فصل سوم _ گرداب خاطرات
گرچه سالها از آن روز می گذشت که رزینا در کمد کوچک اتاقش پنهان شده بود و انتظار مرگی ناخوانده را می کشید که پدر و مادرش را در آغوش کشیده بود ولی او آن به طور کامل به یاد می آورد. گویی همین دیروز بود که دامبلدور در آن کمد را گشوده بود و او را در آن زمان فقط یازده سال داشت را بیرون آورده بود . او را به هاگوارتز آورده بود و مثل دختر خودش در طول سالهای تحصیلش از او مراقبت کرده بود . برای او با مهربانی توضیح داده بود که چه طور جادوگری به نام گرینوالد که پدر و مادرش را کشته بود نابود شده و به او اطمینان خاطر داده بود که جایش در امن و امان است. او وقتی از هاگواتز فارغالتحصیل شد این دامبلدور بود که خانهای برای او تهیه کرد و به او تمام _یا حداقل بیشتر _ چیزهایی را که می دانست آموخت . چیزی که تا بحال نصیب کس دیگری نشده بود و همین دلیل بود که او را اینقدر نزد لردسیاه محبوب کرده بود . فردی که رزینا به خاطرش به دامبلدور پشت کرده بود. اما شاید بعد از همه ی این اتفاقات این گفته ی اسلاگهورن در نظرش درست می بود که گفته بود :
_این جور افراد معمولا به قسمت های ناجور جادو هم علاقه مند می شوند !
هنوز سه سالی از روی کار آمدن لردسیاه نگذشته بود که او در یک تصادف سرنوشت ساز قدرت نمایی او را به مرگ خوارانش در کافه ای که برای تفریح به آن حمله شده بود، دید . او همیشه دامبلدور را بزرگترین جادوگر می دانست اما چیزهایی که از لرد ولدرمورت می دید با طلسم هایی که دامبلدور به او آموخته بود قابل مقایسه نبود. و آن ها به طور عجیبی بچه بازی به نظر می رسید. به نظرش آمد که دامبلدور به طور عمد او را از قسمتی از جادو منع کرده است. بنابراین به طور پنهانی عضو مرگ خواران شد ولی این راز مدت زیادی پنهان نماند و عاقبت او پس از مجادله ای با دامبلدور به مرگ خواری فراری بدل شد. یادش می آمد که آن شب با خود ولدرمورت در حمله به یکی از اعضای ویزنگامونت دست داشت که دامبلدور و محفل ققنوس از ناکجا آباد سبز شدند و او همانجا ایستاد و در روی دامبلدور به او گفت که نسبت به او هیچ وفاداری احساس نمی کند و انتخاب خود را کرده است. و بعد با لردساه ناپدید شد و از آن پس هیچ گفتگوی درست و حسابی با دامبلدور نداشت .
از کارش پشیمان نبود . این بهترین کاری بود که در آن زمان می توانست انجام دهد ولی حرفهای اسنیپ او را به شک انداخته بود و او در حالی که روی صندلی زوار در رفته ای کنار آتش لم داده بود و به عکس سیاه سفید و متحرک پدر و مادرش نگاه می کرد تمام این چیزها را به خاطر می آورد. خمیازهای کشید و عکس را در جیبش جا داد. به گوشه و کنار اتاق غم گرفته ای که سالن خانه ی متروکه ای بود که لرد سیاه به عنوان پایگاه انتخاب کرده بود نگاه کرد. و هنوز فکرش را به درستی سر و سامان نداده بود که فاینر گری بک در وروردی خانه را که چند متر آن طرف تر در رو به روی رزینا قرار داشت و در کنار پنجره ی کوچکی بود که به حیاط خشکیده ای باز می شد گشود .
برخلاف انتظارش او به طرف اتاق لرد سیاه نرفت بلکه با لبخندی موذیانه خود را روی کاناپه در سمت راست رزینا انداخت و پایش را روی پایه ی آن گذاشت. رزینابا دل به هم خوردگی گفت : _چی باعث شد که این سعادت رو نصیبم کنه که با بوی گند پای تو ازم پذیرایی بشه . او با بی خیالی چشمانش را بست و گفت :
_تصمیم گرفتم یه هوایی عوض کنم و برای استراحت به اینجا بیام .
رزینا چوبدستی اش را تکان داد و گری بک که پایش سوخته بود مجبور شد آن را جمع کند و با خشم به او نگاه کند.
رزینا سرخوش از عمل خود گفت :
_تأسف آوره ! هیچ وقت توی عمرت یاد نگرفتی جلوی یه خانم چه طوری بشینی !
وبی اعتنا به اعتراض های خرناس مانند او پیام امروز دو روز پیش را از روی سه پایه ی جلویش برداشت و سعی کرد آن را بخواند ولی...
_می شه اون طوری به من زل نزنی ؟
گری بک لبهایش را لیسید و گفت :
_داشتم فکر می کردم که چقدر گرسنمه ... تو خیلی خوشمزه به نظر می آی !
رزینا نگاهی به قیافه ی چندش آور او انداخت و گفت :
_نه بابا ! ولی تو اصلا خوشمزه نیستی پس مزه نپرون !
_من به یک گوشت خام و لذیذ احیتاج دارم !
_نه ! چیزی که تو بهش احتیاج داری یه حموم درست و حسابیه !
