هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

داستان تالاب مرگ (فصل اول)


داستان زندگانی خانواده دلاکور
فصل اول

نزدیک به 2000 سال پیش، دو خواهر  به نام‌های رزت و بالترین بوکسباتون بودند. این دو خواهر  که جادوگر نیز بودند تصمیم بر تاسیس اولین مدرسه جادوگری فرانسه گرفتند.رزت دوستدار گل ها بود و بالترین  دوستدار زندگی ... آن دو بسیار مهربان بودند.ده سال گذشت و در این ده سال چه رنج  ها بردند و چه خستگی ها کشیدند تا مدرسه را بنا نهادند و نوبت به برنامه ریزی ها برای این مدرسه رسید. دو خواهر، اول نام آن را به نام خودشان یعنی بوکسباتون گذاشتند و بعد شروع به تعیین رشته های آموزشی کردند ... رشته هایی را بنا نهادند که در هیچ مدرسه جادوگری یافت نمی شد ... مانند ماگل شناسی و جغرافیای جادویی .بعد از آن  نوبت به دیگر برنامه ریزی ها شد. رزت می گفت که یک دانش آموز  باید  هفت سال درس بخواند و  بالترین معتقد بر هشت سال بود و اولین اختلاف این دو خواهر در همان سال شروع شد.اما آن ها آنقدر عاقل بودند که اختلاف را کنار گذاشتند و تصمیم بر حل آن گرفتند و در نهایت تصمیم بر این شد که مدرسه دو گروه داشته باشد.گروه اول گروهی که هفت سال درس می خواندند و رزت آن ها را روژ بوکسباتون ( در فرانسوی یعنی بوباتون قرمز) نام گذاری کرد که از رنگ مورد علاقه اش یعنی قرمز نشات می گرفت و گروه دوم گروهی که هشت سال درس می خواندند و بالترین به احترام رنگ مورد علاقه مادرش آن را بلو بوکسباتون ( بوباتون آبی ) نام نهاد.دو خواهر همچنان با دوستی کار را ادامه دادند و برنامه ریزی های دیگر را کردند و  درس ها و معلم ها را معین کردند. دو خواهر به مدیریت  مدرسه نشستند و پس از یک سال برنامه ریزی اولین گروه دانش آموزان ثبت نام شدند.پنج سال گذشت و در این پنج سال همه چیز خوب گذشت . چون در فرانسه مدرسه جادوگری دیگری وجود نداشت خواهران بوکسباتون اکثرا فرم های ثبت نام را برای ماگلها می فرستادند.آن ها خودشان خون خالص داشتند اما با ماگل ها و خون ناخالص ها بسیار مهربان بودند.تا اینکه بعد از پنج سال که دانش آموزان هر سال می آمدند و در خوابگاه عمومی  می خوابیدند یک اختلاف کوچک باعث شد که دو خواهر احساس قدرت طلبی پیدا کنند.رزت  می خواست مدیر شود و بالترین را به معاونت بنشاند ... این اختلاف باعث شد که هر دو خواهر احساس قدرت طلبی پیدا کنند و هر دو در پی بدست آوردن مدیریت باشند.از آن زمان خوابگاه دانش آموزان روژ بوکسباتون و بلو بوکسباتون جدا شد و هر خواهر مدیریت یک گروه را بر عهده داشت. اما  دشمنی میان دو خواهر به دانش آموزان منتقل نشد.دو خواهر می خواستند  خوابگاه  دانش آموزان از  گروه دیگر مخفی بماند اما دانش آموزان دو گروه نمی خواستند ... بعضی ها بهترین دوستانشان را در گروه های دیگر داشتند و می خواستند ارتباطات همچون گذشته باشد .پس محل خوابگاه ها را به هم می گفتند و سر انجام شبی دانش آموزان دو گروه به نشانه اعتصاب خوابگاه هایشان را عوض کردند و  دانش آموزان روژ بوکسباتون در خوابگاه بلو بوکسباتون و دانش آموزان بلو بوکسباتون در خوابگاه روژ بوکسباتون خوابیدند.از آن پس رمز ورودی از در خوابگاه ها برداشته شد و  دو گروه محل خوابگاه یک دیگر را می دانستند. اما خوابگاه ها همچنان جدا ماند ... رزت بوباتون بعد از اعتصاب از مدرسه رفت و مدیریت به دست بالترین افتاد.
عده ای بر این باورند که بالترین او را کشت اما بیشتر مردم این فرضیه را قبول دارند که او خودش قهر کرد و رفت.
بعد از آن دوباره  سیستم های امنیتی خوابگاه ها راه افتاد و هیچکس جز اعضای خود گروه نمی توانستند وارد شوند اما روح مهربان بالترین به او اجازه داد که دانش آموزان را مجاز بر این کند که بتوانند دوستان خود را از گروه های دیگر وارد خوابگاه خود کنند.دوازده سال گذشت و بعد از دوازده سال  بالترین بوکسباتون درگذشت.بعد از او افراد زیادی  مدیر شدند ... تقریبا هر سال مدیر تغییر می کرد تا اینکه بعد از ده سال نانسی ماکسیم مدیر بوکسباتون شد و مدت ها در این سمت ماند.بعد از وی افراد دیگری این سمت را به عهده گرفتند.تا اینکه سر انجام 1960 سال بعد از تاسیس مدرسه مادام ماکسیم مدیر آن شد.مادام ماکسیم زنی مهربان بود . او نیز مانند خواهران بوکسباتون با ماگل ها درست رفتار می کرد.تا امروز مادام ماکسیم مدیریت این مدرسه را بر عهده داشته.مدرسه بوکسباتون جای عجیبی بود که هنوز هیچکس نتوانسته نقشه کامل اون را بکشه ... بزرگ و وسیعه و جاهای ناشناخته زیادی داره.سال پیش یک جایی کشف شد که برای ورود به اون باید انرژی ها را به صورت  مارپیچی به سمت دیوار بفرستی تا درش ظاهر بشود.فلور دلاکور که بالاخره داستانش را به پایان رسانده بود گفت:" دیگه بسه ... شب بخیر بچه ها."
گابریل گفت : " لطفا بار هم بگو ! "
فلور گفت: " من تا حالا شش بار این داستان را برای شما گفتم ، دیگه وقته خوابه ... تازه ، شما سی روز دیگه به بوکسباتون می رید ... خودتون می بینین دیگه."موریس گفت:" آره فلور ، بازم بهم بگو دیگه."فلور گفت:" شب بخیر ...و از اتاق بیرون رفت و گابریل و موریس را در اتاق تنها گذاشت.گابریل و موریس در اتاق تاریک نشسته بودند ... گابریل گفت:" نظر تو چیه موریس ... فکر می کنی اونجا چطوریه ؟"موریس گفت:" باید عالی باشه ... بهتره سی روز صبر کنیم."گابریل گفت:" آره حق با توئه ! شب بخیر."

