هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

مرگخوارها به بهشت میروند!


بله درست متوجه شدید مرگخوارها هم میتوانند به بهشت بروند و هم...خودتون بخونید متوجه میشید!
شب سردی بود و هوا بنای ناسازگاری گذاشته بود.همه جا را برف و بوران فرا گرفته بود...هر جادوگری در جستجوی ماوائی برای در امان ماندن از این سرمای کشنده بود...آنانی که خانه و کانون خانوادگی داشتند در پناه آن به آرامش رسیده بودند لیکن کسانی مانند آنتونین که سرپناه مشخص و دائمی نداشتند خود را در کافه ها جا داده بودند.
لب ها و نفس سرد (شکنجه گر) وقتی با سیگار برگش تماس پیدا میکرد احساس خوشایندی به او دست میداد.
در گوشه ای از کافه که خلوت تر از جاهای دیگر بود کز کرده بود و با دودکردن سیگارهای برگ مرغوبش خودشو سرگرم میکرد...
آن روز از معدود روزهائی بود که آنتونین در اختیار خودش بود و لرد او را آزاد گذاشته بود...با کلی امید به هاگزمید رفته بود که باز قضیه تکراری برف و بوران او را از تفریحی که واقعا بهش احتیاج داشت محروم کرده بود.
افکارش در طی مسیری طول و دراز و دائمی بودند...گاهی اوقات ذهنش به ماموریت بعدیش در در کوه های تبت میپرید و گاهی به چند متر دورتر از خود  و به دختر و پسرخوشبخت میز کناری میندیشید که قلبهای گرمشان اجازه نمیداد مانند او سرمای آن شب را درک کنند!
عشق هیچ وقت برای او معنای مقدسی نداشته است...او به عشق به چشم غریضه مسخره بچگانه ای میندیشید که ممکن است در اثر جهالت افراد در آنها بوجود بیاید!اما شاید تقدیر در آن شب جوری رقم خورده بود تا اشتباهش را به رخش بکشد!
و باز هم افکارش پر کشیدند.....اینبار به یاد برادر کوچکترش افتاده بود...یادش بخیر...در عنفوان جوانی بود/تازه وارد 19 سالگی شده بود و برای آخرین بار میخواست با خانواده اش دیدار و در واقع وداع کند...تام ریدل دوست صمیمی آن موقعش و لرد فعلی توانسته بود او و چند تن دیگر از همکلاسیایش را قانع کند که توانائی جامه عمل پوشاندن به آرزوهای سیاه آنها و متمرکز کردن جامعه سیاهان را دارد در نتیجه او تصمیم داشت به تام ملحق شود تا در سفرهائی که برای تحقیق بیشتر در مورد جادوی سیاه انجام میدهد همراهش باشد.
_لحظات حزن انگیزی بودند...تمام نیرویش را جمع کرد و بدون کوچکترین احساساتی تنها با یک خداحافظی خشک و خالی پدر و مادرش را وداع گفت...لیکن وقتی در جلوی پدر و مادرش برای آخرین بار برادر 6 ساله اش را در آغوش کشید سیل اشک هیمنه پوشالی غرور او را با خود برد......و هق هق گریه بلندش مجال نفس کشیدن را نیز از او ربوده بود!
ناگهان متوجه صدائی گنگ شده بود که بنظر میامد از فاصله دوری بگوش میرسد و البته هر لحظه نزدیک تر میشود....نزدیک و نزدیکتر و سر انجام آن صدا او را از افکارش بیرون کشید:
_آقا...آقا...حالتون خوبه؟....میتونم کمکتون کنم؟
ناگهان از قدح اندیشه مجازیش فاصله گرفت و دنیای حقیقی را کنجکاوانه نگریست...در روبرویش خدمتکار جوان و خوش قیافه ای نشسته بود و داشت باهاش صحبت میکرد...جسته و گریخته قسمتهائی از حرفایش را میشنوید...یواش یواش داشت خودش را پیدا میکرد بخاطر آورد که درون کافه ای نشسته و داره برگ میکشه در حالی که ذهنش او را به سالها پیش از آن برده بود!...
