هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

شیاطین شب فصل 6


ادامه‌ی داستان شیاطین شب
فصل ششم: انگلستان

- خب ،اينم از معرفي‌نامه فكر ميكنم ديگه همه چي حله.
شهروز برگي را از شايان گرفت و با دقت به آن نگاه كرد:من هميشه گفتم كه كارت تو جعل اسناد حرف نداره.
نويد برگه رو از دست شهروز بيرون كشيد و به آن نگاه كرد:حالا نميشد معرفي‌نامه رو ميرفتيم از مدرسه ميگرفتيم ،ديگه نياز نبود از اينا جعل كني.
شايان سري تكان داد و در جواب گفت: چون شما دو تا مرديد و من هم مضنون به قتلم
زياد نميشد رو اون حساب كرد.
شهروز به فرشيد نگاه كرد كه روي نيمكت پارك نشسته بود و داشت فكر ميكرد بعد پرسيد:فرشيد اوضاع خانوادم چطور بود؟
-
همشون داغون بودن نميدوني مادرت چه حالي داشت.
شهروز با ناراحتي سري تكان داد وگفت:كاش اين نقشه‌ي نكبتي رو نميكشيديم.
شايان سري تكان داد: به هر حال براي من كه فرقي نميكنه من از اول هم خونه‌اي نداشتم.
اصغر سيا از معروفترين دزدهاي شهر وقتي شايان خيلي كوچك بود او را پيدا كرده و بزرگش كرده بود به همين دليل شايان در همه‌ي كارهاي خلاف مهارت داشت اما بعد از دستگيري اصغر سيا اون هم آدم شده بود.
نويد با ملايمت به شهروز نگاه كرد و گفت: از اول هم نبايد تو رو درگير ميكرديم، من وشايان اگر هم شكست ميخورديم چيزي براي از دست دادن نداشتيم اما تو........
-
اين حرفارو ول كنيد حالا چه جوري بريم انگليس.
فرشيد دستش رو روي شونه ي شهروز گذاشت و گفت: تو هيچ جا نميياي، بايد برگردي پيش خانواده‌ات.
شهروز لبخند تلخي زد وگفت: حالا كه همه فكر مي‌كنن من مردم.
فرشيد به آرامي پاسخ داد: من ميتونم درستش كنم دنبالم بيا.
بعد به راه افتاد
-
چه جور.........
-
فقط راه بيفت.
شهروز پشت سر فرشيد به راه افتاد.
شايان گفت:هيچ از اين فرشيد جديد خوشم نمياد وقتي حرف ميزنه مثل آدماي چهل پنجاه ساله ميشه
بعد به سمت فرشيد برگشت تا ببيند نظر فرشيد چيست كه ديد فرشيد محو تماشاي چند نفر است!

