هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و جدال مرگبار

هری پاتر و جدال مرگبار (فصل 10)


فصل دهم خانه‌ی شماره‌ی 12

رون گفت: عالی شد، نمی‌شد یه وقت که هوا روشن بود بیایم؟

هرماینی گفت: اینقدر غر نزن، رون.

هری آرام آرام به پیش می‌رفت و با کنجکاوی کامل به چیزهایی که در همان هوای تاریک می‌توانست ببیند نگاه می‌کرد

- هری کجا می‌ری؟ ما حتی نمی‌دونیم خونتون چه شکلیه.

هری سرجایش میخکوب شد، صدایی شنیده می‌شد که از دور می آمد و بیشتر از یک نفر بود هری با عجله به سمت رون و هرماینی دوید و آن ها را به پشت حصاری برد و شنل نامرئی‌اش را روی خودشان انداخت. دیگر شنل اندازه‌ی سه نفرشان نمی‌شد بنابراین همگی تنگ هم نشستند و منتظر شدند؛ صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد

- کارت خیلی عالی بود، یارو اصلا نفهمید چی شد. دیدی... دیدی چه جوری نگات می کرد؟

نفر دوم گفت: آره زهره ترک شده بود، فکر می‌کرد الان دیگه کله پا می‌شه در رفت.

دیگری گفت: من که قبلا بهتون گفته بودم.

اینها گفتگویی بود که میان سه جوان ولگرد در آن وقت شب شنیده می شد و آن‌ها تصمیم گرفته بودند که بقیه‌ی شب را روی همان چمن‌ها به صبح برسانند و ماجرای آن روز را بار دیگر برای هم تعریف کنند.

هری گفت: لعنتی‌ها.

هری، رون و هرماینی دیگر حتی نمی‌توانستند از جایشان تکان بخورند. دیگر سپیده سر زده بود که جوانان ولگرد دست از اراجیف گفتن برداشته و راهی شدند. هری به رون که خوابش برده بود سقلمه ای زد و او را ازجا پراند بعد شنل را از رویشان برداشت و به طرف پائین تپه سرازیر شد. حال می‌شد به خوبی منظره‌ی آن حوالی را دید. از دور یک کلیسای کوچک به چشم می‌خورد و پایین تپه‌ای که آنان قرار داشتند خانه‌هایی قدیمی وجود داشت که زیر نور صبحگاهی خواب‌آلود به نظر می رسیدند، سه نفری به راه افتادند و به خانه های ردیف رسیدند گرچه تمیزی اینجا به پای پریوت درایو نمی رسید اما محله‌ای ساده و تمیز به حساب می آمد و تنها چیزی که به خانه‌های آن اطراف نمی آمد خانه‌ی قدیمی و تقریبا ویرانه‌ای بود که شیشه‌هایش بر اثر شیطنت بچه ها شکسته بود و چمن‌های جلوی خانه بیش از حد معمول رشد کرده بودند و پیچک‌ها نیمی از دیوار خانه را محاصره کرده بودند. کاملا مشخص بود که خانه‌ای متروک است. هری در پائین نرده‌ی جلوی خانه در زیر پیچک‌ها و علف‌ها به جست‌وجو پرداخت، تابلوی پوسیده و کوچکی از زیر پیچک‌ها نمایان شد که رویش نوشته شده بود.

شماره ی 12 منزل پاتر.

نگاه هری مدتی بر روی آن ثابت ماند. هرماینی دست هری را گرفت و گفت: هری نمی خوای بری داخل؟

هری بدون اینکه حرفی بزند دروازه‌ی جلوی خانه را باز کرد که باعث شد صدای ناله‌ای از آهن زنگ‌زده ی آن بلند شود و به پیاده‌روی آن که اکنون پوشیده از علف شده بود قدم گذاشت.هرماینی و رون نیز پشت سرش وارد شدند با این که خانه متروکه بود اما در ورودیش قفل بود هری آرام چوبدستی اش را بیرون آورد و زیر لب گفت: الاهومورا!

