هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و ترایپاد عشق - فصل سوم


داستانی دراماتیک در ادامه کتاب ششم
فصل سوم - قدرت عشق

هری پشت سر ریموس راه افتاد. بهترین دوست پدرش خسته تر از همیشه به نظر می رسید. گویی فشار مسئولیت های نامریی داشت وی را به زانو در می آورد. اما تنها یک چیز مانع خرد شدنش زیر بار مسوولیت ها می شد، چیزی که هری به خوبی از آن آگاهی داشت؛ چیزی که باعث شده بود او بتواند ادامه بدهد. امید، بزرگترین عامل قدرت و ضعف انسان ها. گویی هری تنها کسی نبود که توسط دامبلدور، مامور انجام غیر ممکن ها شده بود. با وارد شدن به اتاق نشیمن ویزلی ها رشته افکارش از هم گسیخت.

همه چیز تقریبا همانی بود که هری به یاد داشت. مبل های نرم و راحت ولی قدیمی و رنگ و رو رفته در جای جای اتاق جای گرفته بود. پنجره های رو به سوی بیرون حکایت از هوای سرد و طوفانی داشت؛ ولی به لطف آتش شومینه ی ویزلی ها که تریک تریکش تنها صدایی بود که آرامش و صدای سنگین سکوت را در هم می شکست، به داخل خانه راه نمی یافت. در نهایت آرامش چیزی اشتباه به نظر می رسید. همان احساسی که هری در پرایوت درایو داشت، همان حس خفگی...استیصال دستی نامریی همه را در هم میفشرد و آخرین بازمانده‌های شور و امید به زندگی را از همه دور می ساخت؛ همان حسی که با مرگ دامبلدور همه را در بر گرفته بود.

نگاهش از چهره مهربان مالی ویزلی - نزدیک ترین کسی که به عنوان مادر حس کرده بود - به آرتور ویزلی، که سرش تاس تر از همیشه به نظر میرسید و حکایت از درون مشوش صاحبش داشت، و از آنها به فرد و جورج ویزلی لغزید. این دو برادر که همواره در ناامیدانه ترین شرایط چیزی را برای خنداندن و شاد کردن اطرافیان می یافتند، اکنون به قدری جدی و در هم فروریخته بودند که درون هری آتش میگرفت. کنار آنها رونالد ویزلی بهترین دوستش نشسته بود و گوشهایش به رنگ قرمز در آمده بود که البته هری فورا به علتش پی برد. هرمیون به آرامی یکی از دستهایش را می فشرد. آه که دستانش چه قدر داغ بود... هرمیون در حالی که لبخندی نامریی بر لب داشت، تنها کسی بود که منتظر عکس العمل هری بود. هری بعد از تدفین دامبلدور در مورد این لحظه خیلی فکر کرده بود .او نمی خواست رابطه بین آنها تغییر کند. زیرا ابتدا فکر می کرد این مورد رابطه بینشان را به کلی عوض خواهد کرد؛ اما پس از مدتی تفکر دریافته بود که همان طور که رابطه او و جینی مانع دوستی آنها نشده بود، رابطه رون و هرمیون هم مانع دوستی بینشان نخواهد شد.

همه ویزلی ها متوجه افکار هری شده بودند و نمی خواستند رشته افکار او را قطع کنند. جینی کنار هرمیون نشسته بود. هنگامی که نگاه آنها در هم گره خورد، هری چیزی را در نگاه دختر جوان خواند که هرمیون و رون تا رسیدن بدان مرحله باید راه درازی می پیمودند: بلوغ عاطفی. با اشاره جینی چشمان هری متوجه سمت دیگر اتاق شد و هری از اینکه از ابتدا متوجه هاگرید نشده بود، یکه خورد. هاگرید کسی نبود که بتوان به سادگی او را از چشم پنهان کرد. تغییرات هاگرید هری را تکان داد. مرگ دامبلدور بیش از همه دوست بزرگ هری را در هم شکسته بود.

