هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

ر.ا.ب - فصل 5


. رزینا تقریبا نا خداگاه به طرف میز تحریر کشانده شد . در روی همه ی کاغذ ها چشمش به نقشه ای افتاد که مکانی در کنار دریایی با جوهر قرمز علامت زده شده بود . آن را برداشت تا نگاهی دقیق تر به آن بکند ولی قبل از آنکه چیزی جز منطقه ی شمالی لندن را تشخیص دهد صدای پله ها افکارش را قطع کرد. و صدای لردسیاه را شنید که گفت :
_نه، رک وود الان وقت ندارم باید فورا برم یه جای دیگه . ...
فصل پنجم - نقشه ی مرموز

_نه پیتر، نمی دونم که چی باعث شده فکر کنی که من می توانم راضی اش کنم در حالی که الان دو هفته است با من حرف نزده !
پتی گرو تته پته کنان گفت :
 _
تو مرگ خوار مورد علاقه اش هستی تو می توانی باهاش حرف بزنی ..
._
حقیقت اینه که نه! نمی توانم! از اون گذشته من دلیلی برای مخالفت با اون ندارم . جلوی چشم تو یه جاسوس توی محفل پرسه می زده و تو نمی فهمیدی! اطلاعات اخیرت ناقص و به درد نخور بوده ... حالا، اگه بشه از اون اطلاعات غلطت گذشت که باعث قتل روزیه شد !
 _
اون اشتباه بود .. اوه ، رزینا من می دونم تو چقدر خوبی ... اوه ، خواهش می کنم ... اون منو می کشه ...
و از روی صندلی بلند و جلوی او  زانو زد . رزینا از جایش برخاست و با قاطعیت گفت :
 _
گفتم که راهی نداره .
  
و پتی گروی ناامید را به حال خود رها کرد و از در بیرون رفت .
هوا سرد بود و باد سوز آوری می آمد که در پهنه ی جنگلی که در روبه رویش قرار داشت زوزه می کشید . رزینا شنلش را به دور خود پیچید و به طرف جنگل به راه افتاد . شاخه های درختان زیر پایش غژغژ می کردند . پتی گرو اصلا متوجه نبود که این بحث تا چه اندازه برای او دردناک بود ! مدتی بود که لردسیاه با او حرفی نزده بود . یعنی درست از زمانی که ماموریتش با شکست رو به رو شد. یعنی او از آن ناراحت بود ؟ ولی این اولین بار بود که او اشتباه می کرد و کسانی مثل دالاهوف با آن همه اشتباه  هنوز از چشم او نیفتاده بودند. و او تنها کاری که کرده بود این بود که فقط یک ماموریت را خراب کرده بود . که آن هم تقصیر خودش نبود . آیا واقعا چیز دیگری عامل ناراحتی او بود . آیا سوروس درست می گفت؟
 
