هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

عشق نافرجام - فصل پنجم


خوب سلام مدتی بود من این داستان را به کلی فراموش کرده بودم ولی یک دفعه به چشمم خورد و به خودم گفتم شاید کسانی باشند که بخواهند این داستان را بخوانند . البته منجمد شدن بخش مقالات هم بی دلیل نبود ولی خوب. به همین دلیل دوباره دست به کار شدم . در ابتدا خلاصه ای از چهار فصل قبلی می خونید و بعد ادامه ماجرا رو دنبال خواهید کرد من از همه خوانندگان قدیمی این داستان معذرت می خوام و از اینکه خوانندگان جدیدی اضافه بشوند خوشحالم و دوستدارم همه نظر خودشون رو بنویسند.
تا آنجا خواندید که :
ویکتور ، جوان هجده ساله که باپدرش جیمز سردار سپاه سرزمین رومنوس و شوالیه سیاه رندگی میکرد . پس از مدتی پدرش درخواست بازنشستگی می کند و خارج از قصر و بیرون دهکده در جنگل ممنوعه زندگی می کردند و با شکار شکم خود را سیر میکردند. ویکتور در یک روز دختری که نامش آنجلیا بود را از تله نجات می دهد و به خانه می برد که جیمز آن را مداوا کند فردای آن روز آقاوخانم دیگوری به خانه آنها می آیند و دخترشان را باخود می بردند . آن دو خانواده باهم صمیمی شده و خانواده دخت که پدرش زمانی دکتر شاه دیوید از سرزمین مجاور بوده به این مکان تبعید شده .به این امید که شوالیه سیاه دنیا یعنی جیمز گریفندور به او کمک کند . جیمز و ویکتور خود را معرفی نمی کنند و جیمز نمی گوید شوالیه سیاه است. پس از مدتی جنگ می شود و شاه ادوارد کشته می شود . شاهزاده ویلیام که همسن و سال ویکتور بوده و به جیمز حسادت می کند تنها فرزند و ولیعهد به تخت شاهی می نشیند و درصدد کشتن جیمز بر می آید به همین دلیل جیمز را مامور آوردن پدرش می کند جیمز برای آوردن شاه ادوارد به جنگ می رود . جیمز در نامه ای به ویکتور می نویسد که خود را به شاهزاده ویلیام معرفی کن و به سپاه او بپیوند . شاهزاده ویلیام ویکتور را نیز با سپاهی به منطقه دیگر می برد و در نبود ویکتور از فرست استفاده کرده و جیمز که پیروز از جنگ باز می گردد را می کشد . پس از مدتی ویکتور از جنگ برگشته و برای اعلام خبر پیروزیش به قصر می رود و با شاهزاده ویلیام ملاقات می کند و شاهزاده ویلیام ماجرا را اینطور بازگو می کند که پدرت در جنگ کشته شده و من به کمک او رفتم و او و پدرم را اوردم او در آخرین لحظه زندگیش نشان نیاکانی شما یعنی شمشیر جدت گودریک گریفیندور را به من داده است. ویکتور با ناراحتی از قصر خارج میشود و می داند که شاهزاده ویلیام به او دروغ گفته در بین راه با یکی از دوستان پدرش ملاقات می کند و حقیقت را از او می شنود که شاهزاده ویلیام پدرش را کسته است . او برای مقابله و انتقام از شاهزاده ویلیام سپاهی را آماده می کند در این بین به سراغ آنجلیا همان دختری که او را نجات داده می رود و به او می گوید : انجلیا آیا تو حاضری با من ازدواج کنی؟
و حالا ادامه ماجرا:

فصل پنجم : نامردی..........

آنجلیا گفت : خوب من... من... در همین لحظه در باز شد و پدر و مادر انجلیا وارد شدند. بادیدن ویکتور کمی جاخوردند و سپس به سمت او رفتند. لی لی ( خانم دیگوری مادر آنجلیا) گفت : ویکتور خوشحالم که برگشتی بهت تبریک می گم پیروز شدنت رو درجنگ. آیگور ( آقای دیگوری پدر آنجلیا) گفت: آه....ویکتورمتاسفم با خاطر مرگ پدرت. من جای پدرت هستم هرموقع مشکل داشتی به من بگو. ویکتور گفت: ممنونم . خوب من دیگه باید برم خدانگهدار. ویکتور باسرعت از خانهه خارج شد و نگذاشت کسی حرفی بزند.