هری می توانست تارهای موی سفیدی را که تا چند ماه پیش در ریش های هاگرید نبود ببیند. چشمانی که زمانی به هری آرامش می بخشید، در شعله های انتقام می سوخت و هری می توانست در ورای ظاهر آرام، آتش خشم را ببیند. شاید هاگرید او را در مرگ دامبلدور مقصر می دید. شاید هم...

مالی گفت:

- اه هری، بس کن دیگه...امیدوارم تا صبح در خاطراتت غرق نشی!

- متاسفم خانم ویزلی...زمان درازی گذشته بود و من واقعا دلم برای شما تنگ شده بود.

هری در حالی که این سخنان از دهانش خارج می شد، به سمت تنها صندلی خالی کنار جینی ویزلی حرکت کرد. هنگامی که در جایش نشست، ناگهان متوجه حرکتی کوچک پشت ریموس شد. در حالی که دستش را به سمت چوبدستیش حرکت می داد، صدای خنده تانکس متوقف شد. گویی حضور ناگهانی تانکس اندکی بر جو سنگین اتاق غلبه کرده بود. هری متوجه شد که ریموس صاف تر ایستاده؛ آه...عشق، و نیرویی که به ما می بخشد، این تنها روزنه امید بر حصار غمناک سیر حوادث!

تانکس در حالی که  به هری اشاره می کرد و یک دست ریموس را در دست گرفته بود گفت:

- خب، من هیچ وقت در پنهانکاری جادویی موفق نشدم! فقط میخواستم ببینم کی اول متوجه حضورم میشه!

و در حالی که به هری چشمک میزد خندید. برای اولین بار موهایش را به رنگ قهوه ای پر رنگ در آورده بود. تنها کسی که خوشحال به نظر میرسید نیمفادورا تانکس بود.

سر سفره شام، هری در حالی که بین رون هرمیون نشسته بود تا با این کارش آنها را کمی عصبانی کند، و مشغول صرف دست پخت عالی خانم ویزلی بود، به سخنان تانکس گوش می داد.

- آره، وضعیت در وزارتخونه حالا خیلی بهتره. اسکریمجور دوباره اعتمادش رو به دست آورده. مرد بیچاره، فکر می کنه اسمشو نبر از شوالیه های وزارت خونه ترسیده! آخه میدونین، بعد از بازگشت اسمشونبر این طولانی ترین مدتیه که حمله نشده!

هری در حالی که به گفته های ریموس را به یاد می آورد، فکرمی کرد قصد ولدمورت از این کار چه میتواند باشد. بعد از اتمام شام خانم ویزلی به هری گفت:

- خب هری، من تمام هدیه های تولدتو به اتاقت منتقل کردم!

هری جواب داد:

- خانم ویزلی، خواهش میکنم اجازه بدین من به اتاق رو...فرد و جورج برم. من نمی خوام و نمیتونم بیش از این در اتاق شما باشم! باور کنین این جوری خیلی راحت ترم!

خانم ویزلی در حالی که کمی فکر میکرد، جواب داد:

- هر جور راحتی عزیزم !

فرد به هری نزدیک شد و گفت:

- هری مثل این که تو پاک دیوونه شدی! از کی تا به حال اسم من روفرد شده؟؟؟

هری جواب داد:

- خب، تو که ده روز بیهوش نشده بودی...

 و در حالی که به علت واقعی می اندیشید، فکر میکرد شاید بهتر باشد او در اتاق رون نباشد. شاید رون و هرمیون...

بعد از شام همه خداحافظی کردند و رفتند. حتی یک کلمه بین هری و هاگرید رد و بدل نشده بود. در حالی که آن هاگریدی که هری به خاطر داشت، همیشه از دیدن هری خوشحال میشد و آنقدر حرف میزد که حوصله همه را سر می برد.

