هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و ترایپاد عشق - فصل اول


داستانی دراماتیک در ادامه کتاب ششم
فصل اول - اولین شکست لرد سیاه

بر خلاف همیشه که هوایی گرم و سوزان خانه شماره چهار پرایوت درایو را در بر میگرفت، امسال هوایی سرد، مه آلود و خفه کننده بر جو حاکم بود. از همسایه های فضول که با کنجکاوی همواره خیابان را زیر نظر میگرفتند و مردهایی که ماشین جدید شرکتشان را به رخ دیگران می کشیدند و در مورد آخرین تحولات سیاسی نخست وزیر را به باد سخره میگرفتند خبری نبود. گویی دستی نامریی پرایوت درایو را در هم میفشرد و تمام شور و هیجان و دلخوشی را از آنجا ناپدید میکرد. عمو ورنون از غر زدن در مورد همه چیز و همه کس خسته شده بود؛ حتی بر خلاف همیشه در مورد موهای آشفته و پریشان پسری لاغر با چشمانی که زمانی مثل یاقوت سبز بودند ولی امسال بر خلاف همیشه آن شور و هیجان همیشه را نداشتند، غرنمیزد .

حتی دادلی هم از ورزش و سرگرمی مورد علاقه خود که کتک زدن بچه های کوچکتر بود دست کشیده بود و بیحال روی کاناپه ولو شده بود. گویی گردن خاله پتونیا هم که همیشه به خیابان سرک میکشید،  کوتاهتر از همیشه به نظر میرسید. همسایگان از صداهای تق تقی که هر از گاهی آرامش اندوهناک آنها را بر هم میزد کلافه شده بودند .

در بین همسایگان شایع شده بود که در پرایوت درایو روح وجود دارد. تنها کسی که که از واقعیت ماجرا خبر داشت پسری بود که تازه به هفده سالگی قدم گذاشته بود. پسری که از چینهای پیشانی اش میشد به اندوه بی اندازه اش پی برد. پسری که شاید بیش از هرکسی در زندگی اش جنگیده بود، مسئولیت بر عهده گرفته بود و عزیزانش را از دست داده بود؛ اما حالت چهره او چیزی فراتر از اندوه را نشان میداد. پسر مانند ناخدایی بود که میدانست کشتی اش در حال غرق شدن است و او هیچ چیزی نمیتواند در آن مورد بکند. او میدانست خواسته یا ناخواسته قدم در راهی گذارده است که هیچ بازگشتی ندارد؛ ولی این را نیز میدانست که تا نفس دارد از پا نخواهد ایستاد و تا زمانی که حتی یک قطره خون در بدنش باقی مانده ادامه خواهد داد. تلاش خواهد کرد تا جهان را به جایی بهتر تبدیل کند تیشه به ریشه بدی ها و پلیدی ها بزند و حتی اگر برای مدت کوتاهی هم که باشد، دست زشتی ها و بدی ها را از جهان کوتاه کند.

هری پاتر در حالی که فکر میکرد چند تن از ماموران وزارت سحر و جادو وی را در نظر دارند، دو طومار مچاله شده را در دست داشت. یکی از طومارها از بهترین دوست پدر و پدر خوانده اش ریموس لوپین بود. ریموس از او خواسته بود - در واقع خواهش و تمنا کرده بود - که به دنبال دردسر نگردد و هیچ کار احمقانه ای انجام ندهد و منتظر نامه دیگر وی باشد. اما نامه دوم بسیار مرموزتر و گنگ‌تر از نامه لوپین بود.

"هفت روز بعد از هفده سالگی ات." هری نمیدانست چه کسی آن نامه را فرستاده است، یا چه اتفاقی بعد از هفتمین روز هفده سالگی اش به وقوع خواهد پیوست. عجیبتر آنکه به هیچ وجه احساس کنجکاوی نمیکرد، و تنها تصمیم گرفته بود که تا آن روز در پرایوت درایو بماند. شاید یک بیکار مزخرف تنها آن را برای ترساندن هری فرستاده بود. شاید هم عدد هفت عدد مورد علاقه ولدمورت....

