هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

حقيقت


اگه خوب نبود نذارين
سكوت سنگيني فضاي خونه رو در بر گرفته بود،همه خوابيده بودن و تنها فرد بيدار دختري بود كه تو اطاق خودش ‏پشت ميز تحريرش نشسته بودو در حالي كه سرش رو به دستش تكيه داده بود و به كتاب فيزيكش خيره شده ‏بود ، وسط خواب و بيداري تو افكار خودش غرق بود، خودش رو تو كلاس مي ديد كه كنار يكي از دخترا ‏نشسته و اون بهش مي گ مي تونه ازش سر در ه "فلاني" اين تست زيستو ديدي حتما تو كنكور امسال مي ياد ‏و اون به تست نگاه مي كنه و اصلا ن بياره و سعي مي كنه از دختره جوابشو بپرسه كه "تق" با صورت وسط ‏كتاب فيزيكش فرود مي ياد به سرعت سرش رو بلند مي كنه و اشك چشماش رو با پشت دستش پاك مي كنه، ‏تازه مي فهمه كه سر كلاس نبوده و تست زيستي در كار نيست به ساعت نگاه مي كنه كلي طول مي كشه تا ‏عقربه ها رو درست ببينه ساعت دوونيم بود ، فردا امتحان داشت و حتي يك صفحه هم پيشرفت نكرده بود ، به ‏طرز وحشتناكي خوابش مي يومد ، با خودش گفت : فايده نداره ، اينجوري هيچي نمي فهمم، دستي به موهاش ‏كشيدو تا ته رفت ، وقتي كف دستشو باز كرد با صدايي كه تقريبا از ته چاه در مي اومد به خودش گفت: كم ‏مونده مراحل اوليه كچلي زودرسو پيروزمندا طي طريق كنم، در حالي كه خودش به اين موضوع پي برده بود ‏كه كم كم داره هذ يون مي گه ، موها رو لاي كتاب گذاشتو اونو محكم بست و افتان و خيزان به طرف تختش ‏رفت ، دستشو به پريز كشيدو چراغو خاموش كرد ، با چشم نيمه باز به پنجره نگاهي انداخت ، داشت برف ‏مي باريد گرماي مطبوع بخاري كه به صورتش مي خورد بهش آرامش خاصي مي داد آتيش بخاري تنها ‏روشنايي اطاق بود ، تقريبا حس مسخره اي داشت كه سقف اطاق در فاصله نيم متري بالاي سرش قرار داره ‏چشماش رو به زحمت باز كرد ، به بالاي سرش نگاهي انداخت و دوباره خواست چشاشو ببنده .....كه ناگهان ‏چشماش رو تا آخر باز كردو جيغ بنفشي كشيد... ولي اين موضوع باعث نشد ، سر بزرگ و گنده اي كه تقريبا ‏سه برابر سر انسان معمولي بود وبا چشمان سرخ رنگش به اون خيره شده بود ، اندكي تكون بخوره. او فقط ‏بهت زده به اون چشما كه در تاريكي نور آتيش بخاري رو به طرز رعب انگيزي منعكس مي كردن خيره شده ‏بود ، به طور اتوماتيك وار از روي ترس و تعجب گفت: بسمه ا... سر گنده ناپديد شد ولي اون حتي نمي ‏تونست لحظه اي چشماشو ببنده چيزي كه ديده بود به هيچ وجه باور نمي كرد ، در لحظه اي مرگبار كه قلبو ‏از كار مي انداخت اون صورت پهن زشت جلوي چشمان باز او دوباره ظاهر شد و همچنان به او خيره نگاه ‏كرد جريان خون تو رگهاش يخ بسته بود ، طپش قلبشو تو دهنش احساس مي كرد ، به وضوح مي تونست ‏رقص شعله هاي آتيش بخاري رو توي اون تاريكي روي ريش هاي پر پشت و جوگندمي اون موجود ببينه اون ‏موجود تقريبا 30 سانتي متر با صورتش فاصله داشت ، جرأت بستن چشماش رو نداشت ، نمي تونست بدن ‏اون رو ببينه ولي حس سنگيني عجيبي رو روي پاهاش مي كرد ، از چشماش آب مي اومد ولي مگه مي ‏تونست اونها رو ببنده انگار تنها وسيله دفاعيش چشماش بودن ، دوباره به طور اتوماتيك وارگفت: بسمه ا... ‏بسمه ا... اون كه حتي نماز خوندنم براش عذاب بود با تمام وجود التماس مي كردو توي اون تنهايي و ناتواني ‏محض وجود وكمك مافوقشو مي طلبيد ،تو يه آن همه چيز ناپديد شد، چشماش رو بست و به سرعت باز كرد ‏هيچي نبود ، تازه داشت صداي قلبشو كه مثل طبل جنگ مي كوبيد رو مي شنيد ، نفس هاي سطحي و سريعش ‏اون رو وحشت زده تر مي كرد، صداي زنگ مسخره اي رو تو گوشش ميشنيد، بدنش كاملا يخ بسته بود همه ‏چيز خيلي سريع رخ داده بود شايد همش 30 ثانيه بود، اون تازه متوجه شده بود كه حتي نمي تونه انگشتهاش ‏رو تكون بده ، انگاردچار فلج كامل شده بود آب دهنش رو قورت داد و با صدايي لرزون به خودش گفت آروم ‏باش ، فقط آروم باش .