_نه پیتر، نمی دونم که چی باعث شده فکر کنی که من می توانم راضی اش کنم در حالی که الان دو هفته است با من حرف نزده !
پتی گرو تته پته کنان گفت :
_تو مرگ خوار مورد علاقه اش هستی تو می توانی باهاش حرف بزنی ..
._حقیقت اینه که نه! نمی توانم! از اون گذشته من دلیلی برای مخالفت با اون ندارم . جلوی چشم تو یه جاسوس توی محفل پرسه می زده و تو نمی فهمیدی! اطلاعات اخیرت ناقص و به درد نخور بوده ... حالا، اگه بشه از اون اطلاعات غلطت گذشت که باعث قتل روزیه شد !
_اون اشتباه بود .. اوه ، رزینا من می دونم تو چقدر خوبی ... اوه ، خواهش می کنم ... اون منو می کشه ...
و از روی صندلی بلند و جلوی او زانو زد . رزینا از جایش برخاست و با قاطعیت گفت :
_گفتم که راهی نداره .
و پتی گروی ناامید را به حال خود رها کرد و از در بیرون رفت .
هوا سرد بود و باد سوز آوری می آمد که در پهنه ی جنگلی که در روبه رویش قرار داشت زوزه می کشید . رزینا شنلش را به دور خود پیچید و به طرف جنگل به راه افتاد . شاخه های درختان زیر پایش غژغژ می کردند . پتی گرو اصلا متوجه نبود که این بحث تا چه اندازه برای او دردناک بود ! مدتی بود که لردسیاه با او حرفی نزده بود . یعنی درست از زمانی که ماموریتش با شکست رو به رو شد. یعنی او از آن ناراحت بود ؟ ولی این اولین بار بود که او اشتباه می کرد و کسانی مثل دالاهوف با آن همه اشتباه هنوز از چشم او نیفتاده بودند. و او تنها کاری که کرده بود این بود که فقط یک ماموریت را خراب کرده بود . که آن هم تقصیر خودش نبود . آیا واقعا چیز دیگری عامل ناراحتی او بود . آیا سوروس درست می گفت؟
نه . این امکان نداشت ... او نمی خواست او را به لردسیاه لو بدهد چراکه او تنها دوست باقی مانده برای او بود. و رزینا ته دلش اطمینان داشت که او نیت بدی نداشته است. ولی قبول کردن حرف سوروس غیر متحمل بود . او را نیز دو سه روز بود ندیده بود این روزها آنقدر غرق در احساساتش درباره ی مرگ آدروماندا شده بود که به اطرافش زیاد توجه نداشت . ولی باید از این حالت بیرون می آمد باید دست از این بچه بازی ها بر می داشت . ناگهان فکری به نظرش رسید که گویی تمام مشکلاتش را با هم حل می کرد ... چرا قبلا به این فکر نکرده بود .
بهترین کس برای مشورت درباره ی مسائل جنایی خود لردسیاه بود . او با این فکر جهت حرکش را عوض کرد و تقریبا به حالت دو به خانه ی نیمه ویرانه بازگشت . او می توانست با لردسیاه حرف بزند و شاید علت ناراحتی او را بیابد . آنقدر ذوق زده شده بود که بدون در زدن وارد اتاق لردسیاه شد . پرده های سیاه آن را در برابر نور عصرگاهی کشیده بودند . نور شمع بلندی ورقه های پوستی بی شمار و شیشه ی مرکب کنار آن ها را روشن می کرد. کمد دیواری ای در آن طرف اتاق قرار داشت که در آن بسته بود . و آن طرف اتاق در دیگری وجود داشت که رزینا هیچ وقت آن طرف آن را ندیده بود .لردسیاه در اتاق نبود. رزینا با احتیاط وارد شد و در را بست و به آرامی گفت :
_سرورم !
ولی پاسخی شنیده نشد . رزینا تقریبا نا خداگاه به طرف میز تحریر کشانده شد . در روی همه ی کاغذ ها چشمش به نقشه ای افتاد که مکانی در کنار دریایی با جوهر قرمز علامت زده شده بود . آن را برداشت تا نگاهی دقیق تر به آن بکند ولی قبل از آنکه چیزی جز منطقه ی شمالی لندن را تشخیص دهد صدای پله ها افکارش را قطع کرد. و صدای لردسیاه را شنید که گفت :
_نه، رک وود الان وقت ندارم باید فورا برم یه جای دیگه . می تونی صحبتهاتو برای یه وقت دیگه نگهداری !
رزینا آنقدر هول شد که شیشه ی مرکب را بر روی کاغذ ها ریخت و سریع با حرکت چوبدستی اش آن را زودود . و در همان زمان بود که دریافت در چه وضعیتی قرار دارد اگر لردسیاه او را می دید که بی اجازه ی وارد اتاقش شده و بر سر مدارک خصوصی اش رفته اشت . اگر شانس می آورد شاید می توانست تا دو دقیقه بعد نفس بکشد . خود را به کمد رساند و درست همان وقت که ولدرمورت در را باز کرد او در کمد را بست . نفسش را درسینه حبس کرد و ولدرمورت را از سوراخ ها متعدی که در کمد وجود داشت تماشا کرد که شنل سفری سیاه و زخیمی را در آورد و بر روی دسته ی صندلی انداخت . از چیز نامعلومی شاد و خرسند به نظر می آمد و این را می شد از برق چشمان قرمزش دریافت. اما لبخندش با دیدن شیشه ی خالی مرکب پاک شد . به پنجره ی بسته نگاهی انداخت و بعد به کمد. رزینا در اینجا با صدای بلندی آب دهانش را قورت داد که گویی اصلا پایین نمی رفت . ولدرمورت به طرف در رفت و داد زد :
_ رک وود !
