باد سرد ماه مارس، گرداگرد شب آرام و خاموش شهر دالاس رقصكنان ميوزيد. پزشك بيمارستان وارد اتاق كوچك دايانا بلسينگ شد. ديويد دست همسرش دايانا را كه هنوز بر اثر جراحي سست و بيرمق بود، گرفته بود و همراه او خود را براي شنيدن جديدترين خبرها از زبان پزشك آماده ميكرد.
عصر همان روز، درد و ناراحتي شديد، دايانا را واداشته بود تا فقط پس از گذشت بيست و چهار هفته از بارداري زير تيغ جراحي برود و دخترش دني را به دنيا بياورد. دني با سي سانت قد و هفتصد و پنجاه گرم وزن، به نحو خطرناكي نارس بود.
پزشك به مهربانترين شكل ممكن گفت: فكر نميكنم زنده بماند. فقط ده درصد احتمال دارد تا صبح زنده بماند و حتي در اين صورت هم آيندهي بسيار ناگواري در پيش خواهد داشت.
ديويد و دايانا، ناباورانه به حرفهاي پزشك كه مشكلات حاد دني را در صورت زنده ماندن شرح ميداد، گوش ميكردند؛ دخترشان نميتوانست راه برود، حرف بزند، احتمال داشت كور باشد و مطمئنا در معرض خطرات مهلك ديگري هم بود؛ فلج مغزي، كم هوشي مطلق و غيره و غيره.
دايانا فقط توانست بگويد: نه! نه!
او، ديويد و پسر پنج سالهشان، داستين مدتهاي درازي بود كه آرزوي روزي را داشتند كه با تولد يك دختر كوچولو، تبديل به خانوادهي چهارنفرهاي بشوند. و اكنون، همان طور كه ساعتها از پي هم ميگذشتند، اين آرزو، بيشتر و بيشتر رنگ ميباخت.
در تاريكي سحرگاه -- كه دني هنوز به رشتهي نازكي از زندگي متصل بود -- دايانا مرتبا بيدار ميشد و به خواب ميرفت و لحظه به لحظه مطمئنتر ميشد كه دختر نحيفش زنده خواهد ماند و به دختر جوان و شاد و سالمي تبديل خواهد شد.
اما ديويد كه تمام شب بيدار بود و جزئيات بيشتري شنيده بود ميدانست كه شانس زنده ماندن نوزاد كمتر شده. و ميدانست كه بايد همسرش را براي پذيرفتن واقعيت آماده كند.
وارد اتاق شد و گفت بايد خودشان را براي مراسم تدفين نوزاد آماده كنند.
ديويد همهي تلاشش را ميكرد تا دايانا را براي چيزي كه در حال وقوع بود آماده كند. اما او اصلا گوشش بدهكار نبود. نميتوانست حرفش را قبول كند. ميگفت: نه! امكان ندارد! مهم نيست دكترها چه ميگويند. دني من نميميرد. بالاخره حالش خوب ميشود. با ما به خانه ميآيد.
انگار دني هم بنا به خواست دايانا تصميم گرفته بود زنده بماند. ساعتها يكي پس از ديگري ميگذشتند و او همچنان به كمك انواع تجهيزات پزشكي زنده مانده بود شگفت اين كه جسم ضعيفش فشار همهي آنها را تاب ميآورد.
اما با گذشت روزها، غصهي جديدي گريبان ديويد و دايانا را گرفت.
از آنجا كه سيستم عصبي رشد نيافتهي دني، به كلي نارس بود، كوچكترين بوسه يا نوازشي ناراحتياش را تشديد ميكرد. آنها حتي نميتوانستند دخترك كوچكشان را در بغل بگيرند و عشقشان را از نزديك به او هديه كنند. تنها ميتوانستند دعا كنند خداوند كنار دختر محبوبشان، كه به تنهايي زير اشعهي ماوراي بنفش و در ميان رشته سيمها و لولههاي پيچيده درهم در حال مبارزه بود باقي بماند.