***

ویکتور در جنگل مشغول تمرینادن به سپاه صد نفریش بود. او می خواست هر طور شده مثل پدرش باشد و همینطور انتقام خون او را بگیرد. او برای کشتن شاه ویلیام و اطرافیانش آماده می شد . در همین حین صدایی از پشت سرش آمد. برگشت و دید که آنجلیا او را صدا می کند و به سمت او می آید. سلام ویکتور. سلام. ویکتور این غذاها را مامانم پخته و گفت بیارم برای تو. ممنونم آنجلیا . آنجلیا گفت: ببینم دارید چی کار میکنید جنگی در پیش هست؟ ویکتور گفت : نه ولی سپاه باید اماده باشه. همگی داریم تمرین می کنیم. آنجلیا رو به ویکتور کرد و گفت : خوب کاری نداری. چرا صبرکن یک لحظه و در همین حین روی یکی از سربازانش داد زد که نباید اینطور حمله کنی باید سریعتر باشی. و بعد رو به آنجلیا کرد و گفت: می خواستم بدونم پدرت باکسی حرف نزد. آنجلیا قیافه ای غمگین به خود گرفت: و ادامه داد نه اون هیچکس رو ندید. چند بار به قصر رفت ولی اونو راه ندادند. ما از وقتی که شما یعنی تو و پدرت رفتید هیچ کس رو ندیدیم.

راستی از تله های شما هم استفاده کردیم اشکالی که نداره. ویکتور گفت : نه هیچ اشکالی نداره. آنجلیا آماده رفتن شد که ویکتور ادامه داد : راستی تو جواب من رو ندادی. انجلیا برای اینکه کمی خود را لوس کند خود را به نفهمی زد و گفت : در چه مورد؟ ویکتور دوباره تکرار کرد : تو حاضری با من ازدواج کنی؟ آنجلیا گفت : پدرم باید قبول کنه اونو راضی کن و باسرعت رفت.

* * *

چند روز بعد ویکتور باخبر شد که شاه ویلیام برای شکار به جنگل آمده است. او به همین دلیل سپاهش را آماده کرد تا اگر شاه ویلیام به سمت خانه او آمد او را بکشد . شاه با همراهانش به دنبال شکار می گشتند و او به دنبال یک آهو به وسط جنگل رفت ولی نتوانست آن را شکار کند به همین دلیل نا امیدانه راه برگشت را در پیش گرفت. او سربلند کرد و به اطراف نگاه کرد هیچکساز همراهانش در کنار او نبودند. هوا رو به تاریکی می رفت و او راهش را گم کرده بود. همینطور سرگردان شروع به حرکت کرد. پس از ساعتها نوری به چشمش خورد. به سمت نور رفت وقتی که نزدیک شد دید نور از پنجره کلبه ای خارج می شود. خوشحال به سمت کلبه رفت. از اسب به زیر امد و به سمت کلبه دوید. تق ...تق ...تق ... در به رویش باز شد. و آقای دیگوری مقابلش ظاهر شد. آقای دیگوری مات و مبهوت به مرد مقابل خود نگاه می کرد مردی با لباسهای باشکوه که طلا در تار و پودش به کار رفته است. شاه ویلیام رو به آقای دیگوری کرد و گفت : من شاه ولیلام هستم برای شکار به جنگل امدم و حال نیز گم شده ام . می خواهم امشب را در اینجا بمانم. اینهم نشان و مهر سلطنتی. آقای دیگوری با دیدن مهر تعظیم بلند بالایی کرد و او را به خانه دعوت نمود . سپس چند شکار خرگوش را بریان کرد و جلوی پادشاه گذاشت. و گفت: ببخشید که خانه و غذایمان به قصر و غذاهای لذیذ شما نمیرسد . شاه شروع به خوردن کرد و گفت مشکلی نیست. بعد از آنکه سیر شد سرش را بلند کرد و آنجلیا را دید با دهان باز به او نگاه می کرد ور رو به آقای دیگوری کرد وگفت : هوم ... دختر زیبایی دارید.

بله شاه نیز به آنجلیا دل بست. سپس اضافه کرد که در اینجا چه می کنید وآقای دیگوری تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد و بر اینکه دکتر است تاکید کرد. شاه ویلیام گفت: می خواهم از شما تقاضایی کنم . آقای دیگوری گفت : شما امر بفرماییدماجانمان را نثار میکنیم. شاه گفت: من از دختر شما خوشمان آمده و برای شخص خودم از شما تقاضای خواستگاری میکنم . آیا دوشیزه خانم حاضر هستند با من ازدواج کنند. آنجلیا که تصور نمی کرد روزی با پادشاه ازدواج کند . حرفی که به ویکتور را زده بود را فراموش کرد و با ذوق گفت : بله. شاه ویلیام گفت: بسیار عالی. فردا صبح جشن را می گیریم و شما رئیس دکتران دربار می شوید و دخترتان هم ملکه این سرزمین خواهد شد.

 صبح روز بعد آقای دیگوری به همراه پادشاه به قصر رفت تا همه دربار او بشناسند و او آماده تدارکات جشن عروسی شود. در این حین ویکتور خود را آماده میکرد تا به خانه دیگوری برود و تقاضای خود را به آقا و خانم دیگوری بگوید. او با هزار امید و آرزو به سمت خانه دیگوری حرکت کرد وقتی درخانه را زد آنجلیا در راباز کرد. ویکتور گفت : سلام. پدر و مادرت خانه هستند. آنجلیا ماجرا را برای ویکتور تعریف کرد. ویکتور غمگینانه به آنجلیا نگاه کرد و گفت : تو نمیتونی اینکار رو بکنی. تو به من قول دادی که خودت راضی هستی و باید من به پدرت بگویم. آنجلیا گفت: چی. تو لیاقت من را نداری. من از همان بچه گی با پادشاهان هم بازی بوده ام و سرنوشتم این است که همسر پادشاه شوم. ویکتور با ناراحتی به آنجلیا نگاه کرد و گفت: فقط این را به تو بگویم که پشیمان خواهی شد. هنوز مرا نشناخته ای. ویکتور این را گفت و رفت.

