هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

'گنجينه -- برج وحشت! (فصل اول)


داستان اشتراكي چند نفر در برج وحشت.
بليز زابيني، بادراد ريشو، چو چانگ، آرامينتا ملي فلوا، ورونيكا ادونكور، هدويگ، سارا اوانز
مقدمه

"برج وحشت" يا همانطور كه مردم خطآبش مي كردند "تاريك خآنه ي اشباح" مدتي در آرامشي مخفي به سر مي برد. بعد از اتفاقات گذشته ظاهرا جادوگر ها فهميده بودند كه نبايد به داخلش قدم بگذارند.
البته شايد شايعه ي حضور ارواح جادوگران سياه، كه گفته مي شد برج را تسخير كرده اند، در اين آرامش بي تاثير نبوده باشد.
اما اين بار چيزي وجود داشت كه بسيار قدرتمند تر از شايعات اهالي دهكده بود. ثروت و قدرت!
لرد هيوگو دانت به تازگي بر اثر بيماري مرموزي مرده بود. اما موردي كه باعث شگفت زدگي همگان شده بود ارثيه ي لرد بود. طوري كه گفته مي شد لرد هيوگو تمامي اموالش را به اضافه ي يك معجون داخل برج وحشت مخفي كرده بود. و البته اين شايعات با اين اظهار كه لرد هم اين ارثيه را از كس دگري به ارث برده بود و نتوانسته بود ازش سودي ببره داغ تر مي شد.
گفته شده بود شايد لرد هم به اين دليل خودكشي كرده تا در غالب شبح به راحتي به اين ثروت دست پيدا كنه.
اما، تنها مورد نگران كننده اين نبود! ظاهرا خبر اين گنجينه خيلي سريع گسترش پيدا كرده بود. و البته از يكي از قدرتمندترين جادوگران پنهان نمانده بود.
لردولدمورت گنجينه را مي خواست!



دو پیکر شبح وار به آرامی در سالنی طویل که از دو سر به راهرو های بی انتها ختم میشدند حرکت میکردند، گویی هیچ تماسی با سطح زمین نداشتند بلکه تنها با فاصله چند سانتی متر بالای زمین به جلو میرفتند. صورت هر دویشان ناپیدا بود اما حتی از اینجا هم میشد ترس آنها را با تمام وجود حس کرد.
با اینکه سرمای گزنده ای در سرتاسر برج حاکم بود اما به نظر نمیرسید هوایی جریان داشته باشد. با این حال شنل های هر دو نفرشان به آرامی پشت سرشان پیچ و تآب میخورد! گویی در معرض قدرتی عجیب قرار گرفته اند؛ قدرتی خفته که هر لحظه امکان دارد برخیزد و بار دیگر آن برج لعنتی را تبدیل به جهنمی زمینی کند!
هوم ... شاید اگر میدانستند چه سرنوشت شومی آنتظار آنها را میکشد هیچ وقت به آنجا قدم نمیگذاشتند حتی اگر مجبور میشدن جلوی لرد ولدمورت بایستند و از دستورات او سرپیچی کنند!
نه نوری بود، نه مشعلی! با این حال فضای تالار با نور آبی رنگ مرموزی که از انتهای راهرو ها دیده میشد، تقریبا قابل رویت بود. البته مه ای که تمام فضا را در برگرفته بود امکان نمیداد دو شبح بتوانند به درستی مسیرها را از هم تشخیص بدهند. اما در هر حال مدیون آن نور بودند و آن را به تاریکی مطلق ترجیح میدادند.
دو شبح همچنان با سرعت از راهرو ها، تالارها و سالنهای متعددی عبور میکردند تا بلکه نشانی را بیابند که بتواند آنها را زودتر به مقصدشان برساند.
ناگهان یکی از پیکر های تیره و تار ایستاد و نفر دوم نیز پشت سرش متوقف شد. لحظه ای به نظر رسید که سرانجام آنها توانسته اند نشانی را که دونبالش میگشتند پیدا کنند اما لحظه ای بعد صدای بمی از نفر جلویی برخاست که تنها نشون داد اون شخص یک مرد است. صدای خشن گفت:
- فکر میکنم اینجا قبلا بوده ایم. این دیوار ترک خورده رو یادمه!
اه ظریفی از شبح دوم که به نظر کوتاه تر از شبح اول میآمد بلند شد ...
- اوه سوروس!.... نه امکان نداره ما باید بازم دونبال نشانه هایی بگردیم که لردسیاه بهمون گفته ... تازه احتمالا بقیه هم برای کمک به ما در راهند...
زن حرف خودشو با تردید تمام کرد و به جادوگری خیره شد که با چهره ای خسته پیش رویش قرار داشت گویی خودش نیز حرف خودش را بآور نداشت و میدانست دیگر هیچ چیز از خارج برج نمیتواند به آنها کمک کند.
جادوگری که سوروس نام داشت اینبار با ناامیدی گفت:
- بلاتریکس ... این اولین باری نیست که ما به جاهایی میرسیم که قبلا از آن رد شدیم ... نمیدونم انگار ما داریم دور خودمون میچرخیم ... احساس میکنم چیزی ما رو زیر نظر داره ... از وقتی وارد این برج لعنتی شدم همین احساس رو دارم.
زن از خودش بیزار بود که باید برخلاف احساسش را بر زبان میآورد آخه همیشه آرزو داشت خودش را از همسفرش برتر نشان دهد همسفری که حالا پیش اربابش عزیزتر از هر مرگخواری بود اما واقعا آنجا هم جای قهرمان بازی بود؟ بلا با خشم گفت:
- چرند نگو .. ما جادوگریم! هیچ چیز نمیتونه به ما آسیب برسونه حالا اگر دست از بچه بازی هات برداشتی میخوام این یکی راه رو امتحان کنم!
ساحره با خشم به راهرویی اشاره کرد که در سمت چپشان وجود داشت و با سرعت به سمت آن حرکت کرد... جادوگر نیز شانه هایش را بالا انداخت و به دونبال زن رفت.
چند لحظه گذشت ... کم کم صدای پایشان کم و کم تر شد تا اینکه اصلا به گوش نرسید و سکوتی وهم انگیز همه جا را فرا گرفت. اما ناگهان صدایی هولناک به وجود آمد ... دیوارها و راهرو ها به حرکت درآمده بودند و به سرعت تغییر میکردند و جای خودشان را با راهرو های همسایه عوض میکردند گویی از جنس خمیر ساخته شده بودند.
بعد از مدتی سر و صداها خوابید ... حال سالنی جدید و با شکل و شمایلی تازه به وجود آمده بود!