دني يك دفعه قوي نشد. روزها و هفتهها گذشت تا به تدريج به وزن و قوتش اضافه شد. سرانجام وقتي دوماهه شد، پدر و مادرش توانستند او را براي نخستين بار در بغل بگيرند. دو ماه ديگر هم گذشت. پزشكان، با ملايمت ولي با چهرههايي عبوس، همچنان هشدار ميدادند كه حتي احتمال زنده ماندن كودك هم قريب به صفر است؛ چه برسد به ادامهي زندگي طبيعي وي.
o
پنج سال از آن زمان ميگذرد، دني حالا دخترك ريزنقش ولي پر جنب وجوشي است با چشمهاي خاكستري و اشتهاي سيريناپذيري براي زندگي، در او هيچ نشاني از هيچ گونه آسيب فكري يا جسمي وجود ندارد؛ يك دختر سالم كوچك است، و حتي بيشتر از آن. اما اين پايان خوش، با پايان قصهي ما هنوز فاصلهي زيادي دارد.
يك عصر ابري تابستان، دني در نزديكي خانهشان در ايروينگ تگزاس، روي پاي مادرش نشسته بود. آنها روي سكوي تماشاگران زمين بيسبال محلي نشسته بودند و در مقابلشان، تيم بيسبال داستين، مشغول تمرين بود.
دني كه مثل هميشه يك بند با مادرش و آدمهاي ديگري كه آنجا بودند حرف ميزد، ناگهان ساكت شد. بازوهايش را دور سينهاش حلقه كرد و پرسيد: مامان، بو را ميشنوي؟
دايانا بويي كشيد و متوجه نزديك شدن طوفان و رعد و برق شد. گفت: بله، بوي باران ميآيد.
دني چشمهايش را بست و دوباره پرسيد: اين بو را ميشنوي؟
بار ديگر مادرش پاسخ داد: بله. فكر ميكنم تا چند لحظهي ديگر خيس ميشويم. بوي باران ميآيد.
دني سرش را تكان داد، با دستهاي كوچكش روي شانههاي باريك خودش زد و گفت: نه، بوي خدا است. بوي وقتي كه آدم، سرش را روي سينهي او ميگذارد.
دني ليليكنان به طرف بقيهي كودكان رفت تا با آنها بازي كند. اشك، چشمهاي دايانا را پر كرد. پيش از اين كه باران ببارد، حرفهاي دني، چيزي را كه دايانا و همهي خانواده و بستگان بلسينگ در تمام آن مدت - دست كم در قلبشان - باور داشتند، تاييد ميكرد.
در طول آن روزها و شبهاي دو ماه نخست زندگي دني، زماني كه اعصابش آن قدر حساس بود كه حتي نميتوانستند به بدن او دست بزنند، خدا او را در آغوش خودش گرفته بود و اين، بوي مهر او بود كه دني آنقدر به وضوح به ياد ميآوردo.
عصر همان روز، درد و ناراحتي شديد، دايانا را واداشته بود تا فقط پس از گذشت بيست و چهار هفته از بارداري زير تيغ جراحي برود و دخترش دني را به دنيا بياورد. دني با سي سانت قد و هفتصد و پنجاه گرم وزن، به نحو خطرناكي نارس بود.
پزشك به مهربانترين شكل ممكن گفت: فكر نميكنم زنده بماند. فقط ده درصد احتمال دارد تا صبح زنده بماند و حتي در اين صورت هم آيندهي بسيار ناگواري در پيش خواهد داشت.
ديويد و دايانا، ناباورانه به حرفهاي پزشك كه مشكلات حاد دني را در صورت زنده ماندن شرح ميداد، گوش ميكردند؛ دخترشان نميتوانست راه برود، حرف بزند، احتمال داشت كور باشد و مطمئنا در معرض خطرات مهلك ديگري هم بود؛ فلج مغزي، كم هوشي مطلق و غيره و غيره.
دايانا فقط توانست بگويد: نه! نه!
او، ديويد و پسر پنج سالهشان، داستين مدتهاي درازي بود كه آرزوي روزي را داشتند كه با تولد يك دختر كوچولو، تبديل به خانوادهي چهارنفرهاي بشوند. و اكنون، همان طور كه ساعتها از پي هم ميگذشتند، اين آرزو، بيشتر و بيشتر رنگ ميباخت.
در تاريكي سحرگاه -- كه دني هنوز به رشتهي نازكي از زندگي متصل بود -- دايانا مرتبا بيدار ميشد و به خواب ميرفت و لحظه به لحظه مطمئنتر ميشد كه دختر نحيفش زنده خواهد ماند و به دختر جوان و شاد و سالمي تبديل خواهد شد.
اما ديويد كه تمام شب بيدار بود و جزئيات بيشتري شنيده بود ميدانست كه شانس زنده ماندن نوزاد كمتر شده. و ميدانست كه بايد همسرش را براي پذيرفتن واقعيت آماده كند.