نه . این امکان نداشت ... او نمی خواست او را به لردسیاه لو بدهد چراکه او تنها دوست باقی مانده برای او بود. و رزینا ته دلش اطمینان داشت که  او نیت بدی نداشته است. ولی قبول کردن حرف سوروس غیر متحمل بود . او را نیز دو سه روز بود ندیده بود این روزها آنقدر غرق در احساساتش درباره ی مرگ آدروماندا شده بود که به اطرافش زیاد توجه نداشت . ولی باید از این حالت بیرون می آمد باید دست از این بچه بازی ها بر می داشت . ناگهان فکری به نظرش رسید که گویی تمام مشکلاتش را با هم حل می کرد ... چرا قبلا به این فکر نکرده بود .
بهترین کس برای مشورت درباره ی مسائل جنایی خود لردسیاه بود . او با این فکر جهت حرکش را عوض کرد و تقریبا به حالت دو به خانه ی نیمه ویرانه بازگشت . او می توانست با لردسیاه حرف بزند و شاید علت ناراحتی او را بیابد . آنقدر ذوق زده شده بود که بدون در زدن وارد اتاق لردسیاه شد . پرده های سیاه آن را در برابر نور عصرگاهی کشیده بودند . نور شمع بلندی ورقه های پوستی بی شمار و شیشه ی مرکب کنار آن ها را روشن می کرد. کمد دیواری ای در آن طرف اتاق قرار داشت که در آن بسته بود . و آن طرف اتاق در دیگری وجود داشت که رزینا هیچ وقت آن طرف آن را ندیده بود .لردسیاه در اتاق نبود. رزینا با احتیاط وارد شد و در را بست و به آرامی گفت :
_
سرورم !
ولی پاسخی شنیده نشد . رزینا تقریبا نا خداگاه به طرف میز تحریر کشانده شد . در روی همه ی کاغذ ها چشمش به نقشه ای افتاد که مکانی در کنار دریایی با جوهر قرمز علامت زده شده بود . آن را برداشت تا نگاهی دقیق تر به آن بکند ولی قبل از آنکه چیزی جز منطقه ی شمالی لندن را تشخیص دهد صدای پله ها افکارش را قطع کرد. و صدای لردسیاه را شنید که گفت :
  _
نه، رک وود الان وقت ندارم باید فورا برم یه جای دیگه . می تونی صحبتهاتو برای یه وقت دیگه نگهداری !
 
رزینا آنقدر هول شد که شیشه ی مرکب را بر روی کاغذ ها ریخت و سریع با حرکت چوبدستی اش آن را زودود . و در همان زمان بود که دریافت در چه وضعیتی قرار دارد اگر لردسیاه او را می دید که بی اجازه ی وارد اتاقش شده و بر سر مدارک خصوصی اش رفته اشت . اگر شانس می آورد شاید می توانست تا دو دقیقه بعد نفس بکشد . خود را به کمد رساند و درست همان وقت که ولدرمورت در را باز کرد او در کمد را بست . نفسش را درسینه حبس کرد و ولدرمورت را از سوراخ ها متعدی که در کمد وجود داشت تماشا کرد که شنل سفری سیاه و زخیمی را در آورد و بر روی دسته ی صندلی انداخت . از چیز نامعلومی شاد و خرسند به نظر می آمد و این را می شد از برق چشمان قرمزش دریافت. اما لبخندش با دیدن شیشه ی خالی مرکب پاک شد . به پنجره ی بسته نگاهی انداخت و بعد به کمد. رزینا در اینجا با صدای بلندی آب دهانش را قورت داد که گویی اصلا پایین نمی رفت . ولدرمورت به طرف در رفت و داد زد :
_
رک وود !
رک وود رنگ پریده به علت عجله در پاسخ دادن به اربابش موقع ورود سکندری خورد .
_
بله سرورم ؟
 
و جلوی او زانو زد .
_
تو از چه وقتی ایجا منتظر منی ؟
_
یک ساعتی می شه سرورم .
 _
وتو کسی رو هنگام ورود یا خروج از اتاق من ندیدی ؟
 
رک وود نگاه دزدانه ای به ولدرمورت انداخت و گفت :
_
نه سرورم اتفاقی افتاده ؟
ولدرمورت کلمات آخر او را نادیده گرفت و به سردی ادامه داد :
 _
و تو در تمام این مدت راهرو رو زیر نظر داشتی ؟
_
بله ...
لحظه ای زیر نگاه نافذ ولدرموت اراده اش را از دست داد و گفت :
 _
فقط یه لحظه ی کوتاه ... همین چند دقیقه ی پیش ...
رزینا با خود فکر کرد که رک وود را در راه ندیده است . و با خود فکر کررد که کجا ممکن است رفته باشد؟ ولدرمورت با دندانهای برهم فشرده گفت :
 _
و به چه دلیل این حرکت احمقانه رو انجام دادی و محل استقرارتو ترک کردی ؟
_
خب، مجبور بودم .
 
ولدرمورت با حالت تمسخر آمیزی تکرار کرد :
_
مجبور بودی ؟ و جه کسی تو رو مجبور کرد ؟
رک وود با اینکه سرش پایین بود معلوم بود قرمز می شود :
_
مجبور بودم برم دستشویی سرورم !
 _
اوه ... باشه ...
 