تازه متوجه شده بود چشمانش خیس اشک اند و تعجب خدمتکار را برانگیخته اند...
_مطمئن باشید مشکل خاصی نیست...هیچ مشکلی نیست که راه حلی نداشته باشد...گوش میکنید؟
_بله یعنی نه؟ببخشید چی رو گوش میکنم؟
خدمتکار که از حرف آنتونین خندش گرفته بود گفت:اصلا معلومه شما کجائید؟واقعا انگار خودتون اینجائید و روحتون در جای دیگری سیر میکند...خوب راستش منم در زندگی مشکلات بی شماری رو تجربه کردم...اصلا شاید بتونیم در موردشون با هم صحبت کنیم بنظرم آرومتون میکنه...
_(مطمئنا جواب دالاهوف چیزی جز:(نه لازم نیست)...نمیتوانست باشد لیکن خودش هم نفهمید که چرا گفت:)
خب....خب چیزه...منظورم اینه که اگه شما دوس داشته باشید من....من...یعنی من خوشحالم میشم....در واقع میخوام بگم...هومممم....لطف میکنید!
_خدمتکار که شوخ طبع بود و مثل همه دختران و زنان دیگر شامه قوی ای در درک موقعیتها و احساسات و برخورد مردها داشت گفت:آخی....چقدر هول شدی!...اصلا با این هیبت و ابهت بهت نمیاد جلوی یه دختر دست و پاتو گم کنی!
_کی؟!...من؟نه نه....من هیچ وقت گم نمیکنم؟
خدمتکار با قهقهه:چی رو؟
_خوب دست و پامو دیگه....و خدمتکار غرق در خنده شد و آنتونین که فهمیده بود سوتی بدی داده ادامه داد:یعنی میخواستم بگم من دست و پامو گم نکردم!
_خوب پس با این حرفات به خودتم ثابت شد که گم کردی!
_راستش...آره دیگه...من تسلیمم...
_میشه بپرسم چه کاره ای؟
_من...من...خوب...من...کارآگاهم!!!
_جدی؟
_آره!توی وزارتخونه کار میکنم!
_واقعا هم با این قامت و هیبت بهت میاد کارآگاه باشی...حالا میشه بگی چرا داشتی گریه میکردی؟
_.....
آنتونین با پولی که به صاحب کافه داد تونست اونو راضی کنه که خدمتکار اون شب دیگه کار نکنه و همراه درد دلهای او شود!
از هر دری و هر جائی سخن راندند و تا حدود زیادی از زیر و بم زندگی هم خبردار شدند ولی آنتونین فاش نکرد که او یک مرگخوار است!
در ابتدا دلیلش بدلیل تعهدی بود که نسبت به لرد در تمام عمرش احساس کرده بود و هیچگاه تا آنگاه دستورات او را زیر پا نگذاشته بود...گذشته از تعهد/او واقعا به لرد علاقه داشت...حتی در هنگام بروز واقعه هری پاتر و لو رفتن او توسط ایگور کارکاروف حاضر نشد در مقابل دادگاه نسبت به پیرویش از لرد اظهار پشیمانی کند و با سربلندی راهی آزکابان شد در حالی که بر خلاف همه اعتقاد داشت لرد روزی دوباره باز خواهد گشت!
 ولی بعد از مدتی آشنائی با دخترک خدمتکار متوجه شد انقلابی در زندگی او بوجود آمده و متاسفانه حتی حاضر است هویت واقعی اش را برای او فاش کند اما باز هم به او چیزی نمیگفت در حالی که دیگر دلیلش تعهد او به لرد نبود بلکه ترس از عکس العمل دخترک بود!...بهیچ قیمتی نمیخواست او را از دست بدهد.
