هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

کیاوش و ماموریت در راه باغ سرنوشت


کیاوش برای ماموریت خود که از طرف منوچهر شاه به او سپرده شده با فرنگیس آرمان و آرمین همراه می شود تا از راز بغ سرنوشت نگهداری کند.
کیاوش برخاست نمی دانست کجاست.ولی ناگهان همه چیز به سرعت برق و باد از جلوی چشمانش همچون نیروهای ارتماسب به رژه رفت.همه چیز را به یاد آورد انگار که هنوز در آن دوران است در دوران طلائی منوچهر.آهی کشید.و به زمانی فکر کرد که هنوز پسر بچه ای بیش نبود در دوران طلائی منوچهر در زمانی که هنوز منوچهر عادل و عالم زنده بود در شهر او یعنی استخر آباد در خوبی و خوشی با پدر و مادر و خواهش و با دوستانش زندگی می کرد.به زمانی که منوچهر راز زندگانی اش را برای او باز گفت. منوچهر پادشاه عادلی بود او پس از پادشاهی کشور را آباد کرد و به مردمان آسایش و آرامش را اهدا کرد پس از جنگهای 100 ساله ایران زمین با ارتی ها و متحدانشان این اولین باری بود که مردمان ایران زمین رنگ آرامش و آسایش را به خود می دیدند.سپس منوچهر شهر طلائی اش یعنی استخر آباد را احداث کرد شهری که در آن مردمان در میان نعمتهای بهشتی شهر زندگی می کردند این وضع زیاد ادامه نداشت زیرا منوچهر شاه پیر می شد و فرزندانش نیز دانه به دانه در جنگهای 100 ساله با ارتی ها از بین رفتند تنها یک دختر برای او باقی بود که آن هم مدت پیش گل عمرش پرپر شد و به سرای باقی شتافت.او دلیل آن را می دانست زیرا منوچهر آن را برایش باز گفت.اما چرا او؟! او همیشه به این فکر می کرد چرا منوچهر در میان این همه فرزندان برگزیده کشور او را برگزید.به زودی علت آن را می فهمید.ولی افکارش مهلت تفکر را به او ندادند.همراه با تفکرات و خاطرات پیچیده اش به زمان کودکی برگشت.منوچهر در کل کشور اعلام کرده بود که پسران و دختران زیر 18 سال کشور به استخر آباد بیایند تا در میانشان بهترین را برگزینم و راز زندگانیم را برایش بازگو کنم.هزاران نفر در میان ارتی ها و حتی ایرانیان حاضر بودند جانشان را برای دانستن این راز بر باد دهند.کیاوش نمی توانست شادی خود را از دانستن اینکه در مراسم برگزینی منوچهررا از نزدیک خواهد دید پنهان کند.سرانجام روز موعود فرا رسید تمام فرزندان کشور که شمارشان از چند صد هزار نفر بیشتر بود در میدان اصلی شهر جمع شده بودند عده هم نیز در تالار اصلی قصر منوچهر جمع شده بودند تا جا برای همه باشد.سپس منوچهر آمد با موهایی سپید و بلند و با ابهت پیش آمد در میدان شهر دوری زد و سپس از جلوی تک تک پسران گذشت.آرام و با چشمانی با نفوذ که تا عمق وجود انسان را می کاوید راه می رفت.ولی در کمال تعجب قبل از اینکه ساعتی از حضورش در میدان بگذرد نصف جمعیت را دیده بود.در حالی که هر کدام ازحاضران سنگینی نگاهش را تا چند ثانیه حس کردند.او تا هنگامی که تمام جمعیت را دید نایستاد.بعد با صدای بلند اعلام کرد که فرد منتخب در میان این جمعیت نیست.بعد به میان تالار قصرش آمد و تک تک افراد در تالار را دید تا به کیاوش و دختر کنار دستی اش رسید چند دقیقه با نگاه نافذش به آنها خیره شد سپس آنها را به کناری کشید و در گوششان گفت که به اتاق من بروید تا من هم بیایم بعد از چند ساعت او به همراه پسری که از کیاوش کمی بزرگتر بود آمد.انها را از دری مخفی و از میان راهرویی باریک ولی زیبا گذراند و به باغی که کیاوش و همراهانش تا بحال همانند آن را حتی در خیال خود نیز نمی توانستند تصور کنند وارد شدند.بعد منوچهر با همان نگاه جستجوگر و نافذش که آنها را می نگریست شروع به سخن گفتن کرد:فرزندانم آیا می دانید که اینجا کجاست؟کیاوش و پسر دیگر جوابی برای این سوال نداشتند ولی دختر که تا بحال خاموش بود در جواب گفت:این جا باغ سرنوشت و محل نگهداری ماده شفا بخش است.

آری آری فرزندم اینجا باغ سرنوشت است.آبا شما همدیگر را می شناسید و می دانید که چرا بدین جا آمده اید.کیاوش بیا اینجا.کیاوش از اینکه منوچهر نام او را می دانست تعجب کرد ولی به کنار منوچهر رفت و ایستاد.آفرین فرزندم حال باید تو را که جانشین من و امین راز هستی به همراهانت معرفی کنم.فرزندم این دختر فرنگیس و این پسر آرمان است که با برادرش آرمین که بعدا شما را همراهی می کند ماموریتتان را از سر می گیرید.

حال بیایید تا راز باغ سرنوشت و معجون شفا بخش را برایتان بازگو کنم که تنها کیاوش می تواند آن را برای دیگری بازگو کند و یا از ان استفاده کند.ولی فرزندانم تنها کیاوش که نگهدارنده راز است می تواند به باغ سرنوشت بیاید و یا کسی را به باغ راه دهد.بنابراین شما فقط در هنگام بدر ماه و هنگامی که توسط نیروی درونتان و با استفاده از جادو و سحرهایی که به شما می آموزم و تنها شما و افراد منتخب بعد از شما می توانند از آنها استفاده کنند،می توانید به باغ در آیید و ماموریتتان را ادامه دهید.ولی باید هوشیار باشید چونکه ارتماسب پادشاه ارتی ها که نیروهای سیاه را در اختیار دارد به کلید حل این راز و باغ سرنوشت احتیاج دارد تا فرمانروای مطلق شود تمام ایرانیان و ایران زمین را به خاک و خون بکشد.

آه فرزندانم حال به سخنانم خوب گوش دهید تا راز را برایتان افشا کنم.
قبلی « مردن يا نمردن مساله اين است! آرتميس فاول : فصل پنجم -شکست در عملیات(2) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۸:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۸:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 ايول
ماشاا... خيلي جالب بود.
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۲۳:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۲۳:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 هوووووم
جالب بود.ایول.
فقط نمیدونم چرا یکجوری بود.
harry poter 2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۳۰ ۱۲:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۳۰ ۱۲:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۵
از: hogwarts
پیام: 227
 khob bod
dastan khobi bod edame bede
آقای الیواندر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۲۹ ۲۲:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۲۹ ۲۲:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۱۱
از: مغازه چوب فروشی الیواندر
پیام: 39
 داستان
سلام از داستانم خوشتون اومد اگه خوب بود بگین تا بقیه اش رو بنویسم البته تا بحال به پیام و قسمت اصلی داستان نرسیدیم.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.