او برگشت و به میز نگاهی انداخت و رزینا برای اولین بار ترس گذارایی را در ورای چشمانش دید . معلوم بود اطلاعات ارزشمندی را از دست داده است  :  
_
تو که احیانا به اتاق من نیومدی ؟
_
نه سرورم ... من بدون اجازه ی شما هرگز این کارو نمی کنم
 
ولدرمورت با حالت هشدار آمیزی گفت :
 _
یه نقشه روی میز من بوده . رک وود اگر بفهمم که به هر دلیلی دست تو به اون خورده باشه ... .
_
سرورم من قسم می خورم که ...
_
ازت نخواستم برام وراجی کنی ... اگه فقط بفهمم کار کی بوده ... رک وود که بیش از پیش مضطرب شده بود گفت :
_
سرورم باورکنید ..
._
من چیزی رو باور نمی کنم حالا می تونی کار سودمندی انجام بدی و از جلوی چشمم دور شی قبل از اینکه نظرم درباره ی مجازاتت عوض شه ...
 
او به سرعت از اتاق خارج شد . اما رزینا می دانست که او دروغ نمی گوید . با هجومی از احساس گناه آمیخته با ترس به دستش نگاهی کرد که هنوز کاغذ مچاله شده ی آن نقشه را می فشرد . آنقدر هول شده بود و در پنهان شدن شتاب کرده بود که فراموش کرده بود نقشه را به جای اولش بازگرداند . و حالا دیگر خیلی دیر بود . ولدرمورت با خشم به ساعتش نگاهی کرد . کاملا مشخص بود که عجله دارد . تمام کاغذهای روی میز را جمع کرد و با آشفتگی آن ها را در کشوی کمدش جا داد و متوجه نشد که یکی از کاغذ ها از زیر دستش سر خورد و به تاریکی زیر میز پناه برد . در کشو را قفل کرد و کلید را در جیبش گذاشت و بعد به سمت کمد آمد . قلب رزینا در سینه فرروریخت ولی او ناگهان نظرش را عوض کرد و به اتاق مرموز سمت راست رفت . رزینا تا وقتی که او از اتاق به طور کامل خارج نشده بود و صدای در را در طبقه ی پایین نشنیده بود جرات نکرد از کمد خارج شود . نقشه را در جیبش چپاند . حس کنجکاوی اش بر عذاب وجدانش غلبه کرد . وبرای یافتن ورقه ی کاغذ به زیر میز شیرجه زد . و بعد آن را در نور شمع گرفت و عکس قاب آویزی را که روی آن نقش بسته بود دید و در کنار آن با خط خوش و خوانا ی ولدرمورت نوشته شده بود
:
من بالاخره موفق شدم این جانپیچ رو در تاریخ 30 نوامبر درست کنم . به این نتیجه رسیدم که اگر در روز تولد فرد درست بشود مشکلات قبلی به وجود نمی آید . شاید چون این روز با شکل گیری کامل روح انسان ارتباط داره برای قسمت کردن اون موثر باشد . ولی من به تحقیقاتم ادامه می دم بایدراهی باشه که در هر زمان و مکانی درست کردن جانپیچ ممکن باشد . این جانپیچ رو در غاری کنار دریای شمالی پنهان کردم و اقدامات امنیتی لازم رو برای نگه داری ازش به عمل آوردم . تقریبا مطمئنم که فقط خودم می توانم به اون دست یابی پیدا کنم . قایقی رو با زنجیر نامرئی در اعماق دریاچه ی سیاه پنهان کردم و دوزخی های زیادی رو که مدتها جمع آوری آن ها طول کشید رو به نگهبانی از اون گماشتم . من مطمئنم که هیچ کس نه از وجود آن ها اطلاع داره نه دنبال اونها می گرده .
 
رزینا اخم هایش را درهم کشید . جان پیچ دیگر چه بود؟

قبلی « سیاهی شب... راب - فصل شش » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.