هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

راب - فصل شش


رزینا در اتاق تاریک و غمناک خود روی صندلی راحتی لم داده بود و فکر می کرد . نقشه ای را در دستش مچاله کده بود که چند ساعت پیش پیدا کرده بود . احساس می کرد قبلا نام جان پیچ را جایی شنیده است ولی هرچه سعی می کرد به خاطر نمی آورد که کی و کجا این اتفاق افتاده است
فصل ششم - جان پیچ

رزینا در اتاق تاریک و غمناک خود روی صندلی راحتی لم داده بود و فکر می کرد . نقشه ای را در دستش مچاله کده بود که چند ساعت پیش پیدا کرده بود . احساس می کرد قبلا نام جان پیچ را جایی شنیده است ولی هرچه سعی می کرد به خاطر نمی آورد که کی و کجا این اتفاق افتاده است . همانطور که به شعله های زرد و نارنجی آتش داخل شومینه زل زده بود و تمام سواخ های خاطراتش را جستجو می کرد، فکری به نظرش رسید . از جایش برخاست و مقداری از پودر درخشان کنار آتش را برداشت و در آتش ریخت و در شعله های زمردی آن گفت :
_بن بست اسپینرز ... سوروس من احتیاج دارم که ببینمت .
چند لحظه ای جلوی آتش به انتظار نشت و بعد سر سوروس اسنیپ در آتش نمایان شد .
_سلام ... کار خاصی با من داشتی ؟
_می خواستم باهات درباره ی موضوعی مشورت کنم .
ودر پاسخ به ابروهای بالا رفته ی سوروس هر آنچه را که در اتاق لرد سیاه اتفاق افتاده بود برای او تعریف کرد .ودر پایان داستان کوتاهش اضافه کرد :
_من می دونم که کارم اشتباه بوده و نباید اصلا فضولی می کردم ولی ... خیلی کنجکاو بودم ...حالا تو چیزی از جان پیچ ها می دونی ؟
_ امیدوارم این مسئله رو برای کس دیگه ای نگفته باشی چون فقط خودتو توی دردسر انداختی سرکشی توی اسرار لرد به اندازه ی کافی بد هست دیگه چه برسه به اینکه بخوای از معناش سر دربیاری . واما درباره ی جان پیچ ها ... تا به حال این اسم به گوشم نخورده ولی چند تا کتاب رو نگاه می کنم و اگر چیزی پیدا کردم بهت می گم . هرچند توصیه می کنم که هردو ما این مطلب رو فراموش کنیم .
رزینا که به نظرش سوروس داشت زیادی از حد احتیاط انجام می داد با صدای خسته ای گفت :
_از نظر من که تو زیادی ترسویی ...
سوروس بیشتر از آنچه باید عصبانی شد و با طعنه گفت :
_خودت هم با پنهان شدن توی کمد کار شجاعانه ای انجام ندادی . حالا هم اگر با من کاری نداری باید برم چون برخلاف تو که بیکار نشستی و توی مسائلی که بهت مربوط نیست فضولی می کنی خیلی کار دارم ...
_باشه برو.باید ازم ممنون باشی که اینا رو بهت می گم ...
_باید ممنون باشم که جونم رو با کارهات به خطر می ندازی ؟ یا اینکه چون هر دفعه خودتو رو توی دردسر می ندازی من باید بیام نجاتت بدم ؟
_کسی مجبورت نکرده بود ! 
سوروس بدون حرفی ناپدید شد . رزینا از جایش برخاست و به طرف پنجره رفت و روی صندلی کنار آن نشست و به گستره ی تاریکی در جلویش نگاه کرد . درهمان لحظه متوجه شد که هیچ کس دیگر را برای حرف زدن و مشورت کردن سراغ ندارد . بی اختیار به یاد دامبلدور افتاد که همیشه با صبر و حوصله او را در تمام کارها یاری می داد . وهمان طور که به بیرون زل زده بود و ذهنش در آمیخته ای از خاطرات و حدس و گمان ها سردرگم بود به خواب فرورفت . شاید اگر یه کمی به آن خاطرات سر و سامان می داد، جواب سئوالاتش را می یافت و شاید همین خواب می توانست در این باره به او کمک کند .
به سالهای قبل برگشت زمانی که هجده سالش بود و در دفتر دایره شکل دامبلدور بر روی صندلی مدیر لم داده بود . روزی تابستانی و گرم بود و نور آفتاب ریش نقره فام دامبلدور را که کتابی در دست داشت را روشن می کرد . او روبه روی رزینا نشسته بود و به اینکه او جایش را گرفته بود هیچ اعتراضی نمی کرد . رزینا گفت :
_می دونم که تو دوست داری من تجربه همامو کامل کنم و در هاگواتز مشغول به کار بشم و راه تو را در پیش بگیرم ولی راستش رو می خوای به نظرم معلمی برای من یه ذره کسل کننده است .
