هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

عشق نافرجام - فصل سوم


فصل سوم : مرگ ...
با صدای آنجلیا رشته افکارویکتور پاره شد. همه به سمت اتاق رفتند. پدر و مادر آنجلیا خوشحال به نظر می رسیدند. حال آنجلیا بسیار خوب بود. بعد از ساعتی خانم دیگوری گفت: بهتره بریم خونه. بیشتر از این نباید خانواده کرام را زحمت داد. آنجلیا آماده رفتن شد که آقای دیگوری گفت نه لی لی. اون هنوز نمیتون راه بره بهتره من برم و کالسکه رو بیارم . در این لحضا جیمز گفت : نه . اولاً اینکه کالسکه هست و نیازی نیست که شما بروید . ثانیاًچرا میخواهید بروید. شما همگی امشب را اینجا بمانید و فردا صبح راهی خانه خود شوید. پس از مقداری اصرار آقا و خانم دیگوری قبول کردند که آنجلیا در آنجا بماند و خودشان به خانه اِشان بروند و فردا به دنبال آنجلیا بیایند.
***
صبح روز بعد وقتی آقای دیگوری به دنبال دخترش آمد . ویکتور بسیار افسرده بود. او امیدوار بود بتواند در این دو روز کاری کند و باپدرش صحبت کند همینطور به آنجلیا ابراز علاقه کند ولی او نتوانست .
پس از رفتن آقای دیگوری و آنجلیا جیمز ویکتور را صدا زد و به او گفت : ویکتور بیا بیرون و توی جنگل تمرین تیراندازی کن. مدتی است که از تیر وکمانت استفاده نکرده ای. ویکتور تیروکمانش و همچنین شمشیر خود و پدرش را برداشت و به دنبال جیمز رفت . ویکتور آماده تیر اندازی شد که جیمز صحبت را آغاز کرد و گفت: پسرم کار خوبی نکردی که دروغ گفتی.چون اونا از من کمک می خواهند و به امید من به این سرزمین آمدند
ویکتور: ببخشید پدر . ولی پدر خودت میدونی که الان نمیتونی به اونها کمک کنی . چون شاه ادوارد در جنگ هست و پسرش شاهزاده ویلیام به تو حسادت میکند و نمی گذارد تو وارد قصر بشی.
جیمز: بله درسته . ولی بهتر بود راستش رو میگفتی. خوب حالا اشکال نداره . فرداخودم می رَم و راستش رو بهشون میگم . حالا تیراندازیت رو انجام بده.
ویکتور گفت: پدر میخواستم یک چیزی رو بهتون بگم.
جیمز انگار که منتظر این جمله بود به سرعت نگاهش را از پسرش برگرداند و به طرف دیگری انداخت و گفت : ویکتور اون چیزی که تو ذهنت هست از کله ات خارج کن . اون دختر ی رو که من دیدم نمیتونه عشق خوبی برای تو باشه.
ویکتور با ناله گفت : ولی پدر ...آخه...آخه اون
جیمز گفت : آخه نداره پسرم . همین که گفتم تا من هستم نمیذارم که با اون ازدواج کنی و مطمئن باش که خودت هم به این نتیجه خواهی رسید. حالا بهتره تمرین هات رو شروع کنی. نمی خوام که پسر من باعث سر افکندگی خاندان گریفیندور باشه. می خوام بعد از من تو شوالیه سیاه باشی و شمشیرمن را بدست بگیری.
شب را ویکتور با فکربه حرفهای پدر و یادآنجلیا به خواب رفت و صبح را با یاد صدای آنجلیا از خواب بیدار شد. صبحانه مختصری خورد و به سرعت مانند روزهای قبل به جنگل رفت ولی این بار نَه برای تله گذاشتن بلکه برای رفتن به خانه دیگوری وگفتن همه حقیقت که خودش کیست و پسر چه کسی است به آنجلیا. ویکتور قبل از آنکه به خانه دیگوری برسد آنجلیا را دید که سطل آبی به دست گرفته. صدا زد :آنجلیا.
آنجلیا برگشت و پشت سر خودش را نگاه کرد . دید ویکتور او را صدا میزند و به سمت او می آید. آنجلیا ایستاد و منتظر ویکتور شد .
ویکتور : سلام دوشیزه آنجلیا
آنجلیا : سلام ویکتور
ویکتور : این سطل برای شما سنگین است بهتره من آن را بیاورم
آنجلیا : تو چرا اینطوری صحبت میکنی . میشه راحت باشی و راحت صحبت کنی
ویکتور : باشه آنجلیا
آنجلیا سطل را به ویکتور داد و هردو به سمت رفتند. ویکتور پرسید : ببخشید آنجلیا میتونم از تو چند تا سوال داشته باشم؟
آنجلیا گفت : بله . البته . چرا که نه
ویکتور گفت : اگه یک کسی به تو دروغ گفته باشه اونو چی کار میکنی؟
آنجلیا : اونو نمی بخشم و دیگه با اون یک کلمه ای هم صحبت نمی کنم. چرا این سوال رو می پرسی ؟
ویکتور: هیچی همینطوری.
آنجلیا گفت: ویکتور مادر کجاست ؟
ویکتور گفت: مادر... مادرم مُرد. اون بر اثر یک بیماری مرد.