 اما هیچ راهی نبود که ولدمورت بداند که هری از هفت هورکراکس خبری دارد. شاید هم اسنیپ.... و با به یاد اوردن اسنیپ شعله های بی پایان خشم در وجودش زبانه کشید. مردی با موهای روغنی و بینی تیز مانند نوک عقابی، مردی بینهایت منفور، که بزرگترین جادوگر تمام زمانها آلبوس دامبلدور مدیر، مربی و بزرگترین حامی هری را به قتل رسانده بود. مردی که پیشگویی را که منجر به کشته شدن پدر و مادر هری شده بود، به ولدمورت خبر چینی کرده بود. مردی که از پدرش متنفر بود و هری فکر می کرد تنها کسی که ممکن است منفورتر از ولدمورت باشد پرینس دورگه، سوروس اسنیپ جاسوس است.

 به هر حال سرنوشت نامه هرچه بود تا چد ساعت بعد مشخص میشد. چند ساعت بعد هری با صدای انفجار عظیمی از خواب برخاست. هرچند سعی کرده بود بیدار بماند، ولی خستگی بیش از حد به وی اجازه این کار را نداده بود. صداهای داد و فریاد و ناله ها از خیابان می آمد. هری با بیشترین قدرتی که نزد پاهایش سراغ داشت از پله ها پایین رفت و عمو ورنون بهت زده را کنار زد. به سمت در دوید و آن را با قدرت هرچه تمام تر بازکرد و از آنچه دید خونش در رگ‌هایش منجمد شد.

 صدها دیمنتور به همراه لشگری از اینفری ها خانه را مانند نگین انگشتر در بر گرفته بودند و بیش از 50 نفر از کارآگاهان وزارت جادو و اعضای محفل ققنوس در حال مبارزه با آنها و چندین شبح سیاه پوش بودند که هری شکی نداشت آن ها مرگ خوار بودند. حلقه دیمنتور ها هر لحظه کوچکتر میشد و مرگ خوارها به دیدن هری هیجان زده او را به یکدیگر نشان دادند. هری صدای مودی را شناخت که از او میخواست به خانه برگردد. در این حین صدای قهقهه ای ترسناک در گوش هری طنین انداخت. هری لوپین را دید که زخمی روی زمین افتاده و هری بهتر از هر کسی صدای خنده های سوروس اسنیپ را تشخیص داد.

 عجیب بود که لوپین هنوز زنده بود و اسنیپ او را نکشته بود. ولی هری هرگز این اجازه را به وی نمیداد. با خشمی که هر لحظه بیشتر میشد به سمت اسنیپ حرکت کرد. اوهنوز متوجه هری نشده بود. هری با آخرین درجه خشم و نفرت فریاد کشید:

- تصلیب!

و نوری قرمز رنگ با سرعتی فرا انسانی به سمت اسنیپ حرکت کرد. او فورا متوجه شد ولی قبل از اینکه خود را به زمین بیاندازد نفرین به وی بر خورد کرد. درد و رنجی بود غیر انسانی، وحشیانه و حیوانی که توسط خشم و نفرت هری تغذیه میشد. هری به سیریوس فکر میکرد، به دامبلدور فکر میکرد، نزدیکترین چیزی که هری به عنوان خانواده داشت و یک مرد منفور که منجر به مرگ وی شده بود و هری با تمام وجود می خواست او درد بکشد. شدت و قدرت طلسم به قدری بود که دیمنتورها ناخوداگاه به عقب حرکت میکردند. سر درد هری پایانی نداشت و زخمش بدتر از همیشه درد میکرد. سر درد به اندازه ای بود که اشک از چشمانش جاری میشد. هری احساس میکرد انرزی از بدنش خارج می شود. احساس میکرد دارد سه شبح غیر مشخص می بیند، احساس میکرد ولدمورت هر لحظه ممکن است پدیدار شود. همه منجمد شده بودند و هیچ کس هیچ حرکتی نمی توانست بکند و سپس هری ولدمورت را دید، پوشیده در شنل سیاه با چشمانی قرمز و به سفیدی روح و بینی که وجود نداشت و به جای آن دو سوراخ اریب مانند بینی مار جای آن را گرفته بود و لبخند کریهی بر لبهایش بود. به نرمی زمزمه کرد:

