هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و بازگشت بزرگ-فصل دوم


هری پاتر استاد دفاع در برابر جادوی سیاه می شود و این خبر در روز تولدش به او می رسد تا هدیه ای برای روز تولد او باشد.
فصل دوم - 14 سال بعد
هری به آرامی از رخت خواب بلند شد. باز هم آن خواب را دیده بود. باز هم روز تولدش بود و امروز 39 ساله می شد. در این 14 سال، تمام روزهای تولدش با ترس عجیبی همراه بود. امّا این دومین باری بود که هری آن خواب را می دید. حتی فکر آنکه ولدمورت بازگشته باشد او را آزرده می کرد. از جا برخاست. هنوز سحر بود و خورشید طلوع نکرده بود. گودریک هالو مانند دیگر روز ها حالتی زیبا به خود گرفته بود و خانه ی ویران شده در جلوی رویش بود. هری در گودریک هالو زندگی می کرد. الان 20 سال بود که در آن جا زندگی می کرد و هر بار که به خانه ی ویران شده ی روبروییشان نگاه می کرد ترس تمام وجودش تسخیر می کرد و به یاد جنگ هاگوارتز می افتاد. چه کسانی را از دست داده بود. فرد، لوپین، تانکس...

هنوز هم چهره ی رنگ پریده ی پرسی را می دید که از جسد برادرش محافظت می کرد. لوپین و تاکنس که در بین آن جمعیت شلوغ هاگوارتز در کنار هم به آرامش به خواب ابدی فرو رفته بودند. هری عکسی که بر روی تاغچه بود را برداشت. خوب به آن نگریست.تدی به همراه ویکتور،همسرش، و تنها فرزندش، رموس را که به آغوش کشیده بود، با هم برای هری دست تکان می دادند. آن عکس هری را به یاد لوپین و تانکس می انداخت. بغض گلویش را گرفته بود. امّا خود را کنترل کرد.چراغ را روشن کرد. کنار میزش 2 نامه به همراه یک روزنامه ی پیام امروز بود. هری نامه ی اول را باز کرد.

بابای عزیز سلام،
امروز شنیدم که معلم دفاع در برابر جادوی سیاه شدی. بهت تبریک می گم. خیلی دلم برای گودریک هالو تنگ شده. رموس و ویکتور بهت سلام می رسونن. یه چیز جالب. رموس دیروز تونست بگه مامان. خیلی جالب نه؟ از بچه ها چه خبر. شنیدم آلبوس با دختر دایی رز خیلی گرم گرفته. از لیلی چه خبر؟ شنیدم تو گریفیندور افتاده ، نه؟ دایی رون بهم گفت که مربی تیم ملی شده. به زندایی هرمیون سلام برسون. بهش بگو تو تمام سالهایی که تو هاگوارتز بودم هیچ معلم تغییر شکلی بهتر از اون ندیدم. وقتی به مدرسه رفتی به پروفسور لانگ باتم هم سلام برسون. امسال مسابقات سه جادوگره. جیمز احتمالاً می تونه در اون شرکت کنه. اونا باید آبروی هاگوارتز رو بخرن. بعد از شما هیچ کس نتونسته جام سه جادوگر رو برای هاگوارتز برنده شه. به جیمز سلام فوق العاده برسون. مامانم از طرف من ببوس.
پسر خوندت
تدی لوپین

هری نامه را رها کرد و به آسمان نسبتاً تاریک خیره شد. به یاد روزی افتاد که لوپین با شادی وارد خانه ی صدفی شده بود و به او گفته بود که بچه دار شده اند. شاید سمت پدرخوانده برای هری کمی بزرگ بود و دوست بودن برای او کافی بود. شاید سریوس هم همین فکر را می کرد. هری نامه ی دوم را باز کرد.