رزینا از اینکه بلاتریکس لسترنج درهمان وقت در را باز کرد و به این گفتگو خاتمه داد سپاسگذاربود.بار دیگر بر خلاف تصورش روی صندلی کنار او لم داد . صندلی در اثر وزن او ونیز کهنگی غژغژ تهدید آمیزی کرد . او بی اعتنا به حضور گری بک گفت :
_اوه، سلام ! من خیلی خسته ام تمام روز رو داشتم این طرف اون طرف می دویدم .
_دنبال چه کاری رفته بودی ؟
_باید یه نفرو تعقیب می گردم . کار احمقانه ای بود . طرف جذاب ترین جایی که در تمام روز رفت پیش مادر پیرش بود که مدام آب دهنش می ریخت توی چایی و حال منو به هم می زد .
او پایش را روی میز قرار داد و دستش را پشت سرش قلاب کردو چشمانش را بست . رزینا گفت : _اوضات ازمن بهتر بوده که تمام روز رو اینجا بی کا رنشستم . بلاتریکس پوزخندی زد و دستی به موهای سیاهش کشید. رزینا که نور دستبند او به چشمش خورده بود گفت : _چه دست بند قشنگی ! بلاتریکس دستش را جلو آورد و دستبند را به او نشان داد که از هزاران یاقوت قرمز رنگ براق ساخته شده بود و با لبخند گفت :
_رودلفوس برای تولدم بهم داده ! می گه برای مادر مادر بزرگش بوده .
_راستی این درسته که رودلفوس زخمی شده بود ؟
_آره ، ولی چیز خاصی نبوده .
_ماموریتش چی بوده ؟ با کسی دوئل کرده بوده ؟
_می دونی که حتی اگر هم می دانستم نمی توانستم بهت بگم .
رزینا می خواست بگوید که لردسیاه همه چیز را به او می گوید بنابراین نگرانی او بی فایده است اما درهمان وقت گری بک با نارضایتی به میان حرف آنان پرید :
_نمی شه ساکت شید تا من استراحت کنم
!_نه نمی شه ! من برم به لردسیاه گزارش بدم ...
وازجایش برخاست . رزینا که مشتاق نبود با گری بک تنها باشد نیز از جایش برخاست و به اتاق کوچکی در انتهای راهرو پناه برد که درآن می خوابید
--
- خوبی ؟ هوای عالیه است مگه نه ؟
این صدای کارکاروف بود که او را در آشپزخانه گیر آورده بود . رزینا ازجا پرید چراکه انتظار این صدا ار نداشت . صبح بود و و داشت برای خودش قهوه درست می کرد. رزینا از رفتار او بی نهایت تعجب کرد. او معمولا اصلا با کارکاروف حرف نمی زد و همیشه او را فردی کج خلق و احمق می دانست .
_من خوبم ! ! چیزی پیش آمده ؟ با لردسیاه کار داری ؟
_اوه ، نه ! نه ! من اصلا تو دادن این جور خبرها خوب نیستم ... ولی خب، بلاتریکس ازم خواست که ... البته من نمی خوام ناراحتت کنم !
_می خوای بگی یا می خوای تا فردا صبح تته پته کنی ؟
_تو آدروماندا بلک رو می شناسی ؟
_معلومه که می شناسم اون بهترین دوستم بود ! او آدروماندا را از زمان تحصیلش در هاگواتز می شناخت و او بهترین دوستش از آن دوران به شمار می رفت
_ او سعی می کرد با سرسختی تنها ترین را به او نسبت ندهد!
گرچه بعد عضویتش به مرگ خواران از رابطه اش با او کاسته شده بود ولی هنوز بعضی اوقات اورا می دید . آدروماندا با مرگ خوار شدن رزینا موافق نبود ولی راز او را نگه داشته بود . کارکاروف که معلوم بود می خواهد موضوع را بپیچاند گفت :
_خب... اون خواهر بلاتریکس هم هست ... یعنی بود ...
_اینو خودم می دونم . ولی در هر حال اونا خودشون رو خواهر همدیگه نمی دونن آخه می دونی آدروماندا به دلیل ازدواج با یه ماگل به اسمه تد تونکس از خانواده بیرون شده . حالا بگو چی شده ؟
_ بلاتریکس گفت که بهش اطلاع دادن که اون... اون کشته شده ...
و با دیدن چهره ی رزینا اضافه کرد :
_من واقعا متأسفم .
_منظورت از این حرف چیه ؟ یعنی چی کشته شده ؟ کی اونو کشته ؟
_گفتم که متأسفم ...فکر کنم، فکر کردن مرگ خوار بوده و به خونش حمله کردن توی درگیری کشته شده ... یکی از کاراگاهها کشته اتش.می توانی بری اونجا یه سری بزنی هنوز از وزارتخانه نریختن که خونه رو بگردن
او رویش را برگرداند که برود ولی رزینا پرسید :
_کاراگاهه کی بوده ؟
_الستور مودی .
رزینا رفتن کاکارف را ندید چراکه ذهنش مشغول بود . الستور مودی ؟ این دیگر که بود ؟ نه این امکان نداشت .چه کسی می توانست به او شک کند ؟ آن هم با آن سابقه ای که داشت ؟این غیر ممکن بود . او نمی توانست فقط به این سادگی مرده باشد. شاید اشتباهی پیش آمده بود او باید به چشم خودش می دید . از جا پرید و به سمت در رفت تنها فکرش این بود که خود را هر چه زودتر به خانه ی آدروماندا برساند.