هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و تالار زندانیان فصل چهارم!


لرد ولدمورت نابود شده است.هری پاتر به هاگوارتز باز میگردد اما نه به عنوان یک دانش اموز بلکه به عنوان معلم دفاع در برابر جادوی سیاه. آیا گفته ی بسیاری از جادوگران مبنی بر نفرین شدن این درست درست است یا چیز دیگری پشت ماجراست؟؟؟
اگر میخواهید پاسخ آن را پیدا کنید پس این داستان را دنبال کنید
- هری پاتر، به تالار زندانیان خوش آمدید

با به پایان رسیدن این سخن تمامی روح ها لبخندی از خوشحالی زدند. چهره های خوشحال آنها هری را نیز خوشحال میکرد. گویی از هزاران سال پیش آنها را میشناسد. همه با امید و التماس به او چشم دوخته بودند اما چرا؟ به دامبلدور نگاه کرد و چهره ی او را هنگام التماس به اسنیپ به یاد آورد. چقدر سخت بود که ببیند معلمش دارد به او التماس میکند. اما با دیدن چهره پدر و مادرش عذابش بیش از اندازه شد. احساس کرد در آن زمان فرقی با لرد ولدمورت ندارد که حتی به پدر یا مادرش رحم نمیکند. سعی کرد لبخند بزند اما گویی چیزی مانع میشد. بلاخره به جهت دیدن منبع صدا رویش را چرخاند. یک روح در حالی که تعظیم کرده بود این سخن را گفته بود. هری پرسشگرانه به او نگاه کرد خواست لبانش را باز کند که روح گفت: هری پاتر، نگاه شما فکرتان را به خواهد گفت. سخن گفتن در اینجا باعث خروج خواهد شد. اگر میخواهی پاسخ سؤالت را بیابی به دنبال من بیا.

آنگاه براه افتاد و به سمت دری در گوشه اتاق رفت. اما هری تکان نمیخورد. دوست داشت به سمت آن قفسه برود. قفسه ای که تمام عزیزان او را حبس کرده بود. دوست داشت چوبدستیش را خارج کند و آن قفسه را بشکند اما صدایی قاطع در ذهنش گفت: تو که نمیدانی چه اتفاقی میخواهد بیفتد. پس صبور باش. اون روح قابل اعتماد است.

هری سرش را با شتاب تکان داد و به دنبال روح به سمت در رفت. روح لبخندی زد و در را باز کرد. در پشت ان در صدایی زیبا برمیخواست.

- تالار زندانیان شانسی برای تمامی معلمان دفاع دربرابر جادوی سیاه هاگوارتز. تالاری از برای عذاب روح، از برای کشتن و از برای زنده ماندن. تالاری از گذشته. تالاری به صورت داد و ستد چیزهای باارزش. داد و ستد چیزهایی که هرگز نمیتوان آن ها را پس گرفت. پس تو ای میهمان این تالار خواسته ات را برای روح بازگو کن تا چیزی را که باید بدهی بفهمی. اما بدان که تنها میتوانی 3 سؤال بپرسی و در صورتی که باری دیگر به اینجا در بیداری پای بگذاری و چیزی را بخواهی که نتوانی مبلغش را بپردازی برای همیشه در اینجا خواهی ماند.

سکوت کرد. هری تک تک کلمات و جملات را در ذهنش برای خود بازگو، تجزیه و تحلیل میکرد.این جملات چه معنایی میداد. روح با عجله گفت: هری پاتر وقت دارد به پایان میرسد. سریعتر.

هری اندکی فکر کرد. چه میخواست؟؟ خیلی چیزها اما باید انتخاب میکرد. سرانجام تصمیمش را با اندکی تردید گرفت اما لحن قاطعش مانع از فاش شدن آن تردید گشت. 

- آزادی قفسه عزیزانم و رهایی جهان از سیاهی به مدت چندین سال.

روح لبخندی زد. براستی هری پاتر چقدر بزرگوار بود. حتی در خواب نیز به فکر مردم بود. اما هم اکنون وقت نداشت تا به این چیزها فکر کند. پس پرسید: و سومی؟؟

هری پاسخ نداد. سکوت و باز هم سکوت. سرانجام با صدای ضعیفی گفت: کمک کردن به کسی که به جای من در این دنیا زاده میشود و همانند من انتخاب میشود تا با مهلک ترین درد ها و وحشتناک ترین صحنه ها رو به رو شود.

روح پاسخ داد: جانت را فدا کن تا بتوانی عزیزانت را آزاد سازی. عشقت را فدا کن تا سیاهی مردم را چندین سال راحت بگذارد

هری لبخندی زد. اگر قرار بود تنها با فدا کردن خودش این همه کار انجام دهد واقعا خوشحال میشد اما پرسید: و سومی؟

روح این بار با صدای پایینتری به طوری که احساس میشد فکر میکند هری این را نمیپذیرد گفت:و بهترین دوستانت را برای کمک به همانند تو فدا کن.

لبخند هری به همان سرعتی که پدیدار شده بود محو شد. نـــه! تا به الان دوستان زیادی را از دست داده بود اما قرار بود به جمع انان باز گردد. 

-آنها زندانی خواهند شد یا به همراهم خواهند امد؟؟

- آنها همراه تو خواهند آمد و این لطفی است بخاطر گذراندن امتحانی که در ابتدا دادی. یعنی صبر.

کم کم امید به قلب هری باز میگشت اما نمیدانست نظر دوستانش چیست.