در تلقی کرد و باز شد. همگی وارد شدند و هرماینی در را بست. تصور هری با آنچه حال در روبه رویش بود چندان تفاوت نداشت. خانه نمناک بود و همه چیز انگار از آن واقعه تا کنون دست نخورده باقی مانده بود. چند گلدان شکسته، یک میز کوچک که بر روی زمین افتاده بود و چند اثر ویرانی روی دیوار ها که هری به خوبی می دانست جای چه هستند. هری دور تا دور سالن پذیرایی را گشت، روی همه چیز آنقدر گرد و غبار نشسته بود که دیگر رنگ اصلی آن ها قابل تشخیص نبود. فضای خانه به شدت دلگیر بود؛ هری دوست داشت ساعت ها آن جا بنشیند و فقط گریه کند اما چیزی سخت تر مانع این کار می شد، نفرت، نفرت او نمی گذاشت که گریه کند. هری گوشه کنار خانه را گشت روی زمین پتوی کوچکی را دید، احتمالا پتوی نوزاد بود هری پتو را برداشت و در دست گرفت، ناگهان جای زخمش درد گرفت نه مثل همیشه نه مثل دردهای قدیمی هری انگار خاطره ای را به یاد می آورد

- نه خواهش می کنم باهاش کاری نداشته باش، منو بکش اما با اون کاری نداشته باش.

هری مادرش را می دید که محکم هری کوچک را در آغوش گرفته بود و به ولدمورت التماس می کرد.

او پتو را گوشه ای گذاشت و به طبقه ی بالا رفت. در آنجا دو اتاق خواب وجود داشت هری در یکی از آن ها را باز کرد، اتاق خواب پدر و مادرش بود و گهواره ی کوچکی کنار تخت آن ها به چشم می خورد که مطمئنا از آن او بود. هری را در را بست و روی تخت دونفره‌ی پدر و مادرش نشست، تخت ناله‌ای برآورد هری بی‌تفاوت به آن، فضای اتاق را نگریست. خالی از هرگونه احساس بود انگار اصلا آن جا نبود و یا شاید هم بود، نوعی تضاد در وجودش رخنه کرده بود، ناراحتی، غم، غصه و دلتنگی و از طرفی نفرت ، خشم و بیزاری. لحظه‌ای آرزو کرد که ای‌کاش ولدمورت او را نیز کشته بود و او هم اکنون با پدر و مادرش بود. روی تخت دراز کشید و فکر کرد و فکر کرد تا اینکه پلک‌هایش سنگین شد و خوابید.وقتی بیدار شد در در اتاق تنها نبود، رون نیز در اتاق بود و از پنجره ی اتاق بیرون را نگاه می کرد. هری بلند شد فضای اتاق تغییر چشم گیری  کرده بود همه جا تمیز شده بود و دیگر اثری از گرد و غباری که تمام وسایل خانه را در برگرفته بود نبود. هری فکر کرد که در لحظات اولیه به خاطر حالی که داشته همه چیز را کثیف و خاک آلود دیده بود. از رون پرسید: اینجا چه خبره؟

رون گفت: منو هرماینی یه خورده اینجاها رو تمیز کردیم.

هری گفت: اِ.. خوب ممنون. هرماینی کجاست؟

- اون پائینه، می‌خواد یه چیزی بهت نشون بده

- چیزی نشونم بده؟ خوب چی؟

- بیا پائین تا ببینی.

رون از اتاق بیرون رفت، هری مدتی در آن جا درنگ کرد و سپس به پائین رفت. رون و هرماینی در آشپزخانه بودند رون آهسته گفت: اما بهتر نیست یه وقت دیگه باهاش صحبت کنی؟ ما تازه رسیدیم لازمه که...

- رون... تو که نمی خوای اونو...