بالاخره دل  به دریا زد و در نیمه شبی سرد که که حسابی همراه دخترک نوشیدنی!خورده بودند راز دلش را فاش کرد...ولی با کمال تعجب دریافت دخترک شیشه نوشیدنی را بر سرش نکوبیده است!!!و همچنان با عشق به او مینگرد....ولی از آن به بعد همیشه بین آنها بحثهائی گاها شدید پیش میامد که از یک طرف دخترک سعی میکرد او را قانع کند که از عضویت مرگخواران بیرون بیاید و از طرفی آنتونین با ادله اش سعی داشت ثابت کند به لرد عشق میورزد و نمیتواند لرد را ترک کند و مرگخواران آن طور که او فکر میکند نیستند!
این بحثها هیچگاه باعث کدورت در بین آنها نشد و علاقه آنها بهم بمرور زمان بیشتر و بیشتر هم میشد...آنتونین با خود میندیشید آیا این احساسی که او نسبت به دخترک دارد عشق است؟...و اگر جواب مثبت است چطور او توانسته بود تا این سن و سال خود را از این جالبترین و زیباترین احساس بشری محروم کند؟!
***************************************
بالاخره چیزی که آنتونین از آن ترس داشت اتفاق افتاد و لرد بواسطه جاسوسهای فراوانش پی برد که آنتونین به دختری به شدت علاقه مند شده است و او را در اولین فرصت احظار کرد:
_سلام ارباب/در خدمتم....آنتونین در حالی که با کمال ادب ایستاده بود و سرش به پائین بود این جمله را ادا کرد...
_خوبه..خوبه...انگار هنوز به من احترام میذاری...
آنتونین متعجب و وحشت زده گفت:ارباب آیا بعد از این همه سال... انتظاری غیر از این از من داشتید؟
_خوب راستش نه ولی تازگیها بهم ثابت شده غیرممکن ها هم ممکن میشوند...
_چطور ارباب؟
_از زمانی که تو عاشق شدی!
لرد مانند همیشه بیپروا و شدیدا رک گو بود و منظورش را بدون هیچ مکثی مانند خنجری در قلب و ذهن دالاهوف فرو کرد...
_چرا ساکتی؟چیه خجالت میکشی؟...خوب میدونی مثل تو در بین مرگخواران کم یافت میشوند که من وقتی متوجه بشم همچین حماقتی را کرده اند نمیکشمشان!اما تو حماقت بسیار بزرگتری مرتکب شدی تو به اون دختره گفتی که مرگخوار هستی!
ضربان قلب آنتونین آشکارا بالا رفته بود...بریده بریده گفت:
_میشه بپرسم شما از کجا فهمیدید؟
_با خوندن ذهن دختره!
قطرات عرق از سر و پیشانی آنتونین روان شدند و او برای اولین بار سرش را بالا آورد و با حالتی کاملا خودمانی!!!گفت:
ارباب دختره الان پیش توئه؟
_خوب دیدی یواش یواش احترامت نسبت به منم داره از بین میره!و این چیزیه که من هزاران بار به شما قبلا راجع بهش اخطار دادم...ندادم؟...به درستی حرفای من پی بردی؟متوجه شدی وقتی که میگفتم عشق میتواند از یاد یک مرگخوار ببرد که حتی به اربابش احترام بگذارد درست میگفتم؟
_بله ارباب
_و بازم متوجه شدی که وقتی میگفتم حتی میتواند باعث سرپیچی از فرمان لرد شود درست میگفتم؟
_بله ارباب
_و تو حتی به ذهنت خطور نکرد که ممکن است این اشتباهت ممکن شود اون دختره تو رو به محفل لو بده و محفل از طریق تو و دنبال کردن تو و تجسس در محلهای رفت و آمدت در شبانه روز و کارهائی که انجام میدهی بسیاری از رازهای ما را متوجه شود؟
_من اونو میشناسم امکان نداره منو لو بده!