                              ***   ***   ***
خورشید کم کم  بیدار می شد و رخ نورانی اش را به مردم دهکده سنت ویزوئل نشان میداد.بالا و بالا تر رفت تا در سمت شرق دهکده قرار گرفت. جادوگران ساکن دهکده یکی یکی از خواب بر می خواستند.مغازه ها یکی یکی باز می شد :شکلات فروشی سنت ویزوئل ... چوب های جادوی همراه ... جارو سازی  کوییدیچ بانک بزرگ دوژئو ... چوبدستی سازی بال سامو ... مغازه راز نگهدار و شاید هم  فرودگاه جادویی ایندیستری( ایندیستری معنی صنعت می دهد.) و غیره ...خانه ها یکی یکی از خواب بر می خواستند و کوچه ها پر می شد و تنها دهکده کاملا جادویی فرانسه  و سومین دهکده از نظر وسعت بین  سی و دو دهکده کاملا جادویی  جهان از خواب برمی‌خاست. در خانه شماره دوازده گابریل و موریس با صدای هوهوی بلندی از خواب بیدار شدند.گابریل بلافاصله جیغ کشید و گفت :" موریس بیدار شو ... نامه ها رسید."پسر خواب آلود بیدار شد و در حالی که زیر لب غرغر می کرد بشکنی زد.میله چوبینی از  کشو میزش بیرون پرید و بلافاصله به دست موریس رسید.موریس چوب را تکان داد و نامه به سمتش پرواز کرد و از پای جغد جدا شد.موریس نامه را گرفت.روی نامه با جوهر فیروزه ای رنگی  آدرس را نوشته بود:

دهکده جادویی سنت ویزوئل ، خانه شماره 12 ، اتاق آخر در طبقه دوم

موریس نامه راباز کرد ... چندین برگ کاغذ سفید در پاکت قهوه ای رنگ بود که موریس اولین آن هارا بیرون کشید و شروع به خواندن کرد :

جناب آقای موریس دلاکور طبق برنامه‌ریزی وزارت جادوگری فرانسه  شما به مدرسه جادوگری بوکسباتون دعوت شده اید. در صورت تمایل به ثبت نام در این مدرسه جادوگری فرم ثبت نام را که ضمیمه همین نامه است پر کرده و به همراه فرم پر شده گروه بندی برای ما ارسال کنید.همچنین به پیوست نامه ارسالی خود مبلغ 200 ژئو برای ما ارسال نمایید.