آنجلیا گفت : متأسفم. ولی باید شما هم مواظب باشید چون نوکر شاه بودن و اینکه توی این جنگل کثیف زندگی کردن واقعاً بیماری به دنبال داره.
ویکتور باناراحتی گفت: ما نوکر شاه نیستیم.
آنجلیا گفت: ببخشید منظوری نداشتم ولی حقیقت تلخه.
ویکتور دیگر هیچ حرفی نزد ولی آنجلیا تا توانست از ویکتور سوال کرد و چون پاسخی نمی شنید او را تحقیر می کرد که شما نوکر هستید.
در آخر که آنجلیا اعصاب ویکتور را خُرد کرده بود به او گفت : ببخشید دوشیزه خانم ای رو میگم ولی شما هم دست کمی از ما ندارید چون شما منتظر شوالیه سیاه جیمز گریفیندور هستید تا به شما کمک کنه و وارد قصر بکنه ولی اگه پدرت نتونست اونو ببینه چی ؟ اگه نگذاشتند او وارد بشه و با جیمز صحبت کنه چی؟ شما هم در جنگل می مونید.
آنجلیا با شنیدن این حرف به فکر فرو رفت و گفت : ویکتور من از تو معذرت می خوام به خاطر حرفهایی که زدم لطفاً من رو ببخش
ویکتور : باشه ، دیگه حرفش رو نزن
آنجلیا : اگه یک چیزی ازت بخوام برام انجام میدی.
ویکتور: با کمال میل.
آنجلیا : تو می تونی به قصر وارد بشی چون تو و پدرت از زیر مخصوص دستان شاه هستی
ویکتور : خُب
آنجلیا : ممکنه تو به جیمز بگی که یک نفر در بیرون قصر وخارج از دهکده چنین مشکلی رو داره
ویکتور : ولی .... آخه ... نمیتونم
آنجلیا باعصبانیت گفت : چرا نمی تونی. من که چیز زیادی ازت نخواستم
ویکتور : خب... باشه بهش میگم
آنجلیا : ممنونم امیدوارم که بتونم جبران کنم .
آنها به خانه دیگوری رسیده بودند که ویکتور گفت : آنجلیا می خواستم بهت یه چیز رو بگم
آنجلیا : ویکتور بذار بعد الان باید برم خونه. خیلی کار دارم . من فردا دوباره برای آب آوردن میرم رودخانه اگه خواستی تو هم بیا خوشحال میشم.
ویکتور گفت : باشه حتماض میام فعلاً خدانگهدار
ویکتور به خانه برگشت. جیمز در خانه نبود و فقط یک تکه کاغد بود که روی آن نوشته شده بود : پسر عزیزم امروز به من اطلاع دادند که شاه ادوارد کشته شده و من باید برای پیروز شدن در این جنگ باید بروم و دگه اینکه تو باید به قصر بروی و خودت را به شاهزاده ویلیام که حالا شاه شده معرفی کنی و یکی از سربازان او بشوی تا در جنگ از او محافظت کنی. اگر زنده نماندم تو فقط شمشیر من رو به دست بیار اون یادگار گودریک گریفیندور جد بزرگ تو هست. فراموش نکن.

ادامه دارد ...
قبلی « کتاب 8 هری پاتر - فصل دوم معنی و مفهوم دقیق عنوان کتاب هفتم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۲۳:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۷ ۲۳:۱۷
عضویت از:
از:
پیام:
 Re: ?????خوب بود؟؟؟؟؟
زیبا نوشته شده ما خرسند شدیم
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۱۳:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۶ ۱۳:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 ?????خوب بود؟؟؟؟؟
افرین باحال بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خیلی خوبه که داستان هاتو نسبت به بقیه ی داستان ها زود زود می دی!!!!!!!!
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۷:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۵ ۷:۴۶
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 ادامه بده
داستان خیلی قشنگیه...مرسی
منتظر فصل های بعدی هستم
333444
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۴ ۲۲:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۴ ۲۲:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۹/۲۴
از: دریای محبت
پیام: 134
 مرسی
خیلی قشنگ بود.ممنونم!
رزمرتا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۴ ۱۰:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۴ ۱۰:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۰/۱۳
از: رستوران سه دسته جارو
پیام: 7
 عشق نا فرجام
من اولیم به این می گن داستان ادامه بده

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.