_نه...انگار این دختره خیلی از چیزا رو از یادت برده و یکی دیگش اینکه: ما تا جائی که ممکن است نباید حتی یک درصد در کارهایمان ریسک بکنیم!...چرا ساکتی؟...حرف بزن...
_من فقط الان میخوام بدونم اون کجاست؟و سالمه؟
_نه انگار واقعا عاشق شدی!...نترس سالمه و جاش امنه و خیلی هم به تو نزدیکه حتی میتونه پشت سرت باشه!
آنتونین وحشت زده برگشت و دخترک را دید که دست و پا بسته دارد به او مینگرد و قطره های اشک در چشمانش حلقه زده اند...
آنتونین دیگر حال خودش را نفهمید...میخواست چوبدستیش را بکشد و دخترک را آزاد کند اما یادگار آن همه سال مرگخوار بودن برای او این بود که حتی در آن شرایط نیز در جلوی لرد جسارت نکند و حتی در آن حال هم نمیخواست دستور امری ای به لرد بدهد پس خود را روی پای لرد انداخت و گفت:
_ارباب خواهش میکنم...در کل دوران خدمتم به شما هیچ درخواستی نداشتم فقط الان میخوام بهتون التماس کنم!...التماس کنم که اونو آزاد کنید من طاقت ندارم اونو اینجوری ببینم...
لرد با پایش آنتونین را به گوشه ای پرت کرد و گفت:
_چطور جرات کردی؟
و با یک حرکت بسیار سریع چوبدستیش را کشید...اونو روی آنتونین نشانه گیری کرد و فریاد زد:
کروش...
ولی ادامه اش را نگفت!!!نه...اشتباه نکنید دلش به حال آنتونین نسوخت چون هیچ احساسی در لرد اثر نمیکرد لیکن بسیار متعجب شده بود...آنتونین را میدید که بدون هیچ عکس العملی در برابر او قرار گرفته و حاضر است بخاطر دخترک شکنجه هم بشود و اینو کنار طرز صحبت و برخورد آنتونین با خودش گذاشت و متعجبتر هم شد!نمیتوانست درک کند چرا یکی از وفادارترین مرگخوارانش آنگونه مستاصل شده!....نمیخواست او را به این راحتی از دست بدهد...اما نمیتوانست تا دوباره وفاداری او را به چشم خود ندیده بهش اعتماد کند...در نتیجه چوبدستیش را به سمت دخترک گرفت و با وردی دست و پایش را آزاد کرد...
آنتونین و دخترک دون هیچ تاملی به سوی هم دویدند و یگدیگر را در آغوش گرفتند...
آن دو گوئی در جای دیگری سیر میکردند...جز خودشان هیچکس دیگر و هیچ موقعیتی را نمیدیدند و درک نمیکردند...
لرد که میدانست دستور دادن به آنتونین در آن شرایط هیچ نتیجه ای نخواهد داشت و نمیخواست آخرین شانس او را برای اثبات وفاداریش از بین ببرد اندکی صبر کرد تا اشکهایش را پاک کند!و از آغوش دخترک بیرون بیاید...سپس گفت:
_آنتونین تا الان هم خیلی فرصت بهت دادم ولی بدون اینکه الان میخوام بگم آخریشه!و دیگه این برام اهمیت نخواهد داشت که یکی از وفادارترین مرگخوارانم را از دست بدهم!...پس جوبدستیت را در بیار و این مانع بین من و خودت رو از بین ببر!
آنتونین متهورانه جواب داد:
_نه ارباب من نمیتونم...اینو از من نخواهید...
_پس...
_صبر کنید فقط یه چیزی میخواستم بگم
_بگو
_میخواستم به پشتوانه این همه سال خدمت بگم آیا اینقدر براتون ارزش دارم که بذارید از جرگه مرگخواران بیرون بیایم و بقیه عمرم را با این دخترک بگذرونم؟
_نه!من این کارو نمیکنم...آنتونین به خودت بیا...این لرده که داره باهات صحبت میکنه:چوبدستیتو بکش و دختره رو بکش!