رک وود رنگ پریده به علت عجله در پاسخ دادن به اربابش موقع ورود سکندری خورد .
_بله سرورم ؟
و جلوی او زانو زد .
_تو از چه وقتی ایجا منتظر منی ؟
_یک ساعتی می شه سرورم .
_وتو کسی رو هنگام ورود یا خروج از اتاق من ندیدی ؟
رک وود نگاه دزدانه ای به ولدرمورت انداخت و گفت :
_نه سرورم اتفاقی افتاده ؟
ولدرمورت کلمات آخر او را نادیده گرفت و به سردی ادامه داد :
_و تو در تمام این مدت راهرو رو زیر نظر داشتی ؟
_بله ...
لحظه ای زیر نگاه نافذ ولدرموت اراده اش را از دست داد و گفت :
_فقط یه لحظه ی کوتاه ... همین چند دقیقه ی پیش ...
رزینا با خود فکر کرد که رک وود را در راه ندیده است . و با خود فکر کررد که کجا ممکن است رفته باشد؟ ولدرمورت با دندانهای برهم فشرده گفت :
_ و به چه دلیل این حرکت احمقانه رو انجام دادی و محل استقرارتو ترک کردی ؟
_خب، مجبور بودم .
ولدرمورت با حالت تمسخر آمیزی تکرار کرد :
_ مجبور بودی ؟ و جه کسی تو رو مجبور کرد ؟
رک وود با اینکه سرش پایین بود معلوم بود قرمز می شود :
_مجبور بودم برم دستشویی سرورم !
_اوه ... باشه ...
او برگشت و به میز نگاهی انداخت و رزینا برای اولین بار ترس گذارایی را در ورای چشمانش دید . معلوم بود اطلاعات ارزشمندی را از دست داده است :
_تو که احیانا به اتاق من نیومدی ؟
_نه سرورم ... من بدون اجازه ی شما هرگز این کارو نمی کنم !
ولدرمورت با حالت هشدار آمیزی گفت :
_یه نقشه روی میز من بوده . رک وود اگر بفهمم که به هر دلیلی دست تو به اون خورده باشه ... .
_سرورم من قسم می خورم که ...
_ازت نخواستم برام وراجی کنی ... اگه فقط بفهمم کار کی بوده ... رک وود که بیش از پیش مضطرب شده بود گفت :
_سرورم باورکنید ..
._من چیزی رو باور نمی کنم حالا می تونی کار سودمندی انجام بدی و از جلوی چشمم دور شی قبل از اینکه نظرم درباره ی مجازاتت عوض شه ...
او به سرعت از اتاق خارج شد . اما رزینا می دانست که او دروغ نمی گوید . با هجومی از احساس گناه آمیخته با ترس به دستش نگاهی کرد که هنوز کاغذ مچاله شده ی آن نقشه را می فشرد . آنقدر هول شده بود و در پنهان شدن شتاب کرده بود که فراموش کرده بود نقشه را به جای اولش بازگرداند . و حالا دیگر خیلی دیر بود . ولدرمورت با خشم به ساعتش نگاهی کرد . کاملا مشخص بود که عجله دارد . تمام کاغذهای روی میز را جمع کرد و با آشفتگی آن ها را در کشوی کمدش جا داد و متوجه نشد که یکی از کاغذ ها از زیر دستش سر خورد و به تاریکی زیر میز پناه برد . در کشو را قفل کرد و کلید را در جیبش گذاشت و بعد به سمت کمد آمد . قلب رزینا در سینه فرروریخت ولی او ناگهان نظرش را عوض کرد و به اتاق مرموز سمت راست رفت . رزینا تا وقتی که او از اتاق به طور کامل خارج نشده بود و صدای در را در طبقه ی پایین نشنیده بود جرات نکرد از کمد خارج شود . نقشه را در جیبش چپاند . حس کنجکاوی اش بر عذاب وجدانش غلبه کرد . وبرای یافتن ورقه ی کاغذ به زیر میز شیرجه زد . و بعد آن را در نور شمع گرفت و عکس قاب آویزی را که روی آن نقش بسته بود دید و در کنار آن با خط خوش و خوانا ی ولدرمورت نوشته شده بود
: من بالاخره موفق شدم این جانپیچ رو در تاریخ 30 نوامبر درست کنم . به این نتیجه رسیدم که اگر در روز تولد فرد درست بشود مشکلات قبلی به وجود نمی آید . شاید چون این روز با شکل گیری کامل روح انسان ارتباط داره برای قسمت کردن اون موثر باشد . ولی من به تحقیقاتم ادامه می دم بایدراهی باشه که در هر زمان و مکانی درست کردن جانپیچ ممکن باشد . این جانپیچ رو در غاری کنار دریای شمالی پنهان کردم و اقدامات امنیتی لازم رو برای نگه داری ازش به عمل آوردم . تقریبا مطمئنم که فقط خودم می توانم به اون دست یابی پیدا کنم . قایقی رو با زنجیر نامرئی در اعماق دریاچه ی سیاه پنهان کردم و دوزخی های زیادی رو که مدتها جمع آوری آن ها طول کشید رو به نگهبانی از اون گماشتم . من مطمئنم که هیچ کس نه از وجود آن ها اطلاع داره نه دنبال اونها می گرده .
رزینا اخم هایش را درهم کشید . جان پیچ دیگر چه بود؟