با عرض سلام و احترام کامل به جناب آقای هری جیمز پاتر،
در نشست گذشته ی ما با مدیر مدرسه ی علوم و فنون هاگوارتز و حضور دو دبیر نمونه ی هاگوارتز، خانم هرمیون گرنجر و آقای نویل لانگ باتم، به نتیجه رسیدیم که با استعفای جناب آقای آلبرت کالرسون ( Albert Coulerson )، استاد محترم درس دفاع در برابر جادوی سیاه، از سمت خود و با تجربه بسیار شما در کار کارآگاهی جادویی و با توجه به مهارت بسیار شما در استفاده از جادوهای مدافع، شما را به عنوان صدمین استاد دفاع در برابر جادوی سیاه معرفی می کنیم. امید بر آن است که در این امر با موفقیت روبرو بوده و بتوانید تسلط خود را برکار خود بدست آورید.
با تشکر
پرسی ویزلی، وزیر سحر و جادو

هری خوشحال بود که معلم درس دفاع در برابر جادوی سیاه شده بود. برای لحظه ای به فکر فرو رفت. یاد سال ششم هاگوارتز افتاده بود. اسنیپ معلم دفاع در برابر جادوی سیاه بود. او به این شغل عشق می ورزید. ولی هنوز یک چیز برای هری مبهم بود. چرا اسنیپ آنقدر به تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه علاقه مند بود؟چرا او می خواست معلم دفاع در برابر جادوی سیاه شود؟ این سوالی بود که برای ولدمورت هم صدق می کرد.
هری از فکر بیرون آمد و به پیام امروز آن روز نگاه کرد. در اولین صفحه ی روزنامه عکس هری به خودش چشمک می زد. " هری پاتر صدمین استاد دفاع در برابر جادوی سیاه شد ". هری می دانست که امروز خانه غل غله می شود. متن را خواند.

هری پاتر، پسری که زنده ماند ، قاتل ولدمورت یا هرچیزی که شما او را با آن یاد می کنید دیروز به دستور پرسی ویزلی، وزیر محترم سحر و جادو ، به عنوان صدمین استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه معرفی شد. خبرنگار ما امروز برای مصاحبه با او به گودریک هالو می رود. احتمالاً امروز جمعیت فراوانی برای مصاحبه با او به گودریک هالو خواهند رفت و به احتمال زیاد هری پاتر پاسخگوی تمام آن ها نخواهد بود. ولی لونا لاوگود، همسر پروفسور لانگ باتم، که خبرنگار اختصاصی ماست در دوران نوجوانی از دوستان هری پاتر بوده و در مبارزه با لرد سیاه نیز از یاران وفادار پاتر بود. به طوری که گفته می شود جزو شش نفر اصلی ارتش دامبلدور یا الف.دال بوده است. به احتمال بسیار، خیلی از نشریه هایی که قول مصاحبه را به خوانندگانشان داده اند بی نتیجه از گودریک هالو خارج خواهند شد. پس برای فردا نشریه ی مارا بخوانید.

هری به صفحه ی دوم رفت. چهره ی خندان رون را به همراه تیم ملی کوییدیچ دید. هری شروع به خواندن کرد

" رونالد ویزلی، برادر وزیر سحر و جادو و سرمربی تیم ملی کوییدیچ انگلستان و بهترین بازیکن کوییدیچ در دهه ی گذشته، اولین پیروزی تیم ملی کوییدیچ را در مسابقات مقدماتی جام جهانی به تمام جادوگران انگلیسی تبریک گفت. او مشوقان خود را دوست صمیمی خود،هری پاتر و همسرش، پروفسور گرنجر، می داند. او می گوید اگر هری پاتر و همسرش نبودند هرگز یک بازیکن کوییدیچ نمی شد. همچنین او این برد را به فرزندان خود و فرزندان تنها خواهرش،جینی ویزلی، تقدیم کرده است. جینی ویزلی همسر هری پاتر می باشد."