وارد اتاق شد و گفت بايد خودشان را براي مراسم تدفين نوزاد آماده كنند.
ديويد همهي تلاشش را ميكرد تا دايانا را براي چيزي كه در حال وقوع بود آماده كند. اما او اصلا گوشش بدهكار نبود. نميتوانست حرفش را قبول كند. ميگفت: نه! امكان ندارد! مهم نيست دكترها چه ميگويند. دني من نميميرد. بالاخره حالش خوب ميشود. با ما به خانه ميآيد.
انگار دني هم بنا به خواست دايانا تصميم گرفته بود زنده بماند. ساعتها يكي پس از ديگري ميگذشتند و او همچنان به كمك انواع تجهيزات پزشكي زنده مانده بود شگفت اين كه جسم ضعيفش فشار همهي آنها را تاب ميآورد.
اما با گذشت روزها، غصهي جديدي گريبان ديويد و دايانا را گرفت.
از آنجا كه سيستم عصبي رشد نيافتهي دني، به كلي نارس بود، كوچكترين بوسه يا نوازشي ناراحتياش را تشديد ميكرد. آنها حتي نميتوانستند دخترك كوچكشان را در بغل بگيرند و عشقشان را از نزديك به او هديه كنند. تنها ميتوانستند دعا كنند خداوند كنار دختر محبوبشان، كه به تنهايي زير اشعهي ماوراي بنفش و در ميان رشته سيمها و لولههاي پيچيده درهم در حال مبارزه بود باقي بماند.
دني يك دفعه قوي نشد. روزها و هفتهها گذشت تا به تدريج به وزن و قوتش اضافه شد. سرانجام وقتي دوماهه شد، پدر و مادرش توانستند او را براي نخستين بار در بغل بگيرند. دو ماه ديگر هم گذشت. پزشكان، با ملايمت ولي با چهرههايي عبوس، همچنان هشدار ميدادند كه حتي احتمال زنده ماندن كودك هم قريب به صفر است؛ چه برسد به ادامهي زندگي طبيعي وي.
o
پنج سال از آن زمان ميگذرد، دني حالا دخترك ريزنقش ولي پر جنب وجوشي است با چشمهاي خاكستري و اشتهاي سيريناپذيري براي زندگي، در او هيچ نشاني از هيچ گونه آسيب فكري يا جسمي وجود ندارد؛ يك دختر سالم كوچك است، و حتي بيشتر از آن. اما اين پايان خوش، با پايان قصهي ما هنوز فاصلهي زيادي دارد.
يك عصر ابري تابستان، دني در نزديكي خانهشان در ايروينگ تگزاس، روي پاي مادرش نشسته بود. آنها روي سكوي تماشاگران زمين بيسبال محلي نشسته بودند و در مقابلشان، تيم بيسبال داستين، مشغول تمرين بود.
دني كه مثل هميشه يك بند با مادرش و آدمهاي ديگري كه آنجا بودند حرف ميزد، ناگهان ساكت شد. بازوهايش را دور سينهاش حلقه كرد و پرسيد: مامان، بو را ميشنوي؟
دايانا بويي كشيد و متوجه نزديك شدن طوفان و رعد و برق شد. گفت: بله، بوي باران ميآيد.
دني چشمهايش را بست و دوباره پرسيد: اين بو را ميشنوي؟
بار ديگر مادرش پاسخ داد: بله. فكر ميكنم تا چند لحظهي ديگر خيس ميشويم. بوي باران ميآيد.
دني سرش را تكان داد، با دستهاي كوچكش روي شانههاي باريك خودش زد و گفت: نه، بوي خدا است. بوي وقتي كه آدم، سرش را روي سينهي او ميگذارد.
دني ليليكنان به طرف بقيهي كودكان رفت تا با آنها بازي كند. اشك، چشمهاي دايانا را پر كرد. پيش از اين كه باران ببارد، حرفهاي دني، چيزي را كه دايانا و همهي خانواده و بستگان بلسينگ در تمام آن مدت - دست كم در قلبشان - باور داشتند، تاييد ميكرد.
در طول آن روزها و شبهاي دو ماه نخست زندگي دني، زماني كه اعصابش آن قدر حساس بود كه حتي نميتوانستند به بدن او دست بزنند، خدا او را در آغوش خودش گرفته بود و اين، بوي مهر او بود كه دني آنقدر به وضوح به ياد ميآوردo.