هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

کتاب 8 هری پاتر - فصل چهارم


فصل چهارم : هری پاتر و ورود به مدرسه وریتاسروم

وقتی وارد اتاقک کشتی شدند علی رو به تینا کرد و گفت : تو همش باید تابلومون کنی . آخه چرا روی عرشه داد میزنی و می خوای هری رو به همه معرفی کنی. چرا ساکت نمی شی و به موقع حرف نمی زنی. تینا گفت : حواسم نبود در ضمن به خودم مربوطه . هری با دیدن آن دو به یاد جر و بحث های رون و هرمایونی افتاد به همین دلیل گفت: خواهش می کنم بس کنید. همه نشستند. تینا گفت : ببینید توی روزنامه جادو و جاوگری (اسم یک روزنامه) نوشته: «که همه مرگ خوارا یا کشته شده اند یا در زندانی آزکابان نگهداری می شن.» ولی این دروغ محض هست. ما میدونیم که تمامی کسانی که زنده میوندن توی ایران جمع شدند تا اون زن رو پیدا کنند و به جای ولدمورت بیارند. هری گفت: اسم اون زن چیه . علی جواب داد : ما نمیدونیم این رو فقط پرفسور اسنیپ و پرفسور محسن می دونند . هری گفت : پرفسور محسن؟ تینا جواب داد: آره مدیر مدرسه وریتاسروم. هری با لکنتی که از دیدار با تینا بهش دست داده بود دوباره پرسید : مد.. مد.. مدرسه شما چه شکلی هست؟ تینا خواست جواب دهد که در اتاقک باز شد. علی گفت: کسی چیزی نمی خواد؟ من دارم از گرسنگی می میرم. تینا گفت: من هم گرسنه هستم تو چطور هری؟ هری گفت: چی دارید. شکلات قورباغه ای؟ علی: اوه.نه .متاسفم .همه چی داریم به جز شکلات قورباغه ای . ولی به جای اون آبنبات کلاغی داریم که خیلی خوشمزه هست. تینا بلند شو یه چیزی بخر . خانم رضایی( فروشنده کشتی ) که نمیتونه همش دم در این اتاقک بایسته. تینا با عصبانت بلند شد .و گفت: همش من دارم خرج می کنم موندم تو کی قراره ما رو مهمون کنی . علی با خنده جواب داد: آه ببخشید من همیشه وقتی بخوام پول خرج کنم فراموشی می گیرم و فکر می کنم که نوبت تو هست.

* * *

هوا تاریک شده بود که علی به تینا گفت: بهتره بری بیرون ما می خوام لباس هامون رو عوض کنیم. تینا با عصبانیت از اتاقک کشتی خارج شده علی رو به هری کرد و گفت : بهتره شنلت رو بپوشی هری گفت: شنل دیگه چیه؟ علی گفت: آه ... خدای من ... فراموش کردم . بهتره ردای خودت رو بپوشی . هری گفت : آها فهمیدم. پس از چند دقیقه تینا وارد شدو گفت: من توی یکی از اتاقک های دیگه لباس پوشیدم. علی آماده باش باید بچه ها رو به مدرسه برسونیم. هری گفت: شما بچه ها رو چطوری می برید. علی گفت: با قطار حدوداً بیست دقیقه طول می کشه که به مدرسه برسیم. تینا دانش آموزهای سال اولی رو می بره و توی آخرین واگن قرار می ده و قبل از ورود اون ها رو توجیح می کنه. منم بقیه دانش آموزها یعنی دوم تا هفتم رو توی بقیه واگن ها جا می دم و همراهی می کنم. 

وقتی کشتی به زمین نشست. تینا فریاد زد : سال اولی ها این طرف . علی فریاد زد بقیه دانش آموزها سوار قطار شن .