* * *

مراسم عروسی پادشاه به خوبی گذشت و در این حین ویکتور در حال آماده کردن سپاه خود بود. ولی چه سپاهی . سپاه او را روستائیانی که از شاه ویلیام ضربه دیده بودند تشکیل می دانند و فقط عده ای که حدود ده نفر و از دوستان پدرش بودند جنگجو بودند.با این حال ویکتور خود را برای نبرد آماده می کرد.

* * *

دو روز بعد از جشن شاه ویلیام نامه ای برای ویکتور نوشت که شرح آن چنین بود:« شوالیه ویکتور گریفیندور. شما برای جنگ با سرزمین زنوس نفر انتخابی من هستید. خود را برای نبرد آماده کنید .

                                    شاه ویلیام

                                    پادشاه عادل رمنوس»

ویکتور برای اینکه به جنگ نرود و عذر و بهانه ای داشته باشد دست خود را زخمی کدره و پیش پادشاه رفت. شاه ویلیام تا ویکتور را دید. به سمت او رفت و گفت: چه شده؟

ویکتور : خرس مرا زخمی کرده و نمی توانم دستور شما را عملی کنم.

شاه ویلیام که آشفته به نظر میرسید گفت: ولی... ولی ....

ویکتور حرف او را قطع کرد و گفت: ای شاه عادل سِر لویس می تواند این کار را انجام دهد.

شاه ویلیام: خوب باشه مشکلی نیست. امیدوارم خوب بشی. می تونی بری.

در این هنگام آنجلیا که حالا ملکه شده بود وارد سرسرا شد. ویکتور با دیدن آنجلیا به سرعت در مقابل شاه ویلیام تعظیم کوتاهی کرد و از سرسرا خارج شد. شاه ویلیام برگشت که بر تخت خود بنشیند که آنجلیا را دید. با خنده به سمت او رفت و گفت: آه عزیزم تو کجا بودی بیا در کنار من بنشین. آنجلیا که موذیناه به خارج شدن ویکتور نگاه می کرد گفت: درود بر شاه ویلیام. چرا این خدمتکار را فرمانده سپاه کردی مگر بهتر از او نداری؟

شاه ویلیام: مثلاً چه کسی؟

آنجلیا : مثلاً پسر شوالیه سیاه جیمز گریفیندور را بگذار. شاه با تعجب گفت: مگر او را نمیشناسی ؟

آنجلیا: چرا این همان خدمتکاری است که با پدرش در جنگل ممنوعه در کلبه ایی که شما برای شکار از آن استفاده می کنید زندگی می کند

شاه با دهان باز به ملکه آنجلیا نگاه می کرد و پس از مدتی گفت: پس او را نمیشناسی. خب باشه من به تو می گویم او کیست.خب ...اون...اون...

                                         ادامه دارد
قبلی « گرداب فصل 7 ر.ا.ب » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
miss.zolo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۳:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۱۳:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۱۰
از: گودریک هالو
پیام: 313
 Re: عشق نافرجام - فصل پنجم
خیلی خوب بود.دستت درد نکنه و موفق باشی
ژیوار رشیدپور
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۱:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۱:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۳
از: نا معلوم
پیام: 17
 Re: عشق نافرجام - فصل پنجم
خوووووب بید ادامه بـُده !
goraz_sh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۲۱:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۲۱:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۱/۲۰
از: قبرستون
پیام: 117
 Re: عشق نافرجام - فصل پنجم
محتوای سالاری بود ولی یکم غمنگیزه بعد انشا... توی ادامه اش بهتر وقشنگتر بشه
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۶:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۶:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 Re: عشق نافرجام - فصل پنجم
bad nabod marsi
فاطمه خانوم
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۳:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۱۳:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۲۵
از: ناکجا اباد
پیام: 173
 Re: عشق نافرجام - فصل پنجم
افرین خوب بود ولی نه به خوبی کتاب 8
negin.sdh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۸:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۲۷ ۸:۴۲
گریفیندور
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۵
از: عمارت پوگین
پیام: 467
 Re: عشق نافرجام - فصل پنجم
خیلی خوب بود... و از همه مهمتر این که خلاصه هم داشت

منتظر فصل بعدی هستم ...فقط اگه تونستی یکم زودتر برای سایت بفرست
lili_potter_
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۲۶ ۱۹:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱۱/۲۶ ۱۹:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۱/۱۰
از:
پیام: 571
 Re: عشق نافرجام - فصل پنجم
سلام خوشحالم كه دوباره شروع به نوشتن كردي.
جالب بود ادامه بده.
موفق باشي.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.