هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و زندانیان تالار ------ فصل سوم!


لرد ولدمورت نابود شده است.هری پاتر به هاگوارتز باز میگردد اما نه به عنوان یک دانش اموز بلکه به عنوان معلم دفاع در برابر جادوی سیاه. آیا گفته ی بسیاری از جادوگران مبنی بر نفرین شدن این درست درست است یا چیز دیگری پشت ماجراست؟؟؟
اگر میخواهید پاسخ آن را پیدا کنید پس این داستان را دنبال کنید
با خوشحالی ناهارش را تمام کرد. چقدر بودن در میان دوستان هنگامی که بدانی دیگر هیچ مشکلی در انتظارت نیست لذت بخش است. در همان زمان صدای جغد ها که از کنار سرسرا وارد هاگوارتز شدند مدرسه را پر کرد.
هری مطمئن بود نامه ای نخواهد داشت اما هنگامی که هدویگ در جلوی پای او نشست و پایش را دراز کرد با تعجب به نامه چشم دوخت. بلافاصله نامه را باز کرد.
- هری... چیزی شده؟؟
متن نامه هر چه بود هری را بسیار غمگین کرده بود. هرمیون خواست نامه را بخواند که هری بلند شد و به سمت میز اساتید رفت.
- مینروا، میشه یک لحظه با من بیایید؟؟
به سختی سعی میکرد اشکهایش روان نشود. عجیب بود با اینکه قبلا اصلا به آنها علاقه ای نداشت هم اکنون خیلی سخت ناراحت بود. هنگامی که به دفتر مدیریت رسیدند هری نامه را به مک گونگال داد. مک گونگال نامه را بلند بلند خواند:
- به آقای هری پاتر استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه هاگوارتز.
با اندوه به اطلاع شما میرسانیم خانواده ی پتونیا دورسلی به دلیل برخورد با یک ماشین جادویی جان به جان آفرین تسلیم نموده اند. راننده این ماشین گویی نقشه ای را اجرا میکرده است. او اکنون در وزارتخانه به سر میبرد از شما درخواست میشود در تاریخ 5 تیر 86(ببخشید تاریخ خارجی بلد نیستم) برای رسیدگی و شرکت در دادگاه، به وزارتخانه بیایید.
با تشکر
وزارت جادوگری

هری نتوانست جلوی خود را بگیرد. چرا دنیا او را راحت نمیگذاشت؟؟ تازه از شر ولدمورت خسته شده بود. آخر چرا او همیشه باید به سوگ کسانی مینشست که دوستشان داشت.
کم کم دستانش خیس شدند. ابتدا فکر کرد که اشکهای خودش است اما پس از گذر لحظه ای فاوکس را دید که بر روی دستش نشسته است و اشک میریزد. گویی نامه را میشنید. کم کم صدایی اندوهناک در ذهنش جوانه زد. آهنگی زیبا. میدانست صدای ققنوس است اما در آن لحظه هیچ چیز تسکینش نمیداد. نمیخواست این واقعیت را قبول کند اما او دیگر هیچ خانواده ای نداشت.
مک گونگال اندکی او را آسوده گذاشت تا احساساتش را بروز دهد و سپس با صدایی که سعی میکرد تسکین دهنده باشد گفت: هری....باید بری!
هری با ردایش اشکهایش را پاک کرد و به ساعت نگاه کرد. ناگهان متوجه زنگ شد که به دلیل آن مجسمه سنگی در اتاق بسیار کم صدا بود. بلند شد و به سمت کلاسش براه افتاد.
تمام خنده هایش بار دیگر فرو نشسته بود. تمام اشتیاقش برای آزار دادن اسلیترینی ها ناگاه به پوچ تبدیل شده بود. در میان راه به هرمیون رسید. میدانست آنها را میرنجاند اما اصلا حوصله نداشت پس راهش را باز کرد و به سمت کلاسش رفت. نگاه هرمیون او را دنبال میکرد. صورت هری را میشناخت. آخر دیگر چه غمی؟؟
هری سرانجام به کلاسش رسید. اسلیترینی ها با وحشت به هری نگاه میکردند. گویی کسی بهشان گفته بود که هری قصد اذیت آنان را دارد. مالفوی خود را بیشتر از همه جمع کرده بود. با آن همه کاری که کرده بود مطمئناً هری او را تنبیه سختی میکرد.
اما هری همانند کلاس قبل بدون هیچکاری درس را توضیح داد. خیلی سریع و تند درس میداد گویی با اینکار ثانیه ها سریعتر سپری میشدند. سرانجام هنگامی که زنگ خورد هری نفس راحتی کشید. گرچه نمیشد به آن آه سوزناک نفس راحت گفت.چند لحظه بعد تق تق در بلند شد. سری تکان داد و گفت: بفرمایید تو.
برخلاف چیزی که در ذهنش میپروراند کسانی پشت در بودند که او دوستشان داشت. با این فکر کمی آرام گرفت. او هنوز یک خانواده داشت.
حوصله ی صحبت کردن نداشت اما نامه را به آرامی به هرمیون داد. رون نیز از بالای سر او نامه را خواند. هر لحظه چهره ی هر دوی انها غمگین تر میشد گویی حس هری را میفهمیدند و میتوانستند خود را جای او بگذارند.
سرانجام هرمیون سکوت را شکست: اه هری! من بهت اخطار کرده بودم که....
هری بار دیگر با قاطعیت گفت: نه هرمیون! این درس نفرین نشده.
گرچه خودش نیز دیگر اطمینان کامل نداشت آنروز، روز سختی برای هری پاتر بود. سعی میکرد تا جای امکان از جمع دوری کند. دست خودش نبود اما مدام اشکهایش روان میشدند. سخن دامبلدور را به یاد آورد که میگفت: تو عشق داری هری. عشقی که مادرت بهت اهدا کرد.
شب بود. به سختی چشمانش را بر هم گذارد و به خوابی عمیق فرو رفت. خوشحال میشد اگر دنیا در رویا به او کمک میکرد تا شاد باشد اما...
ناگهان دریچه ای در کنار تخت خوابش باز شد. هری با صدای آن بلند شد و به درون آن رفت. چقدر زیبا بود. با تکانی شدید از مقابل یک ستاره نورانی باز ایستاد و در میان زمین و هوا معلق ماند.چندین هزار روح در حالی که عذاب میکشیدند در آنجا ایستاده بودند. هری به آنها نگاه کرد. روح های بسیاری در آنجا بودند که گویی بدترین عذاب ها میکشیدند. با ناامیدی در میان آن ها به جستجو پرداخت تا اینکه ....
یعنی درست میدید؟؟ خواست چشمانش را بمالد که به یاد آورد در خواب است. پس تصمیم گرفت رویایش را خراب نکند. سیریوس در آنجا ایستاده بود و مادر و پدرش از کنار او، لبخند میزدند. آلبوس دامبلدور نیز با همان چشمان آبی آنجا بود. اما بیش از دیگران عذاب میکشید. هری خواست به سمتش برود که صدایی از پشتش مانع او شد
- هری پاتر، به تالار زندانیان خوش آمدید....
قبلی « دراکو و مالفوی و راز نهفته!(فصل دوم) کتاب هفتم،یک نبرد درونی! » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۴/۱۱ ۲۲:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۴/۱۱ ۲۲:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۰
از: كنار بر بچ مرگ خوار
پیام: 789
 Re: هری پاتر و زندانیان تالار ------ فصل سوم!
ایول ریموس مثل قبل قشنگ بود دستت درست!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.