هری، رون و هرمیون به سمت اتاق هاشان راه افتادند. آنها اصلا از پیشنهاد هری برای تنها گذاشتن آنها ناراحت نبودند، که خوشحال هم به نظر می رسیدند. هری در حالی که لبخند بر لب داشت، به سمت اتاقش (سپس در ذهن خود تصحیح کرد: اتاق فرد و جورج) حرکت کرد. فرد و جورج دیگر با ویزلی ها زندگی نمیکردند، ولی هر روز چند بار به آنها سر می زدند. هری وقتی وارد شد، چند بسته در اتاقش دید. اکثر هدیه هایش کاملا قابل پیشبینی بودند. مالی ویزلی باز هم از آن پلیورهای دست باف و شیرینی های لذیذ خانگی به وی هدیه داده بود. هدیه رون، کتابی در مورد تیم های کوییدیچ حاضر در لیگ کوییدیچ در سالهای گذشته بود. هرمیون یک کتاب در مورد اصول درمانگری (!) به وی هدیه داده بود. اولین چیزی که تعجب هری را برانگیخت، هدیه ی جینی بود. جینی به وی ظرفی زیبا که سایز آن شاید یک دهم پنسیو دامبلدور بود، به همراه چند خاطره هدیه داده بود. هری آرزو کرد ای کاش جام خاطرات دامبلدور نزدش بود تا خاطره ها را مرور کند. سرانجام هری بر کنجکاویش غلبه کرد و به سراغ هدیه های دیگر رفت. هنگامی که هدیه فرد و جورج را دید، پس از کمی فکر کردن از خیر بازکردن آن گذشت. به هر حال به خطرش نمی ارزید. هری با ناراحتی متوجه شد که هاگرید برایش هیچ هدیه ای نیاورده است. البته چند بسته دیگر هم بودند. بسته ای کوچک و قدیمی نظر هری را به خود جلب کرد. پس از باز کردن آن متوجه شد داخل بسته یک نامه وجود داشته. با دیدن دست خط نازک و زیبای روی نامه نفسش بند آمد.

 

لطفا به دست هری پاتر برسد.

 

هری نامه را که مشخص بود به آلبوس دامبلدور تعلق دارد، باز کرد و با دیدن عنوان آن با دومین شوک بزرگ آن روز مواجه شد.

 
THE POWER HE KNOWS ABOUT NOT

هری عزیزم؛ اگر تو این نامه را می خوانی بی شک من در کنارت نیستم و تو را با بار سنگین مسئولیت ها تنها گذاشته ام. از این که در کنارت نیستم و نمی توانم تو را در جست و جوهایت یاری کنم، متاسفم. امیدوارم این نامه اندکی کمک کند تا دلیل حوادث و اعمال مرا بهتر درک کنی.

تا چند ساعت دیگر، به همراه تو به دنبال قطعه ای از روح لرد ولدمورت عازم غاری خواهیم شد که در کودکی از آنجا بازدید کرده بود. احتمالا این اخرین روز زندگی من خواهد بود. البته بعید می دانم چیزی در غار مسبب این حادثه شود .

هری، من باید اعتراف کنم که تو در مورد سوروس اسنیپ همواره بر حق بودی. من می دانم وفاداری واقعی او نسبت به لرد ولدمورت می باشد و دراکو از اول سال تا کنون بی وقفه مترصد فرصتی بوده تا مرا به نحوی بکشد.

هری، آیا به خاطر داری در در پیشگویی پروفسور تریلانی به قدرتی از تو اشاره می شود که لرد ولدمورت از آن اگاهی ندارد؟ من به تو گفته بودم این قدرت قدرت عشق است. البته تو هیچگاه به اهمیت آن پی نبردی و فکر میکنم علت آن این باشد که من به تو در مورد آن بیشتر توضیح نداده ام. این قدرت تو باعث میشود تا افرادی که به دست ولدمورت یا به دستور وی کشته میشوند، در وجود تو تجلی یابند.