هری روزنامه را بست. حدود یک ساعت گذشته بود و خورشید آرام آرام طلوع می کرد که هری از اتاق بچه ها صدایی جر و بحث شنید. به سوی اتاق رفت و در را باز کرد و وارد اتاق شد. جیمز و آلبوس با هم ساکت شدند و به پدرشان نگاه کردند. لیلی نیز به پدرش نگاه می کرد. هری بر روی تخت نشست و به بچه ها خیره شد. هر سه با هم گفتند: " پدر تولدت مبارک"
- متشکرم. این جا چه خبر بود؟!
جیمز به آلبوس چپ چپ نگاه کرد و آلبوس هم همین کار را انجام داد. هردو بهم همدیگر اشاره کردند و باهم گفتند: تقصیر اون بود.
جیمز دست خود را کشید و گفت: " پدر اون می گه من نباید اسممو تو جام آتش بندازم."
- برای چی
- چون اون اسمش در نمیاد و آبروی مارو می بره...
- آلبوس از تو انتظار نداشتم. اون برادرته. همین طوری می خواستین تو یه اتاق باشین
- ببخشید پدر.
هری از جا برخاست. او احساس می کرد آلبوس به جیمز حسادت می کرد. این حسادت عادی بود چون جیمز حق حضور در این مسابقات را داشت ولی آلبوس نمی توانست شرکت کند. او به طبقه ی پایین رفت. جینی در حال آماده کردن پنکیک و هات داگ بود. وقتی هری را دید به سمت او دوید و او را در آغوش گرفت و بوسید و همانگونه که به هری آویزان بود گفت: " عزیزم تولدت مبارک "
- ممنونم جینی
در همین حین بود که زنگ در به صدا در آمد. هری به سمت در رفت و در را باز کرد. رون و هرمیون و فرزندانشان در پشت در ایستاده بودند. تا در باز شد رز در آغوش هری پرید و گفت:"عمو تولدت مبارک"
- ممنونم رز
سپس هوگو جلو آمد و با هری دست داد.
- تولدت مبارک عمو
- ممنونم عزیزم
هرمیون جلو آمد و هری را در آغوش کشید.
- تولدت مبارک هری
- ممنون
رون نیز با افتخار با هری دست داد و به او تبریک گفت. سپس گفت: "پسر نشریه ها رو ترکوندیا. پیام امروز خوندی. امروز لونا می یاد اینجا. احتمالاً با نویل."
جینی با خوشحالی گفت:" راست می گی؟"
هرمیون رفت تا به جینی کمک کند و رز و هوگو هم به سمت اتاق بچه ها دویدند.
- خوب پس معلم شدی.
- آره. تو با تیم در چه حال؟
- خیلی باحاله، بچه ها خیلی باحالن. همش تو وقتای استراحت جک می گیم و از همین حرفا...
- جرج چی کار میکنه؟
- رفته تو کار کشف مواد ناشناخته. تا الان شصت و سه تا ماده رو شناسایی کرده. خیلی پولدار شده.

خیلی زود دوباره صدای زنگ آمد. این بار هم هری در را باز کرد. انبوه عظیم خبرنگاران که هر کدام یک سوال را می پرسیدند. هری نمی فهمید که استاد دفاع در برابر جادوی سیاه شدن چرا آنقدر مهم بود. صدایی از دور فریاد زد:"هری، هری"
هری از میان جمعیت لونا و نویل و دو پسرشان را دید که سعی می کردند از میان انبوه جمعیت خود را به خانه ی خانواده ی پاتر برسانند. هری فریاد زد:"ساکت" ناگهان تمام خبرنگاران ساکت شدند و او با صدای بلندتری گفت:"لطفاً برید کنار" خبرنگاران راه را برای لانگ باتم ها باز کردند و لونا که به تک تک خبرنگار ها دست تکان می داد وارد خانه شد. هری با صدایی رسا گفت:"لطفاً توی نشریه هاتون بنویسید که من گفتم فکر نمی کنم استاد شدن من اونقدر ها مهم باشه که این همه آدم بیان اینجا. برید و مطمعاً باشید که به خانم لاوگود هم هیچی نمی گم."