آنتونین که دید چاره دیگری ندارد چوبدستیش را درآورد...کاغذ و قلمی ظاهر کرد و رویش چیزی نوشت...ابتدا رو به لرد کرد و احترام گذاشت... سپس به دخترک گفت:
_حتی اگه پیشت هم نباشم دوست خواهم داشت...همیشه و همه جا!...حتی اگه فاصلمون از این دنیا تا دنیای مردگان باشد!
سپس دخترک را درآغوش کشید و همانطور که اشک میریخت پیشانی اش را بوسید/.................وناگهان چوبدستیش را روی شقیقه اش
گذاشت و زمزمه کرد:
_آوداکداورا!
پیکر بیجان آنتونین با تمام هیمنه اش فرو ریخت!...دخترک در حالی که زاری کنان روی جسد او افتاده بود میگفت:
_چرا؟........چرا؟...چرا منو نکشتی؟...حالا من بدون تو چه جوری زندگی کنم...
لرد با قدمهائی استوار بالای جسد آنتونین آمد و کاغذی را که او قبل از مرگش ظاهر کرده بود و چیزی روی آن نوشته بود از جیب ردایش بیرون کشید و خواند...
دخترک که توجهش به لرد جلب شده بود گریه کنان فریاد کشید:تو میتونستی...تو توانائیشو داشتی!...چرا جلوشو نگرفتی؟...چرا گذاشتی خودکشی کنه؟
_چون اون بهترین کار را در اون موقعیت انجام داد...کاری که هم به نفع خودش بود...هم من...و البته هم تو!!!
_بنفع من؟!!!!!!!!!!...آره...آره...شایدم راست بگی...نفعی که برای من داشت اینه که الان ازت بخوام منم بکشی تا برم پیش اون؟
__نمیتونم!
دخترک ناامیدانه گفت:چرا؟
_چون بعنوان آخرین خواستش روی اون کاغذ از من خواسته مواظب تو باشم!!!
قبلی « ترجمه نام شخصیت های هری پاتر ترجمه نام شخصیت های هری پاتر(قسمت دوم) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
Mary.McDonald
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۹۰/۵/۷ ۲۱:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۹۰/۵/۸ ۷:۱۰
عضویت از: ۱۳۹۰/۵/۵
از: اینجا تا آسمون... کرایه ش چقدره؟!
پیام: 180
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!
فوق‌العاده بود !
روفوس.اسکریم.جیور
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۸/۹/۱۴ ۲۰:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۸/۹/۱۴ ۲۰:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۸/۳/۳۰
از: دواج يك امرحسنه است !
پیام: 689
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!
آخ جون رفتيم بهشت ...........
ميگم محفلي ها هم اونجا هستن ؟
lord.voldemort
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۴/۱۷ ۲۳:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۴/۱۷ ۲۳:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از:
پیام: 20
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!
hmmm ... tarz fekret jalebeh , garcheh ghir momken !
khereft2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۳:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۳:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۱۷
از: تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
پیام: 544
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!
من نمیدونم شماها چرا اینقدر با هم بحث میکنید !
راستی , مرگخوار ها همه اشون به بهشت نمی روند ....
explode
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۳:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۳ ۱۳:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۱/۱۷
از: نا كجا اباد!!
پیام: 420
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!
نه بابا
من فكر ميكردم كه ديگه رفت و با خانم و اقاي ويزلي اشتي كرد
حالا هم مي خواد از دوباره شروع كنه
ویو.لت
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۲۲:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۲۲:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: اون یارو خوشم میاد!
پیام: 1548
 Re: عجب!!!!
رابین هود جان پرسی قرن هاست مرگخواره!تازه گرفتی؟
explode
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۷:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۷:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۱/۱۷
از: نا كجا اباد!!
