هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

خائن وفادار!


آنتونین در تغییر موضعی عجیب به مرگخواران پشت میکند و رو به سوی محفل میگذارد.
در هنگام انجام یکی از ماموریتهای محفل، تام(لرد) به پیشش میاید و میگوید از اینکه به عنوان جاسوس در محفل رخنه کرده خوشحال است، و حالا باید با هم ترتیبی بدهند تا آلبوس را سر به نیست کنند...


آنتونین تغییر جهت کلی ای به زندگیش داده بود و با ورود به محفل در واقع فصل تازه ای در زندگیش را شروع کرده بود.

اما چیزی ذهنش را می آزرد و این روزها سخت در فکر بود. آلبوس به او پیشنهاد داده بود تا در یکی از خانه های مقاومت محفل در شهری دور از لندن ساکن شود تا از دید مرگخوارا به دور باشد و بنا به خصومتی که با ورودش به محفل با او پیدا کرده بودند ترورش نکنند. اما او قبول نکرده بود و استدلالش این بود که به محفل نیامده تا مثل ترسوها از دیده ها دور شود؛ به آنجا آمده تا گذشته ننگینش را صاف کند و مثل جنگجوها در مقابل سیاهی ای که روزی در "سایه" اش بود بایستد!


خبر آورده بودند که این روزها اوضاع هاگوارتز به کلی بهم ریخته و رد پائی از سیاهی در این موارد دیده میشود. بنابراین آلبوس تصمیم گرفته بود که از بار کارهای محفلش کم کند و هم و غمش را بیشتر بر روی مسائل هاگوارتز متمرکز نماید.

در غیاب خودش کنترل امور را به ریموس سپرده بود و ریموس به آنتونین ماموریت داده بود تا در اطراف خانه دورسلی ها، که آن روزها پر از گشتهای اطلاعاتی مرگخواران بود، سر و گوشی آب بدهد و خبر بیاورد که آیا اگر قرار شود روزی هری به خانه خاله اش مراجعت کند، اوضاع امن و امان هست یا نه؟

 

*********************


کلاه شنلش را به روی سر کشید، چوبدستیش را در گوشه شنلش مخفی کرد، مچ بندش را بست و از خانه شماره 12 پا به بیرون گذاشت.

نسیم خنکی که در آن روز آفتابی میوزید موهایش را شانه میکرد. چند قدمی در کوچه برداشت ولی لحظاتی بعد دیگر قابل رویت نبود.

 

*********************


درست یک کوچه بالاتر از پریوت درایو ظاهر شد و با احتیاط کامل و با چشمانی تیزبین به جلو قدم گذاشت، ولی باز هم لحظاتی بعد قابل رویت نبود. کسی نمیدانست ولی او هم یک جانورنما به شکل  گورکن بود.نماد گروه مورد علاقه اش...!

چقدر در قالب گورکن دویدن سخت بود! ولی او مجبور بود تیز و فرز باشد و با بیشترین میزان استتار بهترین اخبار را کسب کند. ولی ذهنش در نقطه ای ایست کرده بود و اصلا تمرکز نداشت....

درست قبل از تغییر چهره اش به گورکن سایه ای را مشاهده کرده بود که بسیار شبیه لرد ولدمورت یا در واقع تام! بود. اسمی که آن روزها او آن را بکار میبرد.

شکش درست بود. هنوز به خانه دورسلی ها کاملا نزدیک نشده بود که ناگهان خود را در بدن واقعی اش دید و دیگر شبیهه گورکن نبود! کسی جادوی باطل شدن جانورنمائی را رویش اجرا کرده بود...در جایش میخکوب شد اطرافش را به سرعت نگریست و دستش چوبدستیش را لمس کرد. اما صدائی آرام و خشن او را از این کار منع کرد:

_صبر کن آنتونین...

بشدت برگشت ولی در پشتش تام را ندید. صدا از جائی درون خلاء میامد!