امّا از چهره ی آن ها مشخص بود که با این حرف ها راضی نمی شوند. به همین دلیل هری در را بست و به سمت تازه وارد ها رفت. نویل و لونا با هم گفتند: " هری تولدت مبارک "
نویل و لونا به هم نگاهی انداختند و زیر لب خندیدند.
- سلام پروفسور پاتر...ا...سلام پروفسور گرنجر
- سلام پروفسور پاتر. سلام پروفسور گرنجر
هرمیون به هری نگاهی انداخت و گفت:"سلام بچه ها. اینجا دیگه می تونید به من بگید هرمیون"
یکی از بچه ها که همسن آلبوس به نظر می رسید بلند گفت:" بله، خانم هرمیون"
هرمیون زیر لب خندید و پنکیکی را که در حال سوختن بود را بر روی میز گذاشت. جینی با صدای بلند گفت:"بچه ها بیاین پایین. مهمون داریم."
جیمز از همه زود تر رسید و وقتی پروفسور لانگ باتم را دید به سمت آن ها دوید.
- هی پسر اینجا چی کار می کنی؟ سلام پروفسور لانگ باتم. سلام خانم لاوگود. دایی چطوری؟سلام زندایی. پدر این جانیه. بهترین دوست من.
سپس جانی را به زور به سمت اتاق بچه ها در طبقه ی بالا برد. آلبوس و بقیه ی بچه ها هم پایین آمدند و با همه سلام علیک کردند. سپس آلبوس به سمت فرزند کوچکتر لانگ باتم ها رفت و با او دست داد.
- آلبوس، نمی خوای این آقا رو به ما معرفی کنی؟
- چرا، چرا. این آقای جونیور لانگ باتمه. حالا بیا بریم.
***********
حدود سه ساعت از آن زمان می گذشت. که ناگهان زنگ در دوباره به صدا در آمد. هری تعجب کرد. بیش از 11 نفر در پشت در ایستاده بودند. جرج اولین چهره ای بود که دیده می شد. او یاد فرد می افتاد. تدی و همسر او (که فرزند بیلو فلور بود یعنی ویکتور) و تنها نوه خوانده ی هری نیز پشت در بودند. همسر و فرزند جرج و بیل و فلور. پرسی ویزلی در میان جمع نمایان بود و چندین خبرنگار که دیگر از ایستادن در دم در خانه ی خانواده ی پاتر خسته شده بودند او را دور کرده بودند. پرسی همه را کنار زد و جلو آمد تا با هری دست دهد. همه به داخل آمدند و بچه ها به سمت بالا دویدند.

یک ساعت گذشت و تقریباً ساعت دو بود. جینی بچه ها را صدا کرد تا به پایین بیایند.همه آمدند جز آلبوس و رز. جینی گفت:"آلبوس و رز کجان؟"
- نمی دونم، فکر کنم بالان مامان. برم صداشون کنم؟
هری گفت:"نه خودم صداشون می کنم."
هری به سمت اتاق بچه ها رفت و در را نیمه باز کرده بود که صدایی شنید.
- می دونی چیه رز؟ من فکر می کنم تو زیباترین دختری هستی که تو عمرم دیدم.
هری آرام به داخل نگاه کرد و دید که آلبوس در آن جا کنار رز نشسته است و دست رز را در یکی از دستانش گرفته و دست دیگرش را به دور او حلقه کرده است. هری سعی نکرد جلوی کار آن ها را بگیرد. یک صحنه ی رومانتیک. آلبوس دستش را آرام آرام به سمت موهای رز برد. رز خیلی شبیه هرمیون نوجوان بود.
- من خیلی تو رو دوست دارم.
- منم همین طور.
آلبوس دستان خودش را در میان موهای رز پنهان کرده بود. آن ها به هم نگاه می کردند. دستان رز به دور آلبوس حلقه می شد و لب هایشان به هم نزدیک می شد. حدود ده ثانیه گذشت.. هری نمی خواست مزاحم آن ها شود. برگشت تا به تنهایی پایین برود که دوباره صدای آلبوس را شنید. مکثی کرد.
- بیا بهم قول بدیم که تا آخر عمرمون با هم باشیم.
- باشه
- بیا پیمان ناگسستنی ببندیم.
قند در دل هری آب شد. پیمان ناگسستنی.
- حاضری
هری با تمام سرعت به سمت اتاق بچه ها دوید.
- صبر کنین
آلبوس چوب دستی ای را که در دست داشت رها کرد.
- می دونین اگه قولتونو زیرپا بذارین چه اتفاقی براتون می افته؟اون موقع می میرین.
دستان رز هنوز در دستان آلبوس بود. گونه های هردویشان قرمز شده بود.
- پدر شما این جا بودین؟
- آره
- همه چیز رو دیدین؟
- آره
آلبوس دستان خود را رها کرد و به زمین خیره شد.
- می دونین اگه یکی از شما بمیره با این قولی که بهم دیگه داشتین می دادین اون یکی هم می میره. حالا پاشین همه منتظرني
هر دوی آن ها بلند شدند و با پدرشان به جمع مهمانان پیوستند.
قبلی « بررسی و تحلیل نقش شانس در کتاب های هری پاتر هری پاتر و بازگشت بزرگ-فصل سوم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.