تینا سال اولی ها را به سمت واگن آخر حرکت داد تا آنها را در انجا توجیح کند. هری با علی همراه شد و در یک کوپه که مخصوص اساتید بود نشست. در کوپه کسی به جز هری و علی نبود به همین دلیل می توانستند آزادانه صحبت کنند . هری دوباره پرسید مدرسه شما چه شکلی هست؟ علی گفت: ببین مدرسه ما مثل هاگواتز است. این مدرسه به چندین قرن پیش برمیگرده به زمان مرلین کبیر. مرلین این مدرسه رو ساخته . نقشه هاگوارتز از این مدرسه برداشته و کپی شده. هاگواترز با مدرسه وریتاسروم مثل دو برادر دقلو هستند. هری گفت: هوم چه جالب نمی دونستم. علی رو به هری کر و گفت توی کتابهای تاریخی اینجا و هاگوارتز نوشته شده تعجب می کنم اونها رو نخوندی. هری بعد از شنیدن این جمله ساکت شد و هیچ نگفت. وقتی که به ایستگاه رسیدند هری علی رو به هری کردو گفت. بقیش رو باید با کالسکه رفت. علی همه را در کالسکه جا داد و چون بین دانش آموزان بود فریاد زد پرفسور محمودی من یک کالسکه خالی پیدا کردم بهتره بیاید. هری و علی سوار کالسکه شدند و منتظر تینا بودند. بعد از چند دقیقه تینا وارد کالسکه شد و گفت: عجب دانش آموزهای ماگلی بودند برای یاد دادنشون خیلی مشکل داریم علی . علی هیچ نگفت و کالسکه شروع به حرکت کرد بقیه کالسکه ها پشت سر آنها حرکت کردند. وقتی از دروازه مدرسه وارد شدند هری به اطراف نگاه می  کرد و حس کرد که وارد مدرسه خودشان شده با این تفاوت که در کنارش رون و هرمایونی نبودند ولی به جای آنها دو دوست جدید و شاید هم از دوست نزدیکتر... در کنارش نشسته بودند.

علی گفت: هری بهتره تو توی دفتر من بمونی تا من به مدیر مدرسه پرفسور محسن بگم. اون می دونه که چکار کنه. پس از آنکه کالسکه ها در مقابل در ورودی مدرسه ایستادند علی روبه تینا کرد و گفت: خواهش می کنم تو دانش آموزها رو ببر من باید هری رو قایم کنم. بعد او دست هری را گرفت و به دفترش که در دخمه ای بود برد. علی گفت: چه جالب اینجا شبیه دفتر پرفسور اسنیپ هست. علی گفت: بهت گفته بودم. علی او را گذاشت و رفت. هری به صداهای جشن آغاز سال تحصیلی گوش می کرد و منتظر بود که آن مراسم به پایان برسد. بعد از یک ساعت هری صدای پاهایی را شنید. خودش را زیر میز قایم کرد. دونفر وارد اتاق شدند . یکی از آنها داد زد : هری بیا بیرون تو کجایی منم علی. هری بیرون آمد و پیرمردی را در کنار علی دید. فریاد زد . وای... قسم به مرلین.. این دامبلدوره. علی خندید و گفت: نه این پرفسور محسن هست. این چهارمین و رئیس محفل هست . ما اعضای محفل همین چهر نفریم. هری رو به پرفسور محسن کرد و گفت: از دیدن شما خوشحالم پرفسور. پرفسور گفت: اوه . هری . عزیزم خیلی دوست داشتم ببینمت. پسر دایی من خیلی چیزها درباره تو می گفت. هری گفت: پسر دایی؟ پرفسور جواب داد: بله آلبوس دامبلدور پسر دایی تنی من هست.

هری باشنیدن این حرف آرامشی پیدا کرد و خوشحال از اینکه یکی از دامبلدورها در کنار اوست. پرفسور گفت: خب هری . تو به عنوان نماینده وزارت انگلیس به این مدرسه اومدی تا در مورد شیوه تدریس اینجا گزارش بنویسی .فهمیدی . و بعد از این جمله چشمکی به هری زدو ادامه داد : من اینو به همه گفتم مواظب باش که سوتی ندی . چون آن موقع جونت در خطر می افته. حالا بهتره که توبی همین دفتر جشن مخصری بگیریم. سپس پرفسور محسن دستهایش را به هم زد و غذا با میزش ظاهر شدند . هرسه غذا و نوشیدنی خوردند و بعد از آن پرفسور گفت : من شما رو تنها می گذارم پرفسور حسینی مواظب  مهمان ما باش. بهتره دیگه بخوابید.

بعد از گفتن این جمله از دفتر خارج شد. هری رو به علی کرد و گفت: چه مدیر جالبی . هم شبیه دامبلدور هست . هم خیلی شوخ طبعه.

ادامه دارد...      

قبلی « 'گنجينه -- برج وحشت! (فصل اول) هری پاتر و جدال مرگبار (فصل 7) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
miss.zolo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۳:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۳:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۰
از: گودریک هالو
پیام: 313
 Re: کتاب 8 هری پاتر - فصل چهارم
خیلی خوب بود دستت درد نکنه و موفق باشی
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۳:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۳:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 Re: کتاب 8 هری پاتر - فصل چهارم
خیلی خوب بود
333444
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۱۳ ۱۷:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۱۳ ۱۷:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۹/۲۴
از: دریای محبت
پیام: 134
 Re: کتاب 8 هری پاتر - فصل چهارم
قشنگ بود!
pendar mohajeri
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۱۳ ۳:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۱۳ ۳:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۴
از: دارقوز آباد !
پیام: 916
 Re: کتاب 8 هری پاتر - فصل چهارم
خوبه .

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.