای ایرانی به زبان انگلیسی مسلط نبودند همه آنها (جادوگرای ایرانی و هری پاتر) به زبان جادوگری بین المللی جادوگری مسلط بودند . زبان جادوگری بین تمام کشورها یکی است و هر جادوگری که وارد مدرسه جادوگری میشود باید این زبان را بیاموزد تا بتواند با تمام جادوگرها ارتباط برقرار کند پس جادوگران به دوزبان مسلط میشوند یکی زبان ماگلی کشورشان و دیگری زبان بین المللی جادوگران.
دیگر اینکه چیز جدیدی که میخواستم بگم این است که این یک داستان کاملاً خیالی است و ممکن است چیزهایی ( به عنوان مثال پسر ، دختر را در آغوش کشید و به او گفت متشکرم ) بخوانید که با آداب و سنت کشور مغایرت داشته باشد که این ها همه زاده خیالات من است .
ممنونم ویکتورکرام
...................................................................................................
فصل دوم : هری پاتر در صدد ورود به مدرسه وریتاسروم
وقتی که هری به امیدیه رسید شب بود . او نمی دانست که باید کجا برود به همین دلیل به اولین پارکی که رسید ایستاد . او روی یکی از صندلی ها نشست و به این فکر می کرد که در سال ششم از پروفسور دامبلدور یک نفر در ایران هست که به پروفسور کمک میکند و هری فقط اسم او را میشناخت . هری اسمش را در ذهن خود تکرار میکرد و میگفت که کاش او را پیدا کنم. در همین افکار بود که دید چهارنفر به سمت او می آیند. چوبدستی خودش را آماده کرد. اودیگر یک بزرگسال محسوب می شد و میتوانست از چوبدستی خودش استفاده کند. آنها چهار ارازل و اوباش معروف شهر بودند که پلیس از دستگیری آنها عاجز بود. آنان هر کاری که دوست داشتن انجام می دادند از جمله اذیت و آزار افراد غربیبه . هری با دیدن چهره آنها پی برد که که قصدشان چیست آنها او را به یاد دادلی می انداختند. زمانی که دادلی می خواست هری را اذیت کند او چنین قیافه ای داشت. هری چوبدستی خودش را بیرون کشید و رو به روی آنها آماده نگه داشت. در یک لحظه چیزی به خاطرش آمد. آیا قوانین این کشور با کشور خود یکی است؟ پس به همین خاطر پشیمان شد و چوبدستی خودش را سرجایش گذاشت و آماده کتک خوردن شد. یکی از آن چهار نفر به اوگفت : هی . تو . بیا اینجا.... هری که زبان آنها را نمی فهمید گفت : شما از جون من چی می خواین؟ چهار اوباش باتعجب گفتند : تو خارجی هستی ! و به سمت او حمله ور شدند. در یک لحظه نور خیره کننده قرمز رنگی از پشت سر هری به آن چهار نفر برخورد کرد و هرکدامشان را به سمتی پرتاب کرد. هری برگشت تا ببیند که چه کسی او را نجات داده است؟ او پسر جوان هم سن و سال خودش را دید که این نور از چوبدستی اش خارج شده بود. پسر به زبان جادوگری گفت : آقای پاتر عزیز اینجا چه کار میکنید ؟ بهتره زودتر بریم اونا الان به هوش میان و وزارت الان برای اصلاح حافظه اونا میاد اینجا. هری فقط به ان پسر نگاه میکرد. جوان به او گفت : زود باش دیگه عجله کن آقای پاتر . هری به سرعت خودش رو به آن جوان رساندو هردو شروع به فرار از آن منطقه را کردند هری پرسید کجا داریم می ریم ؟ پسر پرسید : فعلاً خونه ما. هری گفت : چرا منو نجات دادی ؟ جوان جواب داد به خاطر اینکه شما یک جادوگر بزرگ هستید و دیگه اینکه پرفسوردامبلدور از من خواسته بود و الان پرفسور اسنیپ از من می خواهد. هری گفت : تو پرفسور دامبلدور رو میشناسی ؟ جوان جواب داد : من خیلی چیزها رو میدونم. حالا دیگه چیزی نپرس تا برسیم خونه. آنها به سمت خانه رفتند و در راه با هم یک کلمه ای رد و بدل نکردند. قتی به خانه رسیدند جوان گفت: خواهشاً آروم بریم تو خونه چون بابا و مامان هردو نمیدونن من الان بیرونم سپس آرام به سمت اتاق خواب جوان رفتند. ناگهان سایه ای به روی آنها افتاد. و هردو در جایشان میخکوب شدند. آن سایه مادر جوان بود که به پسر خودش میگفت : تا حالا کجابودی بازم جادو کردی بابات رفته تا حافظه چند نفر رو اصلاح کنه. نگفتی چیزی میشه. این دیگه کیه با خودت آوردی؟ ها . جواب بده. هری با دیدن آن زن به یاد خانم ویزلی افتاد که چطور بچه های خودش رو تربیت میکرد. جواب شروع به جواب دادن کرد ولی هری هیچ یک از کلمه های آنها را نمی فهمید. جوان گفت : مادر ببخشید ولی این هری پاتره . اون بزرگترین جادوگر سیاه منظورم لرد ولدمورت رو کشت و از بین برد اون از انگلیس اومده تا به مدرسه ما یه سری بزنه بقیه جریان رو از بابا بپرس اون بهتر بلده توضیح بده الان ما خسته ایم اگه ممکنه بذار بریم بخوابیم.