دامبلدور سرش را از روی کتاب بلند کرد و لبخند مهربانانه ای به او زد و گفت :
_جوان تر ها معمولا دنبال همین چیزها هستن و من درک می کنم و به هیچ وجه مایل نیستم که تو وادار به درس دادن بکنم .
_میدونی می خوام یه کار جدید بکنم یه چیزی که متفاوت باشه ...
دامبلدور که دوباره سرش را در کتاب برده بود گفت :
_کاملا قابل درکه ...
رزینا دهانش را باز کرد تا چیز دیگری بگویید ولی ضربه ای که به در نواخته شد او را از این کار باز داشت . فردریک بلیکلی در پشت آن نمایان شد . او معلم درس دفاع در برابر جادوی سیاه بود دامبلدور به احترام او از جا برخاست . بلیکلی که چشمان عسلی و موهای قهوه ای وزوزی ای داشت که مثل درخت کاج بالای سرش ایستاده بود گفت :
_من اینو از یکی از بچه ها توقیف کردم فکر می کردم مبحث جان پیچ ها توی مدرسه قدغن شده ولی نیکی وایس مسلما این طوری فکرنمی کرده ...
او کتابی با جلد مشکی به دست دامبلدور داد . دامبلدور آن را باز کرد و با بی علاقگی مقداری از آن را خواند و گفت :
_خوشبختانه چیز خاص توش ننوشته ولی متشکرم که اونو به من تحویل دادی .
بلیکلی با تاسف سرش را تکان داد وگفت :
_من برای وایس دو هفته مجازات نوشتم ولی فکر نمی کنم این خاطره ی اون چیزی که خونده رو پاک کنه .
_درسته ... واقعا تاسف آوره که ذهن های خلاق کوچک فکرخودشون رو با مسائل به درد نخوری مثل جان پیچ ها مشغول کنند . بازم ازت متشکرم که اینو برام آوردی .
بلیکلی سری تکان داد و خارج شد . همین که در پشت سر او بسته شد . رزینا پرسید :
_جان پیچ دیگه چیه ؟
دامبلدور نگاه موشکافانه ای از بالای عینک نیم دایره اش به او انداخت و در حالی که به سمت صندلی خود بازمی گشت گفت :
_فکر نکنم دانستنش به کار تو بیاد ...
_ آلبوس من که همسن نیکی وایس نیستم ...
ووقتی دامبلدور به روی خود نیاورد و سرش را در کتاب جادوهای باستانی فرو برد با بی تابی اضافه کرد :
_آلبوس ؟ با شه اگه می خوای نگی نگو ! ولی اگه یه روزی یه جان پیچ به من حمله کرد و من مردم تقصیره توئه ...
دامبلدور با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت :
_یه جان پیچ هیچ وقت به تو حمله نمی کنه چون فقط یک وسیله است ...
ووقتی اطلاعات بیشتری نداد رزینا گفت :
_خب ؟
دامبلدور با بی میلی کتابش را جمع کرد و کنار گذاشت و گفت :
_جان پیچ وسیله ایه که جادوگری برای جلوگیری از مرگ خودش روحش رو به دو قسمت تقسیم می کنه و یک قسمت رو در اون قرار می ده ... بنابراین حتی اگه یک نفر اونو بکشه بازهم زنده می مونه مگر اینکه کسی جان پیچ اش رو نابود کنه ...
_جالبه ... 
_نه ، رزینا این اصلا جالب نست کسی که جان پیچ درست می کنه با استفاده از جادوی سیاه و ارتکاب به قتل این کارو می کنه ...
_من منظورم این نبود که ...
_من ترجیح می دم این بحث رو همین جا تموم کنم .
رزینا از حالت چهره ی او فهمید که اصرار کردن بی فایده است . دامبلدور ناگهان نگران و ناراحت به نظر می رسید.کاملا معلوم بود که از دادن این اطلاعات به او خشنود نیست . دوباره کتابش را باز کرده بود و آن را جلوی صورتش گرفته بود ولی رزینا می دید که چشمانش فقط به نقطه ای ثابت می نگرد . نمی دانست که چرا او ناگهان آنقدر آشفته شده بود . رزینا فقط یک سئوال ساده کرده بود . ولی از آن جهت که حوصله ی کنار دامبلدور عبوس نشستن را نداشت از جایش برخاست و به طرف در رفت و با صدای بلند گفت :
_خب ، من دیگه باید برم ...
_مواظب خودت باش ...
رزینا چشمانش را در حدقه گرداند و از در خارج شد و در ارا با صدای تق بلندی بست . رزینا بالتمور 9 سال پیرتر با این صدا مثل اینکه زنگ خطر در گوشش به صدا در آمده باشد از خواب پرید . از دریافت ناگهانی خود شگفت زده و حیران بود و درعین حال قلبش از شدت هیجان در سینه می تپید .
  






 

قبلی « ر.ا.ب - فصل 5 چرا مودی در سال پنجم معلم دفاع در برابر جادوی سیاه نشد؟ » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.