سالن جدید با دیوارهای سفید و با سکوتی عجیب ، معصوم جلوه می کرد . راهی که از بین این ستون ها و دیوارها باز بود ، به نظر مطمئن نمی آمد ولی تنها راه بود . ابتدا سوروس با قدم هایی آهسته از سر شک و تردید شروع به حرکت کرد و در پشت سرش با قدم هایی آهسته تر ، بلاتریکس .

چشم های سوروس سخت مشغول بررسی دیوارها بود تا شاید رد و نشانی از آن چه که روی دیوارهای گذشته دیده بود به دست آورد . ولی دیوارها کاملا عوض شده بودند .

با قدم هایی آهسته به جلو پیش می رفتند بدون این که متوجه باشند که به چه راهی می روند . سالن کاملا تاریک بود و برخورد پاهایشان با زمین ، صدای دلهره آوری را منعکس می کرد . ولی صدا زیاد منعکس نمیشد و نشان دهنده ی این بود که در راهرویی هستند .

چند لحظه بعد ، بلاتریکس با تلاش زیاد برای مقابله به میل باطنیش گفت :
- سوروس ، به نظرت توی این تاریکی چه طوری می تونیم دنبال اون نشونه هایی باشیم که لرد سیاه بهمون داده !؟
سوروس در حالی که با حالتی متفکر ، زبانش را دور لبش می کشید ، گفت :
- نمی دونم بلا ، این دقیقا همون چیزیه که من هم دارم بهش فکر میبا قدم های کنم . اون طوری که لرد سیاه به من گفت....
حرفش را قطع کرد زیرا چیزی در برابر چشم هایش خودنمایی می کرد . به نظر یک شعله ی آبی رنگ بود ، شعله ی آبی رنگ مرموز ولی درخشان .
چند لحظه ای به شعله نگاه کردند ولی وقتی که به سمت شعله راه افتادند ، شعله گویی در معرض باد شدیدی قرار گرفته باشد ، خاموش شد و سالن دوباره در تاریکی فرو رفت .

بلاتریکس با صدایی که ترسش را به وضوح نشان می داد گفت :
- سوروس ، به نظرت اون شعله همون چیزی نیست که لرد سیاه گفت ما رو به سمت محل اصلی گنجینه هدایت می کنه !؟ سوروس .... ؟! سوروس کجایی !؟ ....

بلاتریکس چون صدایی از همسفرش نشنید ، نگاهی به پشت سرش انداخت و با چشمانی به تاریکی عادت کرده به دنبالش گشت . ولی اثری از سوروس نبود .

