هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و ترایپاد عشق - فصل دوم


داستانی دراماتیک در ادامه کتاب ششم
فصل دوم - بعد از طوفان

سرش به شدت درد می کرد. جسمی قرمز رنگ رفته رفته به وی نزدیک می شد. هری می خواست فرار کند، حتما یک نفر یکی از بازدارنده ها را به سویش پرتاب کرده بود. اما چیزی نداشت که با آن توپ را دفع کند. دست هایش توانایی حرکت برای دفع بازدارنده را نداشت. تک تک اعضای بدنش گویی توسط یک چکش آهنی کوبیده شده بود. عجیب بود، بازدارنده نمی خواست او را از روی جارویش به زمین بیاندازد. شاید دابی آن را جادو کرده بود! اما چرا صداهایی می شنید؟ گویی بازدارنده اسم او را بر زبان می آورد. دوباره پلک زد. چهره خندان جینی ویزلی به او نگاه می کرد.

 همه چیز کمی تار بود، گویی کسی عینکش را هنگامی که خواب بود برداشته بود. جینی عینکش را روی چشمانش گذاشت. بلاخره همه چیز واضح شد. احساس میکرد چیزی از درونش و از درون جینی می جوشد، به هم می پیوندد و با قدرت به راهش ادامه می دهد. از یک طرف دوست داشت جینی او را ببوسد، از طرفی حتی از این که چنین احساسی دارد احساس گناه می کرد. سرانجام عقل بر احساس چیره شد و هری از نگاه کردن به صورت جینی دست کشید و تازه آن وقت متوجه شد که چند نفر دیگر در اتاق وجود دارند.

 رون و هرمیون در گوشه ای کز کرده بودند. لوپین با حالتی بسیار نگران و صورتی رنگ پریده، گویی تازه از بستر بیماری برخاسته است، به وی نگاه میکرد. از طرفی مودی مثل همیشه به صورتی مشکوک او را ورانداز میکرد، گویی می ترسید هری ممکن است یک مرگخوار باشد و هر آن امکان دارد به وی حمله کند. از این فکر خنده اش گرفت و تازه بعد از این خنده بود که رون و هرمیون متوجه به هوش آمدن او شدند. هر دو بلافاصله به سمتش حرکت کردند. رون با حالتی تحسین‌ آمیز و هرمیون با حالتی نگران به وی خیره شده بودند. هری در ذهن خود تصور کرد که به وی چه خواهند گفت. هرمیون با آن صدای نگران و مالی گونه اش از اینکه خود را به خطر انداخته انتقاد خواهد کرد و در چندین کتاب احتمال اینکه چه میتوانست بر سرش بیاید را نشانش خواهد داد و رون، از اینکه باز هم قهرمان بازی در آورده و روز را نجات داده او را تحسین خواهد کرد. حق کاملا با هری بود.

 هرمیون با صدای سرزنش کننده و چشمانی که داد میزد ساعتها گریسته گفت:

- هری، هیچ میدونستی چی ممکن بود بر سرت بیاد! خیلی خطرناکه که آدم اونقدر خودشو خسته کنه که ده روز نتونه از بیهوشی بیرون بیاد .

رون بلافاصله گفت:

- اه، هرمیون، اذیتش نکن! تازه به هوش اومده و تنها کاری که تو میتونی انجام بدی سرزنش اونه!

مودی نیز به وی نزدیک شده بود و در حالی که با شک هری را ورانداز میکرد گفت:

- گرنجر، ویزلی، اول باید مطمئن بشیم که خودشه. بعد از اون خودتون میدونین دیگه...

سپس رو به هری کرد و گفت:

- پاتر وقتی در سال پنجم دنبالت اومده بودیم چه کسی کمکت کرد تا چمدونارو اماده کنی؟

هری بلافاصله با بیاد آوردن آن روز جواب داد:

- تانکس!

 
- معلوم میشه که خودتی پاتر! ولی از اونجا که بزرگترین علامت هری پاتر بودن رو با خودت نداری، خیلی مشکوک بود!

هری که منظور مودی را نفهمیده بود با شک پرسید:

- منظورتون چیه ؟

رون به جای مودی جواب داد:

- هری، اثر زخمت ناپدید شده!