_خوب گوش کن! میخواستم بخاطر کار سرخودی که کردی تنبیهت کنم، منتها حالا میبینم این نفوذت در محفل به عنوان جاسوس همچین نابجا هم نبوده. من تصمیم گرفتم از این فرصت بهترین استفاده را ببرم. به لطف خبرچینها، چند وقتی هست که مطلع شدم محفل پناهگاهش را عوض کرده و چون فکر میکنند ما از این قضیه بی اطلاعیم، جانب احتیاط را کمتر میگیرن. به همین خاطر چند تا از مرگخوارا رو گذاشتم اونجا که تا آلبوسو دیدن خبرم کنن. منتها معلوم نیست این جونور چه جوری میره میاد که کسی متوجهش نمیشه! مام که بخاطر طلسمای محافظتی نمیتونیم داخل خونه بشیم...ولی الان دیگه خسته شدم! میخوام خودم راسا وارد عمل شم و آلبوسو بکشم! تو وظیفت اینه که خودتو به آلبوس نزدیک کنی و هر جا میره و میاد دنبالش باشی تا هر موقع من خواستم کارشو بسازم و مقاومتی کرد تو هم کمک کنی و یه سرش کنیم!


سپس صدا با همان سرعتی که در گوشهای آنتونین پیچیده بود محو گشت. آنتونی لحظه ای درنگ نکرد. شنلش را به دور بدنش محکم کرد و....

 

*********************


پایش چمنهای نرم و لیز جلوی در ورودی هاگوارتز را لمس کرد.

از آلبوس شیوه برقراری ارتباط محفلیها را خوب یاد گرفته بود. پرنده ای جادوئی و شبیه ابر ظاهر کرد و پیامش را برای آلبوس فرستاد:

"سلام.من آنتونین هستم، باید فوری ببینمتون. کار مهمی پیش آمده!"


مدتی کوتاهی گذشته بود که آلبوس با لبخند دلنشین همیشگی اش ظاهر شد:

_سلام آنتونین...مشکلی پیش آمده؟

_بله، باید باهاتون صحبت کنم.

_بفرمائید.

_شم مرگخواریم میگه که اطراف پناهگاه خبرای واقعا نگران کننده ای است. علائم جاسوسی ای که خودم زمانی دست اندرکار درست کردنشان بودم را مشاهده کردم و گفتم شاید مستقیما به خودتان خبر بدهم بهتر باشه!

_کار خوبی کردی پسرم. بیا با هم بریم تا سر و گوشی آب بدیم، اگه اجازه بدی من جلوتر برم...

آلبوس هنوز چند قدمی برنداشته بود که صدای آنتونین از پشت سرش شنیده شد:

_همانطور که پشت به من ایستادی دستاتو ببر بالا وگرنه همین الان یه آوداکداورا حرومت میکنم!

آلبوس همانطور که متین و آرام ایستاده بود زمزمه کرد:

_فرزندم من دستم را هیچ وقت جلوی هیچ احد الناسی بالا نمیبرم!

برقی از خوشحالی در چشمان آنتونین درخشیدن گرفت!به درستی راهی که انتخاب کرده بود بیشتر ایمان آورد.
طلسم خلع سلاح را اجرا کرد...چوبدستی آلبوس را به دست گرفت و چوبدستی خودش را در حالی که بشدت مراقب آلبوس بود از پشت در دستان او گذاشت....

_تکون نخور وگرنه...

_دخلمو میاری.

_درسته!

_لازم نیست بگی آنتونین عزیز خودم میدونم...

آلبوس با لبخند این کلمات را ادا کرده بود.

آنتونین  گفت:

_ حالا دیدی اعتماد بیجات کار دستت داد؟

_من اشتباه نکردم پسرم! من پشیمانی و میل به آزاده شدن را در وجودت حس کردم!

باز هم چشمان آنتونین درخشید!