سوروس تمام نشانه های گنجینه ای که لرد سیاه به دنبالش بود را می دانست و نبودن سوروس به معنی گرفتاری در طوفان خشم لرد سیاه بود . پس باید سوروس را پیدا می کرد .

با قدم هایی که دیگر کاملا از روی بی هدفی بود و بدون فکر قبلی ، می دوید و پیش میرفت و نگاهی به اطرافش نمی انداخت .

به سالنی رسید که از سالن قبلی ، بزرگتر و دیوارهایش بلند تر بودند . اما به همان نسبت ، تاریکی بیشتری در سالن جدید حاکم بود. چوبدستیش را بیرون کشید و زیر لب وردهایی گفت ؛ هیچ کدام بر آن تاریکی کارساز نبود ، پس باید در تاریکی پیش می رفت .

قدمی به سمت وسط سالن برداشت . در این بین بادی شروع به وزیدن گرفت ، گویی طوفانی آغاز شده و می خواست همه چیز را با خودش ببرد . چیزی از بالای سرش گذشت ، ضربه ای به سرش خورد و بیهوش به زمین افتاد .!

بلاتريكس با حالتي گيج و گنگ چشمانش را باز كرد. بلافاصله دردي در سرش باعث شد تا چشمانش را ببندد. چند بار پلك زد. دردي كه بر اثر فرود آمدن ضربه به سرش ايجاد شده بود همچنان پابرجا بود. اما ناگهان احساس دگري به سرعت جايگزين آن شد.

وحشت!

نمي دانست چند ساعت يا حتي چند روز بيهوش بوده. به اطرافش كه نگاه كرد هيچ اثري از پنجره اي نبود! ولي الآن نيازي به پنجره نداشت...بايد اسنيپ را پيدا مي كرد.
در حالي كه نااميدانه به سرتاسر راه رو نگاه مي كرد فكري به ذهنش رسيد!
چطور زودتر يادش نيامده بود؟ واقعا كه اين برج لعنتي داشت ديوانه اش مي كرد.
چوبدستيش را از جيب رداش بيرون آورد. وردي را زير لب زمزمه كرد.شبح هيپوگريفي قهوه اي رنگ در مقابلش ايستاده بود.
- اسنيپ رو پيدا كن!
و با نااميدي دور شدن پاترونوسش را دنبال كرد.


چند طبقه بالاتر يا پايين تر شخصي با اضطراب داشت از چيزي فرار مي كرد. هر چند لحظه يكبار بر مي گشت و نوري سبزرنگ را به پشت سرش مي فرستاد، اما گويي هيچ تاثيري نداشت.
اسنيپ مي دانست كه امكان ندارد بتوان از دست اين موجودات جان به در برد. اما همچنان با اخرين تواني كه داشت سعي مي كرد خودش را نجات بدهد. ناگهان مشعل قرمز رنگي توجهش را جلب كرد. تنها چند متر با او فاصله داشت...اگر به موقع مي رسيد شايد مي توانست زندگيش را نجات دهد.
بالاخره به مشعل رسيد....اما...ديگه جايي براي حركت نبود! گير افتاده بود و اون حيوونهاي وحشي هم داشتند قدم به قدم نزديك تر مي شدند. ديگه اميدي نداشت...حتي راه فراري هم نداشت!
صداي نفس هاي شيمر ها آرامتر شد. آنها هم فهميده بودند گه طعمشان ديگه جاي فراري ندارد.
در اين لحظه اسنيپ تبديل به انساني عادي شد...جادويش اثري نداشت..دستهايش را جلوي صورتش گرفت و منتظر شد.
شيمر ها نزديك شدند. حتي صداي نفس هايشان را مي شنيد...همه چيز تمام شده بود...چشمهايش را لحظه اي باز كرد تا مرگ را ببيند و چيزي را كه ديد باور نمي كرد!
اشباح!
آنها همگي معلق در فضا و بي رنگ بودند!

غرش گوشخراشی ، موجب شد تا سوروس دستهایش را روی گوشهایش سفت فشار دهد و روی زمین بنشیند . چشمانش را بست و خودش را به دست سرنوشت سپرد . پس از چند لحظه ، به خودش جرات داد تا چشمانش را باز کند . دستانش به وضوح می لرزیدند و نفسهایش نامنظم بودند . چشمانش را به ارامی باز کرد . نور کم مشعل ، به دیدن روبرویش کمک می کرد .