چند ثانیه کشید تا هری توانست اطلاعات جدید را هضم کند. سپس در نهایت ناباوری دستی به پیشانی اش کشید. عجیب بود، هری می توانست اثر زخمش را احساس کند؛ هر چند دیگران نمی توانستند آن را ببینند. هری تصمیم گرفت فعلا در این مورد چیزی نگوید، سپس در این مورد با رون و هرمیون حرف بزند. سپس نظرش به لوپین جلب شد و با نگرانی پرسید:

- ریموس، حالت خوبه ؟

لوپین با چهره ای که پس از مدتها هری دید که لبخندی بر آن نقش بست، جواب داد:

- اعتراف میکنم که حالم چندان خوب نبود. اسنیپ منو بدجوری مجروح کرده بود. هرچند عجیب بود که هیچ وقت نخواست منو بکشه، تا زمانی که تو اومدی... بقیه اش رو هم که میدونی.

هری پرسید:

- اگه امکان داره میشه به من بگین بعد از بیهوش شدن من چی شد!؟

مودی جواب داد:

- به هیچ وجه، پاتر! حالا باید استراحت کنی! تو سه برابر یه آدم خسته  شده بودی. تنها چیزی که حالا لازم داری، چند قلپ معجون خواب بدون رویا و چند معجون دیگس که خستگیتو از بین ببره.

یک بطری از جیبش خارج کرد و مقداری از مایع زرد رنگ درون آن را به دهان هری ریخت. گویی در آخرین لحظات جینی می خواست چیزی به هری بگوید، اما قبل از اینکه هری بتواند حرفی بزند امواج شیرین خواب او را در بر گرفتند و در حالی که اشیای اتاق با حالتی دوستانه به وی چشمک میزدند، به خواب رفت.

*********

هری چشمانش را باز کرد. دیگر خبری از خستگی چند ساعت قبل نبود. احساس میکرد یک خواب درست و حسابی جان دیگری به وی بخشیده است. در تاریکی اتاق، کورمال کورمال با دستش به دنبال عینکش گشت و پس از چند لحظه آن را به چشمانش زد. عجیب بود، هرچند هری مطمئن بود در بارو هست ولی در اتاقی بود که هرگز به آن وارد نشده بود. نگاه دقیق تری به اطرافش انداخت. این اتاق نسبت به اتاقهای دیگر بزرگتر بود، و جوی صمیمی در آن ساکن بود. گویی اتاق با جزء جزئش به وجود هری اطمینان می بخشید. در اتاق یک تصویر بزرگ متحرک از تمام اعضای خانواده بود. همه به او دست تکان میدادند و می خندیدند و جینی با شیطنت خاصی به وی نگاه میکرد. گویی همه به جز پرسی  از دیدن وی خوشحال شده بودند. پرسی به یک گوشه تصویر دویده بود و سعی داشت خودش را از تصویر بیرون بکشد. عکس کوچکی هم از هری کنار عکس بزرگ خانواده قرار داشت. در جای جای اتاق چند پریز برق و باطری قرار داشت. هری بی تردید در اتاق ارتور و مالی ویزلی بود. 

با دیدن تصویر خودش در کنار عکس خانواده ویزلی، اشک در چشمانش جمع شد. خانواده ویزلی نه تنها او را در بهترین اتاق خانه شان اسکان داده بودند، بلکه او را مانند عضوی از خانواده خود پذیرفته بودند.

وسایل اتاق در عین سادگی، که خبر از فقیر بودن صاحبانش میداد، به گونه ای بودند که که به بیننده آرامش میدادند. دیوارهای به رنگ زرد، در غروب خورشید که انوار طلایی رنگش را بر اتاق می افشاند، جلوه خاصی پیدا کرده بودند و قرمز خونی به نظر میرسیدند. شاید هرکس دیگر به جز یک پسرک درهم ‌شکسته در آنجا بود، از این معجزه طبیعت و زیبایی هایش لذت میبرد. اما رنگ قرمز چیزهایی را به خاطر پسرک 17 ساله می انداخت که شاید هیچکس نباید در کل عمرش تجربه میکرد. اشیا چوبی رنگ و رو رفته اتاق، که معلوم بود بارها و بارها تعمیر شده اند، حس در خانه بودن را به بیننده القا می کردند. علاوه بر عکس بزرگی که از خانواده ویزلی روی دیوار بود، چند عکس دیگر هم در گوشه و کنار اتاق دیده میشد. در یک عکس که معلوم بود بسیار قدیمی است، مالی ویزلی جوان به همراه دو مرد تنومند با چهره هایی زمخت و در عین حال مهربان به وی دست تکان میدادند. گویی چیزی در چهره آنها اشنا بود. حسی درونی به هری ندا میداد که آن دو را جایی دیده، اما در مورد اینکه کی و کجا، اصلا به یاد نداشت. در عکسی دیگر چهره خندان پیرمردی بود که هری شک نداشت پدر بزرگ رون است. حتی مثل رون که هنگام خجالت گوشهایش قرمز می شد، گوشهای پیرمرد هم به رنگ قرمز در آمده بود.