مهلت ثبت نام شش روز پس از دریافت این دعوت نامه می باشد.

رز ونسان

معاون رسمی مدرسه جادوگری بوکسباتون 

موریس نامه را کنار گذاشت و سعی کرد اشتیاقش را از خواهرش که  هنوز در حال خواندن نامه بود پنهان کند.گابریل گفت:" خوب ... حالا ما هم به بوباتون می ریم."موریس گفت:" بله ... این خیلی خوبه."خواهر وبرادر هر دو اشتیاقشان را از هم پنهان می کردند. ناگهان گابریل جیغ کشید و در بغل موریس پرید و گفت :" من که خیلی خوشحالم."موریس گفت:" منم همینطور گابریل."در همان لحظه فلور وارد اتاق شد و گفت:" بچه ها ... یه لحظه هم دیگر را ول کنید و به من نگاه کنید."گابریل و موریس هر دو به فلور نگاه کردند. مو های زیبایش که بیشتر به طلایی می نمود در پشت سرش مواج بود و می درخشید و چشمان خاکستری زیبایش برق می زد . با لبان باریکش لبخندی زد و   گفت:" امروز نانسی میاد اینجا."

نانسی دختر  آقای بال سامو بود .. آقای بال سامو دوست پیتر دلاکور پدر بچه ها بود. نانسی دختر آقای بال سامو و دوست موریس و گابریل بود و آقای بال سامو هم دوست پدر موریس!

گابریل گفت:" خوب من که خیلی خوشحالم ، تو چی موریس."
- " چی ... اوه ، بله ... نه ... یعنی آره منم خوشحالم ! "

گابریل خندید و موریس سرخ شد. فلور پرسید :" برای چی می خندی ؟"گابریل گفت :" هیچی ؟"گابریل تنها کسی بود که از علاقه موریس به نانسی خبر داشت ... در واقع گابریل از بزرگ ترین راز های برادرش خبر داشت و موریس تیره ترین خاطرات گابریل را می دانست ... بین این دو کودک مرزی وجود نداشت ... آن ها همدیگر را از هر کس دیگری بیشتر دوست داشتند و می توان گفت عاشق هم بودند ... عشقی بسیار فرا تر از عشق خواهر و برادری.موریس پسری زیبا اندام بود که این عضلات و اندام زیبا برای یک پسر ده ساله زیاد بود ... او عاشق کتاب های داستان بود و داستان های جنایی را می خواند.منطقی بود و از روی عقل تصمیم می گرفت .گابریل دختری زیبا رو بود ... این دو کودک زیباییشان را از مادر بزرگ پری رویشان به ارث برده بودند... گابریل در رویا هایش سیر می کرد و این رویایی بودنش همیشه برایش مشکل ساز بود.سر انجام فلور گفت:" خوب بچه ها دیگه بیاید پایین ... باید صبحانه بخوریم."صبحانه را با لذت خوردند و  تقریبا وقت نهار رسیده بود که آقای بال سامو صاحب مغازه ساخت چوب جادویی به همراه دختر و پسرش آمد.چارلز پسر خشک و سرد آقای بال سامو در کلاس سوم و در گروه روژ بوکسباتون درس می خواند .نانسی و چارلز وارد شدند و آقای بال سامو به پدر بچه ها گفت که بعد از ظهر به  منزل آن ها می آید.نانسی ، چارلز ، موریس و گابریل وارد اتاق شدند.آن ها با هم صحبت می کردند و می گفتند و می خندیدند ... البته از وقتی که  بحث موریس ، گابریل و نانسی به بوکسباتون کشید چارلز از اتاق بیرون رفت و در اتاق پذیرایی پیش پدرش نشست.بچه ها تا عصر به بازی کردن ادامه دادند و در این مدت موریس تمام تلاشش را برای این گذاشت که توجه نانسی را جلب کندنزدیک شب بود که آقا و خانم بال سامو به همراه چارلز و نانسی خانه آن ها را ترک کردند.صبح روز بعد گابریل از مادرش اجازه گرفت و از خانه بیرون رفت.بیرون در ویکتور و نانسی ، دو نفر از بهترین دوستان گابریل منتظرش بودند.نانسی، ویکتور و گابریل با هم شروع به قدم زدن کردند.آن ها به کافه کنار خانه رفتند و نشستند و سه عدد چای کدوحلوایی سفارش دادند ... چیزی که نانسی عاشقش بود.موریس در خانه نشسته بود و به بوکسباتون فکر می کرد ، ناگهان به یاد نانسی افتاد و تصمیم گرفت به دنبال بچه ها برود.از خانه بیرون رفت.گارسون بالاخره دم کرده کدو حلوایی بچه ها را آورد ... آن ها هم نشستند و در حالی که برای هم جک می گفتند سر گرم خوردن آن شدند.در کافه باز شد و پسری وارد شد و نگاهی به همه کرد ... به محض اینکه چشمش به نانسی، گابریل و ویکتور افتاد به سمت آن ها رفت. با ویکتور و نانسی دست داد و گابریل را بوسید. سپس نشست و با بچه ها گفتند و خندیدند