- اوه هری میبینم که اسنیپ رو. بدجوری یه گوشه گیر انداختی حتما می خوای انتقام دامبلدور را از او بگیری شاید هم انتقام پدر خوندت رو و سپس به سردی خندید

هری از اسنیپ دست کشیده بود و داشت با امیزه ای از نفرت خشم ترس و تنفر به چهرهای می نگریست که 17 سال در کابوس هایش دیده بود به نظر میرسید ان اشباح واضح تر میشدند ولدمورت به نرمی زمزمه کرد:

- هری! فکر میکنم انتظار داشتی که من بیام... شاید هم نداشتی. به هر حال هیچ وقت انقدر باهوش نبودی! البته تو همواره کنجکاو بودی و من امیدوار بودم تا منتظرم بمونی و باز مثل همیشه لرد ولدمورت میدونست... دوئل آخرمون یادته؟ اوه، مساله ای نیست... میتونیم به راحتی به یادت بیندازیم! فکر میکنم دیمنتورها به سادگی از عهده ی این کار بر بیان!

سپس با دستش اشارهای به دیمنتورها کرد و ناگهان بیشتر از صد دیمنتور به سوی هری یورش بردند. هری به طوری کاملا واضح صدای مادرش را شنید:

- اوه نه، هریو نه، خواهش میکنم!

سپس خاطره دامبلدور و سیریوس و پدرش نزدش آمدند. با دیدن مرگ دامبلدور، هری فریادی از عصبانیت کشید و با تمام قدرت اکسپکتو پاترونوم را اجرا کرد. گوزنی نقره ای رنگ از انتهای چوب دستی هری بیرون زد و با سرعت به سمت دیمنتورها هجوم برد. سپس در نهایت تعجب هری و ولدمورت، یک ققنوس و یک سگ پشمالوی دیگر از انتهای چوب دستی بیرون زدند و هر سه با هم به دیمنتورها حمله کردند و به سادگی همه آنها را فراری دادند. لحظه ای بعد هر سه به سمت هری حرکت کردند و هنگامی که به هم رسیدند، یک شکل شدند و ناگهان صاعقه ای از نور نقره ای رنگ درست به شکل اثر زخم پیشانی هری به وجود آمد و در یک آن تمامی موجودات پلید را نابود کرد.

 هری برای اولین بار نشانه هایی از ترس و نفرت را در چشمان ولدمورت دید. شاید از قدرت عظیم هری ترسیده بود... لرد سیاه در حالی که به سوی هری با ترس نگاه میکرد، فریاد زد:

- تو! نه.... امکان نداره!

سپس به همراه سوروس و بقیه مرگ خوارها ناپدید شد. درست در آن لحظه هری داشت از شدت خستگی بیهوش می شد. احساس میکرد که صدها مایل دویده است. فکر میکرد چندین برابر همیشه خسته شده است. در لحظه آخر دستی به پیشانی‌اش کشید و در حالی که به آنچه در آسمان نقش بسته بود، می نگریست بیهوش شد.

 

قبلی « بررسی نمونه فصل دوم از کتاب هفتم ترجمه ویدا اسلامیه هری پاتر و ترایپاد عشق - فصل دوم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
navid&roya
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۷/۱۸ ۲۲:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۷/۱۸ ۲۲:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۱/۸
از: Forks
پیام: 29
 Re: هری پاتر و ترایپاد عشق - فصل اول
اول داستان خوبي بود.مرسي

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.