اشتباه نکن هری! هیچ وردی یا جادویی این توانایی را ندارد که مرده را زنده کند. در واقع این عشق تو، قدرت تو و نیاز تو است که باعث می شود آنها هرگز تو را ترک نکنند. مطمئنم سال سومت را به یاد داری، که در آن توانستی با موفقیت سیریوس را از چنگ دیمنتورها نجات دهی. آیا به یاد داری که من به تو گفتم نزدیکان ما همواره در وجود ما زنده هستند؟ آن روز تو توانستی بخشی از قدرت جیمز را در وجودت آزاد کنی. من تقریبا اطمینان دارم که اگر امشب به دست سوروس کشته شوم، در وجود تو متجلی خواهم شد. با گذر زمان قدرت های کامل من، سیریوس و جیمز در وجودت آشکار خواهد شد، و با قدرت های تو که من اطمینان دارم از قدرت های ما بیشتر است، ترکیب و تو را در مبارزه نهایی یاری خواهد کرد .

متوجه میشوی هری؟ ولدمورت هرچه بیشتر میخواهد به تو صدمه بزند و تو را ضعیف کند، بیشتر خود را به ورطه نابودی میکشد. چه، او هرگز قدرت عشق را درک نخواهد کرد.

هری، آیا تا کنون فکر کرده ای چرا لرد ولدمورت هرگز جرئت نکرد پس از رویارویی سال پنجم، با تو روبرو شود؟ ولدمورت اکنون به بهایی که در ازای زندگی جاودانه داده است، بیشتر آگاهی یافته. اگر جادوگری روحش را به بیش از دو تکه تقسیم کند، توسط شخصی که با نشانه های محبت امیز آمیخته است روبه رو شود، و آن جادوگر بتواند وجود او را اشغال کند، از بین خواهد رفت. هری، آیا متوجه اهمیت مساله می شوی؟ اگر تو بتوانی بیشتر از نصف هورکراکس ها را قبل از رویارویی نهایی با ولدمورت از بین ببری، بیش از هرکس دیگری به ورق زدن آخرین صفحات زندگی ولدمورت نزدیک خواهی شد!

 اما هری، تو باید بدانی که این ساده ترین راه بود، تنها راه من! راه حلی جز این برای کاستن از بار مسئولیت های تو نداشتم. احتمالا لرد ولدمورت هم پس از مرگ من در اولین رویارویی با تو این نکته را در خواهد یافت. تو باید قبل از این که او هورکراکس ها را در وجود خود جمع کند، نصف آنها را از بین ببری.

لرد ولدمورت همواره اندیشید که بدتر از مرگ وجود ندارد. او عشق را نفهمید؛ چه، اگر عشق بورزی حتی مرگ را هم شکست خواهی داد. تو در وجود دوست دارانت تا ابد زندگی خواهی کرد.

هری، من اطمینان دارم که تو موفق خواهی شد!

آن که از آشناییت بر خود می بالد، آلبوس دامبلدور.


پ.ن: هری، پس از مرگ من و تجلی من در وجودت، سوروس اسنیپ با آشکارتر شدن من به مرگ طبیعی خواهد مرد. من با او پیمان ناگسستنی بسته بودم تا هرگز به تو آسیب نرساند. او با کشتن من و تجلی من در وجودت، در واقع به تو آسیب خواهد رساند.


نـــــــــــــــــــه! هری بدون آن که بداند بر زانوانش افتاده بود و اشک از چشمانش سرازیر شده بود. آلبوس دامبلدور خود را فدا کرد تا هری پاتر قدرتمندتر شود! هری احساس میکرد که دیگر بدن او توانایی تحمل این بزرگترین غمش را ندارد. ناگهان هجوم احساسی را درون خود حس کرد. هجوم غم بود؛ او نمی خواست دیگر باشد، نفس بکشد و حس کند. آلبوس دامبلدور....آه...

و هری پاتر بیهوش بر زمین ولو شد، در حالی که نامه مچاله شده، با شعله هایی نامریی در دستش آتش گرفته بود. او می دانست، او همواره می دانست...مردی که هرگز اشتباه نکرد، آلبوس دامبلدور!

قبلی « هری پاتر و ترایپاد عشق - فصل دوم هری پاتر و ترایپاد عشق - فصل چهارم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.