هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

کتاب 8 هری پاتر - فصل سوم


فصل سوم : هری و دیدار کشتی هوایی

علی نامه را باز کرد و آن را خواند. سپس رو به هری کرد و گفت : هری اینو تینا نوشته و توش گفته پرفسور اسنیپ به او هم گفته که تو داری می یای اینجا و گفته که باید مواظب تو و همگی باشیم و دیگه گفته که توی کشتی می بینمون . هری گفت : کشتی. علی گفت: آره. کشتی برای ورود به مدرسه ما با کشتی هوایی سفر می کنیم . هری گفت:مهوم باید جالب باشه . در همان حال صدای در خانه آمد . علی گفت: پدر اومد بهتره دیگه بخوابیم.
صبح هربی با صدای خانم حسینی بیدار شد . لباسش را عوض کرد و به بیرون رفت. از پله ها پایین آمد و دید در آشپزخانه خانم حسینی با پسرش دعوا می کند. هری جلو آمد و سلام کرد. خانم حسینی که زبان جادوگری را یاد گرفته بود به طرف هری رفت . او را در بغل گرفت و گفت : سلام عزیزم . ببخش که تو رو نشناختم . شب رو که خوب خوابیدی . هری گفت: بله . البته . خانم حسینی گفت: چه می خوری ، هری بشین و راحت باش بگو چی می خوای . علی که دید مامانش به او توجهی نمی کند گفت : مامان. من خامه می خورم . خانم حسینی رو به علی کرد و گفت : می دونم چی می خوری خودت برو و بردار . هری که با دیدن این صحنه به یاد خانم ویزلی افتاده بود با خند گفت : منم خامه می خورم . خانم حسینی گفت : باشه عزیزم الان برات میارم .
بعد از صبحانه علی به هری گفت: تو جاروی خودت رو آوردی .
هری : آره . چطور مگه؟
علی : حاضری بریم یه خورده جارو سواری کنیم .
هری : مگرتو جارو داری ؟
علی : ای بابا! مارو دست کم گرفتی. بابا ما برای خودمون دروازبان تیم ملی کوییدیچ ایران هستیم .
هری گفت: وای خدای من ! تو بعد از ویکتورکرام دومین بازیکن جوان هستی که من توی تیم های ملی دیده ام . علی گفت: او ویکتور. من این بازیس رو مدیون اونم. هری گفت: چرا؟ علی گفت : اخه اون موقع که اومد من تازه به کلاس پنجم رفته بودم و حتی بلد نبودم سوار جارو بشم ولی اون به من یاد دارد چطور سوار جارو بشم . چطور پرواز کنم و چطور کوییدیچ بازی کنم. هری گفت : حالا می فهمم که اون موقع به من می گفت یک کسی از من بهتر هست منظورش چی بود. . در چند روز مانده به تعطیلات هری آقای حسینی را اصلاً ندید و آن دو فقط کوییدیچ بازی می کردند . یک روز مانده به شروع مدارس علی گفت : هری پاترفردا باید حرکت کنیم من دوتا بلیط گرفتم اگه می خوای بیای بهتره وسایل خودت رو جمع کنی. هری گفت : ببینم چرا شما با وسیله نقلیه دانش آموزان به مدرسه می روید شما که استاد هستید؟ علی گفت: به این دلیل که ما باید از تمامی دانش آموزان محافظت کنیم. برای امنیت بیشتر . محفل هنوز کارش تمام نشده. مرگخوارا هنوز هستند . درسته که ولدمورت کشته شده ولی یارانش به دنبال جانشین خوبی برای او هستند. یک نفر رو میشناسم که میگفت احتمال داره به جای لرد سیاه یک زن جانشین اون بشه میگفت: اون خیلی شرور هست و کارهای بزرگ و بدی انجام میده اون از ولدمورت هم قوی تر هست . هری گفت: چی ؟ یعنی ممکنه؟ علی گفت : احتمال داره . این رو پرفسور اسنیپ هم میدونه. اون گفت تو باید مواظب باشی. اون زن توی ایران هست اون به یکی از جنگل های اینجا پناه آورده . نمیدونم چرا از کشورش فرار کرده. شاید برای جمع کردن و متحد کردن افراد بیشتر در گروه مرگ خوارا . من و تینا از طرف اسنیپ مأمور شدیم که با کشتی به مدرسه برویم تا از همه دانش آموزان محافظت بشه . همینطور برای محفل عضوهی مطمئن و جدید بگیریم. بابا یکی از این عضو هاست. خوب دیگه بهتره وسایلمون رو جمع کنیم . تو امسال توی مدرسه ما هستی و یکی از اعضای محفل می باشی . اسنیپ این رو خواسته و گفته که خودش برای تو یک نامه می نویسه و همه چیز رو توش توضیح می ده . هری و علی وسایلشون رو جمع کردن . جمع کردن وسایل تا شب طول کشید . شب موقع شام آقای حسینی از وزارت به اداره برگشت و باسرعت مشغول غذا خوردن شد. پس از آنکه سیر شد سرش را بلند کرد و دید هری مقابلش نشسته باصدای بلند گفت: اوه. هری پاتر. ببخشید متوجه حضورت نشدم. خیلی خوشحالم که می بینمت. و بعد جلو امد و او را در آغوش گرفت و گفت: چقدر شبیه جیمز هستی. البته به جز چشم هایت که شبیه چشم های لی لی هستند. هری گفت: شما پدر ومادر منو میشناسید . آقای حسینی گفت : بله هری . من مدت یکسال با اونها یک دوره ای رفتم . توی اون دوره از همه جای دنیا جادوگرانی بودند. اون یک دوره برای بهترین های مدارس جادوگری. از مدرسه شما تمامی اعضای محفل ققنوس بودند. من اونجا با اونها آشنا شدم. هری گفت: اوه. خیلی خوشحالم. آقای حسینی گفت : هری می خواستم یک چیزی بهت بگم. در همین لحظه خانم حسینی فریاد زد: نه محمد الان نه . بچه ا باید بخوابند .زود.زود. علی. هری . زود برید تو رختخواب. محمد(آقای حسینی) گفت: باشه مهسا(خانم حسینی). هری فردا بهت میگم الان برید بخوابید. صبح روز بعد هری و علی آماده حرکت بودند بابا و مامان وسایل وصندوقها را در ماشین قرار داده بودند و همگی آماده حرکت شدند. علی گفت : بابا شما کجا میایید؟ خانم حسینی گفت : ما به خاطر اینکه هری اومده شما رو می رسونیم. هری گفت چطوری به کشتی می رویم. علی گفت : از باند ( منظور باند فرودگاه) شماره دوازده منهای یک دوم هری گفت چی؟ علی گفت بین باند شماره دوازده و یازده یک تابلوی اعلانات هست که به باند دوازده نزدیکتر هست کافیه به اون تابلو تکیه بدی. همین. فقط اینکه اونجا یه مقدار شلوغ هست. بعد از بیست دقیقه خانواده حسینی به همراه هری وارد سالن فرودگاه شدند و مستقیم به سمت تابلوی اعلانات رفتند. پشت تابلو آقای حسینی گفت خوب ما همین جا از هم جدا می شیم به دلیل اینکه مامانت نمی تونه از تابلو رد بشه علی گفت : بابا من این رو میدونم. آقای حسینی گفت: بله پسرم ببخشید فراموش کرده بودم خوب قبل از اینکه برید هری من کارت داشتم . بیا اینجا. هری با اقای حسینی به کناری رفتد و آقای حسینی گفت : هری دیروز پرفسور اسنیپ به من یک نامه فرستاد و توش گفته بود باید مواظب باشیم. مرگخوارا توی اینجا بشتر از افراد محفل هستند اون گفت که تو اینجا بمونی تا در اینده نزدیک افراد دیگه ای هم به اینجا بفرسته اینجا نمی شه به جادوگری اعتماد کرد همه مرگ خوار شدند و از اون زن طرفداری میکنن اونا می خوان که اون فرماندهشون باشه ولی ما هیچ گونه اطلاعاتی از اون نداریم فقط پرفسور اسنیپ اون زن رو می شناسه وگفته که اطلاعات کاملی برای ما می فرسته . خوی امیدوارم که تو و علی توی مدرسه کاهای خطر ناکی نکنید و مواظب خودتون باشید. حالا دیگه حرکت کن باید بری کشتی الان پرواز می کنه. هری وآقای حسینی به سمت علی وخانم حسینی آمدند خانم حسینی هری را در بغلش گرفت و گفت مواظب خودتون باشید و بعذ علی را در بغل گرفت و گفت کار خطرناک نکنی ها من حواسم به تو هست. خودت میدونی مدیر