.********************

از آن روزی که موریس ، نانسی ، گابریل و ویکتور در آن کافه نشیتند چهار سال می گذشت. موریس امسال به پنجمین سال تحصی خود در بوکسباتون ادامه می دهدآن روز آخرین روز مانده به شروع مدارس بود. مثل همیشه قرار بود بچه ها به فرودگاه بروند و سوار جارو های مسافربری فرودگاه ایندیستری شوند و از آن طریق به بوکسباتون برسند.موریس در حالی که چمدانش را می بست به نامه ای نگاه کرد که امسال  برایش رسیده بود :

جناب آقای موریس دلاکورنامه امسال شما باید مورد توجه بیشتری از طرف شما و بخصوص والدین شما قرار گیرد ...شما امسال به عنوان تنها دانش آموز ناظری که در سال پنجم انتخاب شده انتخاب می شوید.بر طبق انتخاب شما به عنوان مبصر در سال سوم به همراه خواهرتان امسال شما را به عنوان دانش آموز ناظر درجه دو مدرسه معرفی خواهیم کرد.همچنین در نظر داریم که در سال آینده خواهر شما را به عنوان ناظر درجه سه انتخاب نماییم.بقیه اطلاعات مورد نیاز پیوست همین نامه است.
رز ونسان

معاون رسمی مدرسه جادوگری بوکسباتون

موریس به یاد آورد که وقتی جمله آخر را خوانده بود با چه شوری برگه لوازم مورد نیاز و قوانین سال جدید را به کناری انداخته بود و نشان ناظر درجه 2 و برگه قوانین و تعرفه ها که او باید حفظ می کرد را بیرون کشیده بود.

مدرسه بوکسباتون یک ناظر درجه یک داشت که در تایین قوانین به یاری مسئولین می شتافت و همچنین بر تمام ناظرین ریاست می کرد.

ناظرین درجه دو بر تعرفه ها و ناظرین درجه سه بر اجرای قوانبن نظارت داشتند.

موریس در چمدانش را بست و به سمت در رفت و از آن خارج شد که برای بار هزارم در این تابستان صدای جار و جنجال و دعوا میان مادرش و فلور را شنید.حتما باز هم فلور قصد داشت به انگلستان و پیش نامزد عزیزش بیل ویزلی برود.موریس آهی کشید و به داخل اتاق باز گشت.امسال هیچ اشتیاقی برای رفتن به بوکسباتون نداشت ...احساس می کرد در این چهار سال روند رشد اطلاعاتش خیلی پایین بوده و هیچ اتفاق خاصی هم برایش نیافتاده ... البته وقتی سال سوم بود مسابقه سه جادوگر برگذار شد اما به او اجازه شرکت در آن و یا حتی دیدن آن را ندادند در حالی که نه تنها گابریل از ان دیدن کرد بلکه فلور جزء  جادوگران  شرکت کننده در مسابقه بود.موریس بار دیگر  به یاد خاطراتش افتاد ... از آن جایی که پسری ماجراجو بود همیشه منتظر یک اتفاق عجیب یا یک خطر بود تا وارد آن شود.در اتاق موریس باز شد و رشته افکار او از هم گسست .گابریل بود. وارد شد و نگاهی به موریس که روی تخت دراز کشیده بود انداخت و در اتاق را بست.کنار موریس روی تخت نشست.موریس کمی خود را کنار کشید و گابریل کنار او روی تخت دراز کشید. هر دو به سقف نگاه می کردند.موریس پرسید: " به چی فکر می کنی؟"

- "به مدرسه ... چمدانت را بستی ؟"

موریس آگاهانه گفت:" مسلما بله .... دلم برای پیِر خیلی تنگ شده."