در این حین صدایی شنید و فورا برگشت. معلوم بود که لوپین هنگامی که وی مشغول نگاه کردن به عکس ها بود، وارد اتاق شده بود. اما ترجیح داده بود آرامش وی را به هم نزند. هری لبخندی زد و ریموس هم با لبخندی محزون به او جواب داد.

هری دوباره پرسید:

- بعد از بیهوش شدن من چی شد؟

لوپین هم با شنیدن صدای هری با چشمش به چند روزنامه که در گوشه اتاق بر روی میز قرار داشتند، اشاره کرد.
با دیدن عکس روی روزنامه، چشمان هری گرد شد. سپس شروع به خواندن کرد:

پیام امروز

به گزارش خبرنگار پیام امروز، دیشب حوالی ساعت یک نصف شب، در تاریخ 6 فوریه، به محل سکونت هری پاتر -  پسری که زنده ماند - توسط مرگخواران حمله شد. این حمله به همراه لشکری از اینفری ها و دیمنتورها صورت گرفت و سرپرستی مرگخواران را سوروس اسنیپ، قاتل مدیر هاگوارتز، بر عهده داشت. خوشبختانه به دلیل حضور به موقع اورورهای وزارت سحر و جادو، مرگخواران نتوانستند به هری پاتر دست پیدا کنند. به گفته داولیش، یکی از اورور های حاضر در محل، هنگامی که به علت کمبود تعداد در آستانه شکست قرار داشتند، فرد برگزیده از خانه خارج شد و با اجرای طلسمی قدرتمند یکی از حاضران را که توسط سوروس اسنیپ شکنجه میشد، نجات داد. سپس در نهایت تعجب همگان، کسی که نباید اسمش را برد ظاهر شد و دیمنتورها را به سوی پاتر گسیل داد؛ اما وی توانست همه آنها را فراری دهد و سپس لرد سیاه بعد از مکالمه کوتاهی با پاتر به همان سرعت که پدیدار شده بود ناپدید گردید. سپس پاتر دستی به پیشانی اش کشید و بیهوش شد؛ اما سایه ای نقره ای رنگ درست به شکل زخم پیشانی اش به هوا رفت و بر آسمان نقش بست .

 

در بالای گزارش عکس بزرگی دقیقا به شکل زخم پیشانی هری قرار داشت که بر آسمان نقش بسته بود و موج میزد. هری پرسید:

- آیا تمام چیزهایی که اینجا نوشته اتفاق افتاد؟

ریموس جواب داد:

- از معدود مواردی که پیام امروز گزارشی صحیح ارائه داده، همینه. اما شاید چیزی که تو نمیدونی این باشه که ده روزه که ولدمورت ناپدید شده و هیچ خبری از او یا مرگ خوارانش وجود نداره.

هری پرسید:

- آیا این خبر خوبیه؟

لوپین جواب داد:

- نه، هری! به نظر من، بدترین چیزی که بعد از م...

و نتوانست ادامه دهد. هری میدانست که ریموس می خواهد بگوید: مرگ دامبلدور. اما بغضش گرفته بود و نتوانسته بود ادامه دهد. هری دوباره پرسید:

- چرا؟

لوپین این بار جواب داد:

- آرامش قبل از طوفان خطرناک ترین آرامش هاست.

هری پرسید:

- پروفسور لوپین، آیا شما هم سه شبح رو که کم کم واضح می شدن و پس از اجرای طلسم من به وجود میومدن رو دیدین؟

لوپین جواب داد:

- مطمئنم خیلی خوابیدی و داری هذیان میگی! من که هیچ چیز ندیدم و تا به حال هم نشنیدم از چوبدستی یک نفر چند نفر آدم بیرون بزنه! حالا بیشتر معطل نکن و پایین بیا، که همه منتظر تو برای شروع جشن هستن!

هری پرسید:

- چه جشنی؟

و لوپین در حالی که می خندید جواب داد:

- معلومه دیگه، جشن تولد هفده سالگی تو! البته درسته که چند روز گذشته، ولی به هر حال...

هری در حالی که به دنبا ل لوپین به راه افتاده بود، در درونش احساس خوشحالی میکرد. با اینکه می دید تاریکی ها در پیش است، با اینکه می دانست ولدمورت دوباره به دنبال نقشه ای برای ضربه زدن به دنیایی است که سالها جادوگران برای برپا داشتن آن زحمت کشیده بودند، ولی بازهم نمی توانست احساسی که ماه ها از آن به دور بود را نادیده بگیرد: احساس خوشحالی!

 

قبلی « هری پاتر و ترایپاد عشق - فصل اول هری پاتر و ترایپاد عشق - فصل سوم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.