مادر جوان گفت خوب باشه. برید زود ... زود. یالا دیگه بجنبید. جوان هری را به سمت اتاق خودش برد. ودر این حین به هری گفت : ببخشید مامانم یک جادوگر نیست. اون یک ماگل است و پدرم فقط جادوگره. هری گفت : میفهمم . انها وارد اتاق خواب بسیار زیبایی شدند که دارای دو تخت بود. جوان گفت : ببخشید اگه یک مقدار کوچیک هست ولی این اتاق خواب منه. هری گفت : نه این خیلی خوبه . ولی تو یک نفر هستی چرا دو تخت ؟ جوان پاسخ داد: اون یکی مال تو هست پرفسور اسنیپ به من گفت داری میای ایران منم گفتم که بهتره یک تخت به این اتاق اضافه کنم و تو رو اینجا نگه داری کنم. چون الان اوضاع اینجا خیلی بده حالا بعد همه چیز رو برات تعریف میکنم بهتره الان یه مقدار بخوابیم هری گفت : نه من میخوایم همه چیز رو درمورد تو و اوضاع اینجا بدونم جوان گفت : باشه تسلیم. بشین تا برات بگم آقای پاتر. هری گفت : خواهش میکنم اینقدر نگو آقای پاتر . منو به اسم صدا کن ناسلامتی ما باهم دوست شدیم. جوان گفت : باشه هری . سپس گفت : من علیرضا حسینی هستم همه علی صدام میکنن. شاید اسمم رو از پروفسور دامبلدور شنیده باشی. هری گفت : تو علیرضا هستی . وای خدای من. همش میگفتم وقتی بیام ایران کاش اولین کسی رو که میبینم تو باشی . علی جواب داد . ممنونم . خب زمانی که من در سال ششم در می خواندم نامه ای به دستم رسید که از طرف پرفسور دامبلدور بود البته اون رو به انگلیسی نوشته بود تا در موقع پرواز جغد به این جا کسی نتونه اونو بخونه و دیگه اینکه من به انگلیسی هم مسلط هستم. هری گفت : خب متن اون چی بود. علی گفت : جناب آقای علیرضا حسینی عزیز . باسلام . احتراماً با عنایت به اینکه شما بهترین دانش آموز وریتاسرم هستید و من (دامبلدور) با تحقیقات فراوان شما مورد اطمینانم در کشور ایران هستید شما و یکی از دوستانتان نماینده من در ایران هستید و اینکه گزارشاتی در مورد لرد ولدمورت و گروه مرگخواران به من بدهید تا من ارتش خودم ( ارتش دامبلدور) را آماده سازم. با تشکر آلبوس دامبلدور مدیر مدرسه هاگوارتز. بله من... نه ففقط من بلکه دامبلدور برای تمام مدارس جادوگری جهان این نامه را فرستاد تا در هرمدرسه ای افرادی رو داشته باشه . من و یکی از دوستانم به نام تینا محمودی از ایران انتخاب شدیم و به ارتش دامبلدور پیوستیم. من و تینا هفته ای یکبار برای پرفسور دامبلدور جغد می فرستادیم و او را از این منطقه مطلع میکردیم و نیز از او دستور میگرفتیم . من خیلی از وردها رو از پرفسوریاد گرفتم و اونها رو توی یک کلاس خالی با تینا تمرین میکردیم تا بتونیم از خودمون و مردم در برابر مرگ خواران دفاع کنیم در این سال اخیر هم پرفسور نامه ایی نوشت و گفت بعد از من به یک نفر فقط اعتماد کنید و اون پفسور اسنیپ هست از اون دستور بگیرید و فقط برای او نامه بفرستید. هری گفت مگه شما هم با جغد نامه رسانی میکنید . علی جواب داد: نه فقط ما بلکه همه جادوگرها این کارو میکنند حالا هم شارِل اسم جغدمه در حال اجرای مأموریت هست اون به طرف پرفسور اسنیپ رفته تا بهش بگه تو الان پیش من هستی. هری گفت : یعنی تو جزء ارتش دامبلدور هستی ؟ علی گفت: بله. با این تفاوت که ارتش شما در هاگوارتز بیش از شش نفر بود و در وریتا سرم دونفر بیشتر نبود . هری گفت : خب حالا در مورد اوضاع اینجا بگو . علی گفت : دیگه بسه. این ماجرا رو بعداً بهت میگم. حالا تو بگو از رون و هرمایونی چه خبر. هری با تعجب پرسید تو اونا رو میشناسی؟ علی گفت : بله من همه چیز رو درمورد تو و دوستات میدونم. دامبلدور همه چیز رو به من گفت و اون دوتا رو با من آشنا کرد تا من با اونا ارتباط برقرار کنم و از تو محافظت کنم . هری گفت : آها حالا فهمیدم اونا حالشون خوبه . علی گفت : راستی از ویکتور خبر نداری ؟ هری گفت : ویکتور؟ علی گفت : آره ویکتور. ویکتورکرام. هری با شنیدن اسم ویکتور به یاد چو افتاد و به فکر فرو رفت. علی گفت : چیزی شده هری . مشکلی پیش اومد. هری گفت: نه حالم خوبه اونم خوبه مدیر مدرسه دورمشترانگ شده و داره با کمک چو اداره اش میکنه. علی گفت : چو؟ چ. کیه. اینو نمیشناسم. هری مشتاقانه گفت : چو . چوچانگ اون یکی از اعضای ارتش بود اون توی مدرسه ما بود . و با ناراحتی ادامه داد: اون الان با ویکتورازدواج کرده . علی باتعجب گفت : وای. ویکتورازدواج کرده؟ ولی چرا اینو به من نگفت. هری پرسید تو اونو از کجا میشناسی؟ علی گفت : اون برای اینکه دنبال مدیر خودش منظورم ایگورکارکاروف هست به تمام نقاط سفر کرد و اونو به کمک من جسد اونو توی ایران پیدا کرد که به دست مرگ خواران کشته شده بود. از اون موقع ما باهم دوست شدیم و هرماه یکبار نامه ای برای هم می فرستیم. هری گفت : خوب تو حالا چه کار میکنی ؟ علی جواب داد : من استاد درس معجون سازی هستم و هفته دیگه مدرسه باز میشه. در همان لحظه جغدی وارد اتاق شد و در چرخی در اتاق زد و نامه ای را روی سر علی انداخت و رفت. هری پرسید اون چیه؟ مربوط به من میشه؟ علی گفت : نه فکر نمیکنم . باید بخونمش تاببینم درمورد تو هست یا نه. هری گفت : اون از طرف کیه. علی جواب داد از طرف تینا ست.
ادامه دارد
......................................................................................
امیدوارم که بهتر وجذابتر شده باشد.
بی شک نظرات شما مورد استفاده من قرار میگیرند .
امیدوارم که همه خوششان بیاید و نظر خود را بدهند.
قبلی « گرداب فصل ششم عشق نافرجام - فصل سوم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۸ ۰:۰۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۸ ۰:۰۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 خوب هست!
میبینم داری رو دست استادت بلند میشی

ولی جدا از شوخی دست به قلمت خوبه!
role
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۱۵:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۱۵:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۴
از:
پیام: 486
 هوم!
عجب تخیلی داری!
راستی اسم این مکان ها رو از کجا میاری؟
یه سوال دیگه:چند وقت روی این موضوع فکر کردی که هری میاد ایران و این داستان رو تو ذهنت ساختی؟
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۱۳:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۱۳:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 عالی بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
افرین افرین خیلی قشنگ بود!!!!!!!!
2222
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۳:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۳:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۰/۱۵
از: باغ مظفر
پیام: 15
 Re: چه جلب
جالب نوشتی ما خوشمان امد
ویکتور کرام به سلامت باد
2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۰:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۰:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۰
از: كنار بر بچ مرگ خوار
پیام: 789
 Re: چه جلب
جالب بود
333444
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۴ ۲۲:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۴ ۲۲:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۹/۲۴
از: دریای محبت
پیام: 134
 مرسی
خیلی قشنگ بود افرین.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.