- اما هری پاتر قضیه به همین سادگی نخواهد بود. خاطره این خواب از ذهن تو محو خواهد شد و تنها زمانی به یاد خواهی اورد که نام این تالار در بیداری به گوشت بخورد. پس بدرود تا همان روز.

باری دیگر نوری زیبا در جلوی چشمانش پدیدار گشت و ناگاه از خواب پرید. اما دلیلش را نمیدانست. آن خواب شیرین چرا باید او را از جای بلند میکرد اما به هر دلیلی نمیتوانست بخوابد. پس بلند شد و چراغ اتاقش را روشن کرد و مشغول مطالعه تکلیف هرمیون شد که به سرعت تحویلش داده بود. از اینکه داشت تکلیف کسی را صحیح میکرد که در گذشته برایش تکلیف مینوشت لبخندی زد و کم کم این رفتارش را به فراموشی سپرد. به رختخواب رفت و اینبار بدون دیدن هیچ خوابی تا صبح چشمانش را بر هم گذاشت 

صبح روز بعد هری از خواب برخاست.خوشبختانه امروز وقتش آزاد بود. پس به سمت اتاقی رفت که قبل ها از آن برای مقر ارتش دامبلدور استفاده میکردند. در راه احساس میکرد نیمی از وجودش گم شده است. اما سریعا این احساس را از خود دور کرد. جلوی در اتاق ضروریات 2 نفر ایستاده بودند.  پتونلی پرینس و دراکو مالفوی. پتونلی پرینس از کلاس های سال اول بود. هری کم کم قضیه را متوجه شد. دیروز مک گونگال اعلامیه ای صادر کرده بود که برای تنبیه دراکو مالفوی به دلیل موفق نشدن در امتحان تغییر شکل، تا 5 روز هر دانش آموز میتواند برای تمرین طلسم ها از ایشان استفاده کند. البته هری میدانست در حقیقت آن امتحان بهانه ای بیش نبوده است.زیرا مینروا تصمیم گرفته بود این سال تحصیلی را برای دراکو جهنم کند.

هری لبخندی زد. دیگر قضیه دورسلی ها را فراموش کرده بود. همانطور که با مرگ بقیه کنار آمده بود. افکار را بلافاصله از ذهنش دور کرد و مشغول تماشا شد. لذت میبرد از اینکه دراکو نیز همانند او زجر میکشید. اما با شنیدن طلسم همه افکار همانند برق از سرش پرید.

- آواداکداورا.

ابتدا خواست بخندد اما با دیدن پرتو سبز رنگ که آهسته تر از همیشه به سمت مالفوی میرفت به سرعت عکس العمل نشان داد. شنیده بود این دانش آموز فوق العاده قوی است اما نمیدانست تا این حد که فقط بخاطر کمبود سن نمیتواند ورد را سریعتر اجرا کند.

چوبدستیش را همانند برق در هوا تکان میداد و به سمت ورد پتونلی میفرستاد کم کم اشعه ی ورد رو به سرخی گرایید و ناپدید شد. آنگاه با خشم به پتونلی نگاه کرد.

- دوشیزه پتونلی! قبلا به شما اخطار داده شده بود که حق ندارید بر روی ایشان از طلسم های نابخشودنی استفاده کنید. اگر بخواهم کار درست رو بکنم باید شما رو همین الان به دادگاه وزارتخونه بفرستم اما به جای این هفته ای 2 روز تا آخر این ماه باید برای تنبیه به اتاق من بیایید. حالا هم سریع به سمت کلاستان بروید.

سپس آرام دست خود را بر روی شانه مالفوی گذاشت. هیچگاه فکرش را نمیکرد که بخواهد به او کمک کند. اما حالا چنین شده بود.  مالفوی با صدایی که هنوز از وحشت میلرزید گفت: ممنونم پرفسور پاتر.  هری لبخندی به او زد و یکی از شکلات های برتی بارتز با طعم همه چی را به دست مالفوی داد آنگاه گفت: سریع برو کلاس تغییر شکل. حدودا تا 1 دقیقه دیگه اگه اونجا نباشی 100% تنبیه میشی.

مالفوی به سرعت شروع به دویدن کرد. تنبیهات با پرفسور مک گونگال بدترین خاطرات عمرش بود. تنبیهاتی که مو بر بدن آدم سیخ میکرد. به موقع سرکلاس رسید. و درست هنگامی که مینروا مک گونگال نامش را میخواند روی میزش نشست. مینروا با عصبانیت به او چشم دوخت. هری بارها به او گفته بود که لزومی ندارد اینقدر مالفوی را اذیت کند اما مینروا تنها او را به تمسخر گرفته بود. هری نیز به او حق میداد. خودش نیز نمیدانست این تغییر خلق و خویش به چه دلیل است.  اما کاش هری میدانست بزودی باری دیگر دنیا برایش جهنم خواهد شد.

قبلی « چرا اسنیپ در سال ششم معلم دفاع در برابر جادوی سیاه شد؟ ر.ا.ب_فصل هفتم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
shah-potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۵/۲۰ ۲۱:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۵/۲۰ ۲۱:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۶/۵/۲۰
از: طرفای هاگوارتز
پیام: 1
 Re: هری پاتر و تالار زندانیان فصل چهارم!
سلام
خسته نباشی دوست عزیز .واقعا از طرز نوشتن شما خوشم اومد .در واقع باید اعتراف کنم که از داستانایی که بعد از دوران ولدمورت رو نشون می دن خوشم میاد .به هر حال می خواستم از داستان زیباتون تشکر کنم .منونم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.