- چی رو بعدا به من بگین؟

هرماینی گفت: اِ... خوب هری من می خواستم یه چیزی... یعنی فکر کنم این مربوط به تو باشه. هرماینی دست راستش را که یک چوبدستی در آن بود به طرف هری دراز کرد و هری آن را از هرماینی گرفت

- خوب من ... یعنی ما اونو یه گوشه پیدا کردیم داشتیم یه ذره تر و تمیز می‌کردیم که رون متوجه ی اون شد. هری احتمالا مال یکی از والدینته اما مواظب باش ما هنوز مطمن نیستیم... هری هنوز چوبدستی را نگاه می کرد و حرفهای هرماینی را گویی از مسافتی دور و وزوز مانند می شنید.چوبدستی بلند و خوش دستی بود، هری دستی بر روی آن کشید ناگهان صحنه هایی به سرعت و جرقه مانند از جلوی دیدگانش رد شد. تصاویر کاملا مبهم به نظر می رسیدند. هری نتوانست هیچ کدام از آن چیزهایی را که دیده بود بفهمد و تشخیص دهد فقط فهمید که چیزهایی که دید سه تصویر متفاوت بودند. چوبدستی هنوز در دستش بود، رون داشت می گفت: ... خوب واسه ی بقیه ی روز برنامه ای دارید؟ هری من می گم... هی هری گوش می دی؟

هری به خودش آمد و گفت: چی...آره... 

او نگاهی به ساعتش انداخت لحظه ای جا خورد ساعت نزدیک یک بعد از ظهر بود چقدر امروز زود سپری شده بود. رون به پشت میز آشپزخانه رفت و گفت: من خیلی گرسنه‌ام، صبح که چیزی نخوردیم. هرماینی گفت: من یه خورده پول ماگلی دارم اما فکر نکنم که خوب باشه توی دهکده بگردیم. آخه مشکوک به نظر می‌رسیم، تازه‌واردهایی که توی خونه ی قدیمی ساکنن... بهتره از جادو استفاده کنیم.

رون گفت: چی؟؟؟؟ یعنی غذای جادویی بخوریم؟ من با اینکه پدر و مادرم جادوگرن اما هیچ وقت غذای الکی نخوردم. جادویی!!!

- بهتره بدونی که ما برای همین چیزا رفتیم مدرسه. اگه نمی‌خوای می‌تونی نخوری و اگه نظر بهتری داری بگو تا بشنویم.

هرماینی وقتی دید که رون دیگر حرفی نمی زند چوبدستی اش را درآورد و میز آشپزخانه را از غذا پر کرد. (او دیگر کمتر وردهایش را به زبان می‌آورد و اغلب می‌کوشید غیر لفظی جادو کند، هری احساس می کرد که او از این کار خوشش می آید.) بعد از اینکه ناهار را خوردند رون گفت: خوب به عنوان یه غذای الکی بد نبود. راستی زود که گرسنمون نمی‌شه می‌شه؟ سیستم بدنمون چی؟ اون که بهم نمی ریزه!

هرماینی عصبانی شد و گفت: رون اینقدر به جادو نگو الکی. سپس با چوبدستی‌اش تمام میز را مثل اول خالی و تمیز کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. رون پشت سر او داد زد: یه وقت معدمون تصور نکنه که داره غذا هضم می کنه اما بعدش بفهمه که خالیه!

هری با شنیدن این حرف خندید. این اولین باری بود که پس از ورود به خانه‌ی والدینش می‌خندید.

قبلی « داستان تالاب مرگ (فصل اول) از رولینگ چه می خواهیم؟ » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
gisgolab
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۲۸ ۲۰:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۲۸ ۲۰:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از:
پیام: 55
 Re: هری پاتر و جدال مرگبار (فصل 10)
ايول كارت خيلي خوب بود
فضاي خونه رو خيلي خوب توصيف كردي
به نظرت داستانت تا 21 جولاي تموم ميشه؟
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۲۷ ۱۸:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۱/۲۷ ۱۸:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 Re: هری پاتر و جدال مرگبار (فصل 10)
چه عجب.
بالاخره یه داستان اومد تو مقالات. خیلی وقته همه ی نویسنده ها خوابند. یکی بیاد بیدارشون کنه. کلی داستان نیمه تموم دارن.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.