يك ربع بعد رو فقط سعي داشت كه بتونه تكوني بخوره ولي مثل اينكه بايد باور مي كرد ‏كه براي هميشه به تخت چسبيده ،بعد از چند نفس عميق و سعي دوباره مثل مرده اي كه بخواد از نو زنده بشه ‏به زحمت انگشتهاش رو تكون داد و بعد نفس راحتي كشيد و دستش رو كه به شدت مي لرزيد بلند كردو در ‏حالي كه سعي مي كرد به محدوده اي كه اون موجود رو ديده بود نزديك نشه آروم روي تخت نشست ،پريز رو ‏زد واطاق روشن شد تو اطاق هيچ چيز غير طبيعي وجود نداشت ، افكار مختلف تو ذهنش مي چرخيدن ..حتما ‏جن بوده.. نه شايدآدم بوده ، شايدم يه چيز ديگه به فكر سنگيني روي پاهاش افتاد ، اولين فكري كه به ذهنش ‏رسيد براش كافي بود تا سرش رو بين دستاش بگيره و به شدت تكون بده و به خودش بگه ، هذيون نگو.... ‏شايد ..شايد اون فقط مي خواست صداي جيغتو بشنوه و اين راضي ش مي كرده
جرأت خاموش كردن چراغ رو نداشت ، نزديكي هاي صبح بود كه خوابش برد ، صداي مادرشو از دور مي شنيد كه مي ‏گفت چرا ديشب چراغو خاموش نكردي ، پاشو ديگه ، خواب بسه. تو روز هاي بعدي فقط سعي مي كرد حرف هاي ‏اطرافيانشو باور كنه كه مي گفتند : همش يه خواب مسخره بوده ، يا درس زيادي بهت فشار آورده و........... البته تو ‏صداي هيچ كدومشون اطمينان كاملي وجود نداشت ، ولي به هر حال مگه اون مي تونست واقعه اي رو كه تمام سلول هاي ‏بدنش حس كرده بودن رو خواب فرض كنه وبه خودش هم دروغ بگه.‏
قبلی « مصائب لرد ولدرمورت فاج.... مرگ خواري فراري !!! » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
professor_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۴ ۱۸:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۴ ۱۸:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۱
از: خانه ی شماره ی12 گریمولد پلیس
پیام: 127
 Re: شاید
مرثی واسه مقاله ی قشنگت
professor_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۴ ۱۸:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۵/۴ ۱۸:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۱
از: خانه ی شماره ی12 گریمولد پلیس
پیام: 127
 شاید
ام شاید
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۲۳:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۲۳:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 خب...
قشنگ نوشته بودی.ولی زیاد کشش داده بودی.میتونستی از اول خیال خواننده رو راحت کنی.
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۲:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۲:۰۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 حقيقت
بدك نبود دستت درد نكنه اما يك سري مشكلات داشت در كل بخواتر زحمتي كه كشيدي ممنون
Biganeh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۷/۱۳ ۱۷:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۷/۱۳ ۱۷:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۱۰
از: بعد از پل, دست راست دومين كوچه
پیام: 182
 Re: حقیقت
چقدر دوس داری حس شخصیت را القا کنی بگذار کمی خوانده هم فکر کند!
پاتيناز
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۷/۱۳ ۱۷:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۷/۱۳ ۱۷:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۷/۱
از:
پیام: 12
 Re: حقیقت
به ادامش فكر نكردم ولي هر كي خواست مي تونه ادامه بده
irmtfan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۷/۱۲ ۱۲:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۷/۱۲ ۱۲:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۲/۱۰/۱۳
از: پریوت درایو - شماره 4
پیام: 3125
 حقیقت
داستان خوبیه
خوب مینویسی فقط مثل سریال کشش دادی به نظرم این چیزی که نوشته شده در 4 خط هم میشد نوشته بشه
آیا ادامه داره؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.