پیام: 420
 عجب!!!!
پرسي

نكنه تو هم مرگخوار شدي
ارش
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۷:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۷:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: تو میپرسند !!
پیام: 3737
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!
سلام

آنتونین بیشتر از مقاله از این تیکه جهنمت خوشم اومد !

ولی خیلی خوشم اومد بچه ها تو نظراتم باحال به هم دیگه تیکه میندازید
explode
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۵:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۵:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۱/۱۷
از: نا كجا اباد!!
پیام: 420
 مرگخوارها به بهشت میروند!
كه به جهنم اره

خوب مشكلي نيست اگه قراره مرگخوارها برند بهشت و ما جهنم هيچ ايرادي نداره تنها اتفاقي كه افتاده اينه كه فقط اسمها عوض شده نه مكانها

شيطونه كه مرگخوار باشه ميگه بيام منم مرگخوار بشم
آنتونین
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۴:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۲ ۴:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۳
از: کره آبی
پیام: 2608
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!
از اظهار لطف دوستان عزیز ممنونم.
پ.ن:در مورد اینکه برای بعضی عزیزان این سوال پیش اومده که اگه مرگخواران به بهشت برن بقیه کجا برن؟
باید بگم:به جهنم!
asmoon
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۱ ۱۴:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۱ ۱۴:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۰/۲۶
از: یه جای دور...
پیام: 45
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!
قشنگ بود آنتونین دالاهوف!گرچه من از اول میدونستم مرگخوارا به بهشت میرن فقط نمیدونستم در اون صورت بهشت باید کجا بره!
هوی تئودور نات!با آبجی من درست صحبت کن ها!
2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۲۳:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۲۳:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۰
از: كنار بر بچ مرگ خوار
پیام: 789
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!
محشر بود انتونی ایول بابا دمت گرم
ویولت پس چی فکر کردی؟ مرگخوارها خیلی خفنز تشریف دارن شما مخملی ها از درکشون عاجزید
بازم ممنون انتونی
explode
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۲۲:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۲۲:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۱/۱۷
از: نا كجا اباد!!
پیام: 420
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!نمي دونم والا اگه اونا برن ما كجا بريم
من فكر ميكنم مرگخوار ها هر جا بتونند برند الا بهشت
بابا مرگخوارها ساخته ي ذهن يك نويسنده ي تخيلي هستش
حالا هم همتون سر كاريد
khereft2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۷:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۷:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۸/۱۷
از: تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
پیام: 544
 مرگخوارها به بهشت نمیروند!؟
ببینم نکنه شماها فکر میکنید مرگ خوارها حس ندارند و ادم نیستند !؟
اونا هم ادمند فقط یک مقدار دارند اشتباه میکنند .

این تقدیم به تمامی مرگخوار ها :

البته بعد از اینکه به جبهه ی سفید اومدند .
دالاهوف عزیز ممنونیم .
aliedrisi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۵:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۵:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۰/۱۵
از: از کنار هرمایون جونم
پیام: 468
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!
آخه اینجا یه سوال مطرح می شه:
اگه مرگخوارها به بهشت برند بقیه مردم کجا برند؟
ویو.لت
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۴:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۴:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: اون یارو خوشم میاد!
پیام: 1548
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!
نه بابا!پس مرگخوارا احساس هم دارن؟!خیلی قشنگ بود آنتونین دالاهوف و باید اعتراف کنم مرگخوارا هم یه استعدادهای نهفته ای دارن.خوب احساسات رو به تصویر که نه به قلم کشیده بودی!ایول!
avisa
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۴:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۱۴:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۶/۲/۳۱
از: قبرستون!
پیام: 125
 Re: مرگخوارها به بهشت میروند!
عالی!فوق العاده و شگفت انگیز!خیلی خیلی قشنگه!اگه باز هم از این داستانا داری لینکش رو بذار بخونیم!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.