به جلو آمد و به آرامی تار موئی از سر آلبوس کند....آلبوس همچنان آرام و باوقار پشت به او ایستاده بود...
تار مو را در معجون مرکب پیچیده ای که از قبل آماده کرده بود انداخت و لاجرعه سر کشید. طولی نکشید که بشکل آلبوس درآمد....سپس تار موئی از سر خود کند و در معجون مرکب پیچیده دیگری که آن را نیز از قبل آماده کرده بود انداخت و بدست آلبوس داد:

_ مجبورم نکن به زور وادار به خوردنش بکنمت!

آلبوس در حالی که میخندید گفت:

_ نه اتفاقا الان تشنه م شده بود! ممنون از لطفت، دوست عزیز!

و معجون را سر کشید....طولی نکشید که به شکل آنتونین درآمد!

آنتونین که حالا به شکل آلبوس درآمده بود، چوبدستی را به پشت آلبوس که حالا به شکل آنتونین در آمده بود فشار داد و گفت:

_ دستتو خیلی آروم و بدون هیچ حرکت اضافی روی فنجانی که جلوت میذارم میذاری...این یه رمزتازه...

 

*********************


آنتونین و آلبوس که حالا هر کدام در ظاهر بشکل دیگری بودند در جلوی خانه شماره 12 فرود آمدند. آنتونین راهش را به سمت یکی از دستفروشهای اطراف آنجا که میدانست مرگخوار است کج کرد و به سمت او رفت. تا دستفروش او را دید علامت روی دستش را لمس کرد....بو و حس نزدیک شدن لرد در مشام آنتونین پیچید...و لحظه ای بعد حس کرد که بدنش فلج شده. سرش گیج رفت و روی زمین سقوط کرد...دیگر چیزی نفهمید.


بله، طلسم آوداکداورای تام! درست در قلب آنتونین که در واقع به شکل آلبوس در آمده بود نشسته بود و او حالا در جلوی پای آلبوس که به شکل آنتونین بود دراز به دراز بر زمین خفته بود! و چیزی که توجه آلبوس را جلب کرده بود لبخندی بود که بر لبان آنتونین خشکیده بود!

همانطور که قطرات اشک در چشمان آلبوس فزونی میافت درک او از وضعیت موجود نیز بیشتر میشد. لرد به نزدیک آلبوس آمد و آرام زمزمه کرد:

_ آفرین...خوب به این سمت کشوندیش! ولی چرا چوبدستیش رو کمرت بود؟
_
غافلگیرم کرد!

 _باشه...مهم نیست! مهم اینه که الان از دست این بزرگترین دشمنم خلاص شدم! امشب جشن بزرگی خواهیم داشت و تو نیز در کنار من خواهی بود....نگاش کن احمق خرفت تا آخر عمر هم دست از لودگیش بر نداشت! هنوز اون نیشخند روی لبشه!

 

*********************


در تمام مدتی که مرگخوارها از خود بیخود بودند و مرگ بزرگترین دشمنشان را به شکل غیر قابل باوری در کمال خوشی جشن گرفته بودند، آلبوس در گوشه ای کنار لرد کز کرده و در خود فرو رفته بود. حالا علت خوردن آن معجونهای مرکب و عوض کردن چوبدستیها و آن خنده خشکیده را فهمیده بود...آنتونین را برای اینکه قضیه را برایش توضیح نداده بود سرزنش نمیکرد زیرا مطمئنا باورش نمیشد. و البته حتما آنتونین حساب هوش بالای او را نیز کرده بود و اندیشیده بود صد در صد خوش قضیه را درک خواهد کرد...بله او قضیه را متوجه شده بود....اثر معجون مرکب تا نیمه شب تمام میشد و او نیم ساعت بیشتر وقت نداشت. چوبدستی آنتونین را در دستانش محکم لمس کرد و به سمت لرد رفت، تا به لطف فرصت محیا شده توسط آنتونین، انتقام کل جامعه جادوگری و البته دوست از دنیا رفته و وفادار به محفلش را از او بگیرد...

 

قبلی « درباره کتاب 7 هری پاتر و بازگشت بزرگ - فصل اول » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.