مدرسه پرفسور محسن به من میگه که تو چه کارهایی کردی. فهمیدی. علی گفت : مامان بس کن دیگه من بزرگ شدم حالا من استاد معجون سازی هستم . خانم حسینی گفتک باشه. خیلی خوب حالا برید دیگه. هری و علی به اطراف نگاه کردند و متوجه شدند که کسی متوجه آنها نیست به سمت تابلو حرکت کردند. هری احساس کرد که هوای سردی درون بدنش رخنه کرد و سریعاً دمای بدنش به حالت اول باز کشت اون توی باند دوازده منهای یک دوم بود و همه دانش آموزان را دید که وارد کشتی می شدند علی پشت سر هری وارد باند شد و گفت : حرکت کن هری. هری به سمت کشتی رفت. یک کشتی کاملاً چوبی با بادبانهای سفید و بزرگ که حدوداً پنج طبقه داشت و عرشه آن به بزرگی یک زمین کوییدیچ بود. هری گفت: این پرواز میکنه. یعنی میتونه از زمین بلند بشه. علی گفت مثل یک آب خوردن پرواز میکنه باید سوار بشیم آنها سوار شدند.علی گفت : ما استاد ها در طبقه اول هستیم بریم ببینیم یک اتاق خالی پیدا میشه . در همین لحظه یکی از پشت صدا زد : هی علی سلام بیا اینجا من جا گرفتم. علی تا برگشت ببیند که چه کسی اورا صدا میزند نقش زمین شد تا چشمانش را باز کرد تینا گفت ببخشید نمی خواستم بخوری زمین منظوری نداشتم. علی گفت : تینا تو داری چی کار میکنی منو انداختی مگه نمیبینی . علی از جاش بلند شد و گفت هری این تینا است و تینا اینم. تینا گفت : وای خدای من. هر. هر. در همین لحظه علی گفت : خفه شو تینا تو نباید توی کشتی اونو معرفی کنی بهتره بریم وسایلمون رو بزاریم هری و علی به دنبال تینا به راه افتادند ولی هری با دیدن تینا یک حالتی به او دست داد . انگار که دوباره یک کسی در زندگیش پیدا شده اون به یاد چو افتاده بود و توی دلش می گفت چو دیگه رفته و من تنها هستم . بله اون با دیدن تینا از او خوشش آمده بود.

ادامه دارد ...
قبلی « نمادشناسی داستانهای هری پاتر : جاودانه سازها و ولدمورت عشق نافرجام - فصل چهارم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
برد پیت
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۲ ۲۲:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۲ ۲۲:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۵
از: کوهستان اشباح
پیام: 123
 علی بود
سلامم خوبی؟بابا عالی بود ایول داری میزنی رو دست رولینگ بابا اگه همین طور ادامه بدی مطمئن باش رولینگ از حسودی تترورت میکنه اقا زود باش ما منتظر فصل بعدیم زود لطفا اگه در کنیاا..
lizard
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۹ ۱۴:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۹ ۱۴:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۹/۶
از: هاگوارتز
پیام: 12
 .
bazam mesle hamishe ghashang boodfaghat ye kam matnesh kame
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۹ ۱۲:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۹ ۱۲:۰۸
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 ادامه بده
خیلی خوب بود
منتظر فصل بعدی هستم
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۸ ۲۳:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۱۸ ۲۳:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 خوب بود؟!؟؟!؟!؟
خیلی خوب بود!!!!یکی بیاد این هری رو جمع کنه هر کی رو می بینه فوری عاشقش می شه!!!!!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.