دیگر از شیمر ها خبری نبود و روح ها هم رفته بودند . تنها چیزی که می دید ، یک روح بلند و لاغر بود که صورتش هم معلوم نبود . روح روی هوا به آرامی بالا و پایین می رفت و با چشمانی که در نظر سوروس تصویری سفید و مبهم بودند ، به سوروس خیره شده بود . سوروس به آرامی از روی زمین بلند شد . به دلیل لرزشی که در پاهایش بود ، تعادلش به هم خورد . ولی سریع دستش را به دیوار کناریش تکیه داد و کاملا ایستاد . آب دهانش را قورت داد و دهانش را برای حرف زدن باز کرد . ولی به محض این کار ، روح لب به سخن گشود و گفت :
- سزای کسی که وارد این برج می شه ، از مرگ هم بدتره ... وحشت رو در مغز استخونت هم حس خواهی کرد ... چیزی صد برابر درداورتر از مرگ .

روح پس از گفتن این سخنان ، به سمت دیوار چرخید و به آرامی وارد دیوار شد و از نظر ناپدید شد .

سوروس به دیوار تکیه داد و سعی کرد فکرش را برای بررسی شرایط متمرکز کند . پس از چند لحظه ، تنها صدای شعله مشعل روی دیوار بود که شنیده می شد و سکوت وهم انگیز آنجا رو در هم می شکست ...


بلاتریکس بی هدف سالن ها و راهرو ها را می پیمود و سعی می کرد در آن تاریکی به دنبال سوروس و یا نشانه کوچکی از او بگردد . ترس سرتاسر وجودش را فرا گرفته بود . با کوچترین صدایی ، جیغ می کشید و طبق عادت همیشگی سریع چوب دستیش را بیرون می کشید . اما پس از چند لحظه ، هیچ واکنشی نمی دید و دوباره مثل قبل به راه خود ادامه می داد .
پس از یک پیاده روی طولانی ، وارد راهرویی شده بود که بسیار تنگ می نمود . از برخورد گوشه ردایش به دیوار می توانست بفهمد که راه فقط برای عبور یک نفر است . به آرامی دستش را به دیوار می کشید و راه خود را ادامه می داد . ناگهان دری که از آن وارد شده بود ، با صدای مهیبی بسته شد . بلاتریکس از ترس روی زمین نشست و جیغی کشید . ولی سریع به خودش مسلط شد و چوب دستیش را کشید و در آن تاریکی ، کورمال کورمال سعی کرد روی زمین بلغزد و جایی امن را برای پناه بردن پیدا کند .

صدای جیغ های وحشتناکی در راهرو شنیده می شد . اما اینها صدای بلاتریکس نبودند . از همه دیوار ها صدا در میامد . چشمهای بلاتریکس از وحشت گرد شده بود و در آن تاریکی به وضوح برق می زد .
برقی حاکی از وحشت ...!


قبلی « آیا تخیلات رولینگ هم مانند تخیلات ژول ورن به حقیقت میپیوندد؟ کتاب 8 هری پاتر - فصل چهارم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
khereft2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۶ ۱۶:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۶ ۱۶:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۱۷
از: تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
پیام: 544
 Re: 'گنجينه -- برج وحشت! (فصل اول)
جالب بود آرمینتا . سعی کن توی داستان قشنگت اسنیپ رو بکشی ، بلاتریکس رو هم به طرف محفلی ها بکشونی . یعنی بشه نقش مثبت . از ولدمورت یا ولدی خودمون بدش بیاد ! آفرین ادامه بده
ویکتور12کرام
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۳ ۱۸:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۳ ۱۸:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۲۳
از: مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
پیام: 509
 ایول
خیلی جالب بود ایول
bnooshin_66
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۳ ۱۶:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۳ ۱۶:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۱۵
از:
پیام: 119
 برج وحشت
به نظر من كه خيلي قشنگ بود
منتظر فصل بعدي هستم(زودتر بنويس)
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۳ ۱۲:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۳ ۱۲:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 ?????خوب بود؟؟؟؟؟
خیلی قشنگه افرین افرین
منتظر فصل بعد می شویم
2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۲ ۱۹:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۲ ۱۹:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۰
از: كنار بر بچ مرگ خوار
پیام: 789
 Re: هوم!
ایول آرمینتا ما که قبولت داریم کارت درسته
من هم بزودی داستانهای ضد سفیدی مینویسم
role
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۲ ۱۸:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۰/۲۲ ۱۸:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۴
از:
پیام: 486
 هوم!
یو ها ها ها!شب نمیتونم بخوابم بس که وحشت ناک بود
یو ها ها ها
جالب بود! :bat:

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.