شايان يك پس گردني محكم به فرشيد زد وگفت:چشماتو درويش كن نفله!!!!!!!!
فرشيد كه انگار دچار برق گرفتگي شده از جا پريد بعد با غرغر گفت:حالا بايد وسط حال ما پارازيت ول ميكردي.
-
آخه خر......... آدم به دختر عموي خودش اين جور نگاه ميكنه.
نويد با تعجب گفت:دختر عمو.
بعد يه نظر ديگه نگاه انداخت.
-
اوه .......آره اين كه دختر عموي خودمه!!!!!!!
شايان فقط سري تكان داد و چيزي نگفت.
نيم ساعت بعد فرشيد پيداش شد مثل اينكه قضيه حل شده بود چون شهروز همراهش نبود.
-
خب اينم از شهروز.
-
چي كار كردي كه باور كرند شهروز زندس.
-
تو با اونش كاري نداشته باش، حاضريد بريم.
-
چي جوري ميخوايم بريم.
فرشيد به طرف يك كوچه ي فرعي رفت و گفت: دنبالم بيايد.
شايان و نويد پشت سر فرشيد راه افتادند و وارد كوچه شدند فرشيد دستش را به حالت دايره وار تكان داد و چيزي را زمزمه كرد ناگهان دريچه اي زرد رنگ درست رو به روي آن ها ظاهر شد.
فرشيد به دروازه اشاره كد وگفت:راه بيفتيد.
بعد به داخل دروازه رفت.
نويد به حالت مسخره اي رو به شايان تعظيم كرد .گفت:اول خانوما.
شايان در حالي كه به طرف دروازه ميرفت گفت:خرا هم آخر بيان.
بعد به داخل دروازه رفت وبعد از اون فرشيد.
هر سه نفر داخل كوچه اي دراز ظاهر شده بودند ولي مثل اينكه كسي متوجه ظاهر شدن آن ها نشده بود.
نويد پرسيد: اين جا كجاست.
شايان در حالي كه با تعجب به آن جا خيره شده بود گفت:حتم دارم كه چهار راه مولوي نيست.
فرشيد نفس عميقي كشيد و گفت:اين جا كوچه ي دياگونه.
-
يعني ميخواي بگي به اين سرعت رسيديم انگليستان.
شايان رو به فرشيد گفت: تو انگليسي بلدي.
فرشيد سرش را به علامت منفي تكان داد.
-
پول كه داري؟
فرشيد باز هم سرش را به همان حالت تكان داد.
-
تو كه نه انگليسي بلدي نه پول داري براي چي همين جوري ما رو آوردي انگليستان.
-
نيازي به اين چيزها نيست الان ميريم به خونه ي من اونجا هر چي بخواي پيدا ميشه بعدش هم يه فكري ميكنيم.
شايان يكي از ابروهايش را بالا داد وگفت:يعني تو تو انگلستان خونه داري.
فرشيد جوابي نداد و به راه افتاد.
شايان با عصبانيت گفت : از دو تا چيز خيلي بدم مياد يكي خورشت بادمجون يكي هم از كسي كه جواب آدم رو نميده.
بعد به دونبال دو نفر ديگر به راه افتاد.
نويد و شايان با علاقه به مغازه هاي جادويي نگاه ميكردند ، وقتي از جلوي مغازه ي
مرغوبترين وسايل كوييديچ گذشتند شايان با حسرت به آذرخش خيره شد.
-
ميدوني من هيچ وقت يه جارو نداشتم.
-
چرا چرت و پرت ميگي پس اوني كه سوار ميشدي دسته بيل بود.
-
آخه ميدوني اونه از يه بچه مايه دار كش رفتم پس مال خودم حساب نميشه.
ناگهان فرشيد جلوي يك مسافر خانه ي كوچك توقف كرد نويد كه حواسش نبود به او برخورد كرد و فرشيد نقش زمين شد.
-
اوه متاسفم پسر حواسم نبود .
نويد اين را گفت و به فرشيد كمك كرد كه بلند شود.
فرشيد كه خودش را ميتكاند گفت:اينجا پاتيل درازه من اينجا يه كار دارم زود برميگردم شما اينجا منتظر باشيد.
نويد به مسافر خانه ي كوچك خيره شد وبا پوزخند گفت:چقدرم درازه بپا توش گم نشي.
فرشيد بدون هيچ حرفي داخل شد.
شايان درحالي كه چشماشو تنگ كرده بود گفت: به نظرت رفتارش يه ذره مشكوك نيست،منظورم اينكه حالا كه ما براي كمك بهش اومديم بايد همه چيز رو به ما توضيح بده.
اما نويد طبق معمول مشغول ديد زدن مردم بودو متوجه نشد كه شايان چه مي گويد.
-
ميخواي چشماتو طلسم كنم تا بهتر ببيني.
نويد با قيافه اي عبوس به شايان نگاه كرد:ولمون كن بابا.
شايان با پوزخند جواب داد:ولت كنم بو ميدي.
در همين حال فرشيد در حالي كه يك كليد رو در دستش ميچرخاند از مسافر خانه يرون آمد.
-
خب اينم كليد خونه رفته بودم اينو از يه دوست بگيرم.
شايان پرسيد:تو كه گفتي اينگليسي بلد نيستي.
-
الانم ميگم، اما نگفتم كسي كه ازش كليدرو گرفتم انگليسيه.
بعد دوباره به راه افتاد بعد از حدود پنج دقيقه پياده روي ايستاد.
-
اينم خونه ي من
شايان با تعجب پرسيد:اينجا كه ديواره.
-
يه دقيقه دندون رو جيگر بزار.
فرشيد اين را گفت و به ديوار زل زد.
كم كم ديوار ناپديد شد و قصري زيبا جاي آن را گرفت فرشيد و شايان با دهاني باز به آن خيره شدند.
-
خب بچه ها بيايد تو .
هر سه نفر به داخل رفتند.
وسايل داخل خانه يا به طور دقيقتر قصر به طرز عجيبي چيده شده بود .
ديوارهاي قصر پوشيده از نقاشي هاي متنوع بود كه شايان در بين نقاشي ها توانست عكس فرشيد را تشخيص دهد.
-
خب اينجا خونه ي منه طبقات بالا تا دلتون بخواد اتاق خواب داره هركدومو دوست داشتيد برداريد آشپز خونه تو راهروي سمت چپه و كتاب خونه هم بقلشه هرچه بخوايد ميتونيد اونجا پيدا كنيد ،خب حالا راحت استراحت كنيد كسي مزاحمتون نميشه.
فرشيد به سمت پله ها به راه افتاد كه صدايي از پشت گفت:نگفتي دستشويي كجاست.....
هر سه نفر برگشتند شهروز جلوي در ايستاده بود و به آن ها نگاه ميكرد،حتي فرشيد هم از ديدنش تعجب كرده بود.
شايان خنده اي كرد و گفت:خب فرشيد پس گفتي هيچكي مزاحممون نميشه،شهروز تو اينجا چي كار ميكني.
-
فكر كرديد ميزارم تنهايي اينجا صفا كنيد.
فرشيد به طرف شهروز رفت و گفت:چه جوري اومدي اينجا.
-
وقتي كه تو رفتي بابام گفت تو كه نمي خواي رفيقاتو تنها بزاري آخه ميدوني بابام ذهن جوييش حرف نداره منم از خدا خواسته دنبالتون اومدم بعد تا اينجا تعقيبتون كردم.
-
خب پس تو هم خوش اومدي دستشويي هم تو هر اتاق يه دونه هست ،خوش باشيد بچه ها.
فرشيد اين را گفت و به سرعت بيرون رفت.
هر سه نفر از اين حركت فرشيد تعجب كردند.
شايان گفت:ميدونيد به نظر من اين خونه يه جورايي بو داره.
شهروز خودش رو جمع جور كرد و گفت:بيخودي ننداز تقصير من،كار من نبود.
نويد نگاه عاقل اندر سفيهي به شهروز انداخت وگفت:احمق منظور ش از اينكه بوداره اينكه اينجا مشكوكه.
بعد هر دو به سمت شايان برگشتند:خب نظر تو چيه......
-
نظر من اينكه............
ناگهان چشمان شايان از ترس گشاد شد
-
شايان چي شده.
شايان كه از ترس به خود ميلرزيد گفت:هر كاري ميخوايد بكنيد فقط به پشت سرتون نگاه نكنيد

قبلی « نیمفادورا تانکس داستان تالاب مرگ (فصل دوم) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.