گابریل گفت:" اون خیلی پسر خوبیه ! "

موریس خنده موذیانه ای کرد و گفت :" خوب ، ادامه بده گابریل."گابریل همان دختر رویایی باقی مانده بود و همیشه انتظار داشت یک پسر زیبا و خوش اندام سوار بر اسب سفید  پیدا بشود و او را با خود ببرد.این اولین بار بود که موریس تعریف پیر را از او می شنید.گابریل چشم غره ای به موریس رفت و گفت :" منظورت چیه ؟"

موریس گفت:" قبلا چیزی را از من پنهان نمی کردی !"

گابریل گفت:" خیلی خوب ، حق با توئه ، اون به من پیشنهاد دوستی داد و منم قبول کردم."

موریس با ناراحتی گفت:" عالیه"

- " همین ! "گابریل این را با حالتی که معلوم نبود طعنه است یا غم گفت.

موریس گفت:" منظورت چیه؟"

گابریل با دلخوری گفت:" فکر نمی کردم برادرم اینقدر بی غیرت باشه !"

موریس که احساس می کرد باید کمی غیرت بخرج دهد گفت:" پیر پسر خوبیه ... انتظار داری بگم با اون دوستی نکن .... در ضمن ... من بی غیرت نیستم ... اگر شما ...سپس خنده موذیانه ای کرد و گفت:" البته به این زودی ها اتفاق نمی افته !"

گابریل گفت:" چی تو سرته موریس ؟"

موریس با معصومیت پاسخ داد:" هیچی ... یعنی الان هیچی ... یکی دو سال دیگه شما بزرگ می شید و اون وقت... "

- "موریس."

گابریل به سرعت بلند شد و روی تخت نشست و با عصبانیت به موریس خیره شد.موریس لبخند زد و گفت:" این یه احتمال بود."

گابریل  گفت :" لطفا دیگه از این احتمال ها نده."

موریس گفت:" باشه خواهر جون."سپس بلند شد و کنار گابریل روی تخت نشست و نگاهی به خواهرش کرد و بوسه ای بر گونه او کاشت ... در همان حال فکر کرد اگر نانسی او را می دید چه اتفاقی می افتاد!از این فکر خنده اش گرفت ...

گابریل گفت:" به چی می خندی ؟"

موریس گفت:" به هیچی."

گابریل گفت:" از نانسی چه خبر."

موریس گفت:" هیچی ."

گابریل خنده ای کرد و گفت:" مثل اینکه خودت قاعده هیچ چیز را  از هم پنهان نکنیم را فراموش کردی ؟"

موریس گفت:" گابریل من فراموش نکردم ... تنها چیز جدیدی که برای تو نگفتم اینه که دلم براش خیلی تنگ شده."

گابریل  نگاهی شیطنت آمیز کرد و گفت:" از دختر بازی خوشم نمی آد."

موریس گفت:" منم از پسر بازی متنفرم."

فلور وارد اتاق شد و گفت:"خوب دیگه چی ؟"

موریس با ناراحتی گفت:" تو لطفا صحبت نکن که از پسر بازی هات با بیل خبر دارم."

فلور گفت:" ما با هم نامزدیم موریس ... در ضمن قراره بهار یا تابستان آینده با هم عروسی کنیم ... مامان راضی شد که امروز برم انگلستان."

موریس گفت:" شام آماده است؟"

فلور گفت:" بله شیکمو."شام به خوبی صرف شد.بعد از شام موریس و گابریل به اتاق مشترک خود رفتند و در تخت دو طبقه ای که آن جا بود خوابیدند.

قبلی « ایگور کارکاروف هری پاتر و جدال مرگبار (فصل 10) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
boromir
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۲۴ ۲۱:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۲۴ ۲۱:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۱/۱۶
از: karaj
پیام: 3
 Re: داستان تالاب مرگ (فصل اول)
بی کاری؟
بشین درستو بخون بچه
harryj00n
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۲۴ ۲۰:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۲۴ ۲۰:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۳۰
از: تالار قحط النساء گریف!
پیام: 1540
 Re: داستان تالاب مرگ (فصل اول)
بسي لذت برديم!
موفق باشي رفيق !
A_M_IT2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۲۴ ۲:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۲۴ ۲:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۰/۱۹
از: کافه هاگزهد
پیام: 514
 Re: داستان تالاب مرگ (فصل اول)
خسته نباشی این همه تایپ کردی.
جالبه.
امیدوارم ادامه دادنش به فراموشی سپرده نشه . :proctor:

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.