هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و ترایپاد عشق فصل پنجم


داستانی دراماتیک در ادامه کتاب ششم
فصل پنجم - تماس

هیچگاه تا این حد احساس درماندگی نکرده بود. حتی زمانی که در جنگل های آلبانی هر روز را در بدن ماری سپری می کرد، اوضاع مساعدتر می نمود. وفادارترین مرگ خوارش به طرز فجیعی جان سپرده بود. آلبوس دامبلدور به راز جاودانه سازها پی برده بود. به نظر میرسید تا کنون سه تا از آنها را به همراه پاتر نابود کرده باشند. پس از مواجهه با پسرک، زمانی که به غار بازگشت، وقتی جاودانه ساز را نیافت منگ شد. او آنجا را طوری طراحی کرده بود که هیچکس نتواند از آنجا خارج شود؛ اما دامبلدور توانسته بود. حتی مرگ وی نتوانسته بود اندکی از تاثیر گذاریش بکاهد.

در اولین فرصت بخشی از روحش را که در جام هافلپاف قرار داشت، به بدنش منتقل کرده بود. اما حتی خودش به دو تا از جاودانه سازها دسترسی نداشت! هنگامی که می خواست به هاگوارتز بازگردد تا از امنیت جاودانه سازها اطمینان یافته و آنها را به جایی دیگر منتقل کند، دامبلدور مانع شده بود. آیا دامبلدور از ابتدا آگاهی داشت؟ البته او همواره نسبت به تام ریدل مشکوک بود! اما سپس به فکر این افتاد که دامبلدور چگونه توانسته آنها را از بین ببرد. تنها راهی که وی از آن آگاهی داشت، استفاده از سولکراکس ها بود. البته دامبلدور از معدود کسانی بود که می توانست از آنها بسازد؛ اما لرد ولدمورت شک داشت حتی دامبلدور کبیر هم چیزی در مورد آنها بداند.
با صدایی بی نهایت سرد و کش دار گفت:

- ای موش بی مصرف، دم کرم! کجایی؟

- همین جا ارباب. با من کاری داشتین؟

- ازت می خوام این بخش از کتابو برای من بخونی!

او باید از کسی استفاده میکرد که ابله و قوی جثه باشد. مطمئن بود دم کرم در این شرایط صدق میکند .امکان نداشت وی چیزی درمورد هورکراکسها بداند، و به قدری ترسو و ابله بود که به کسی بروز ندهد.

- اما من چیزی نمی بینم ارباب !

با برخورد نوک چوبدستی ولدمورت، خطوط روی کتاب برای دم کرم هم مرئی شد.صدای جیر جیر مانند دم کرم بلند شد.

تنها راه شناخته شده برای از بین بردن هورکراکس ها، استفاده از سولکراکس میباشد. همان طور که برای ساحتن یک هورکراکس باید قتل مرتکب شد، برای ساختن سولکراکس باید جادوگری از خون و روح جادوگری دیگر – که وی را از مرگ حتمی نجات داده – و همچنین بخشی از روح  جادوگری که میخواهد هورکراکس وی را نابود کند، استفاده  کرد .

سولکراکس هر کس با توجه به قدرتهای او و نیروی درونیش متفاوت خواهد بود. البته منابع تایید شده، از طرق دیگر برای نابودی هورکراکس ها سخن به میان آورده‌اند، اما همه آنها به نحوی منجر به فداکاری شخص خواهد شد و شخص باید بخشی از وجود خود یا حیاتش را در این کار فدا کند.

البته در مورد سولکراکسها، همین کار به طور موثرتر صورت میگردد. در واقع شخصی که از مرگ حتمی نجات یافته، روحش را در راه از بین بردن دیگر هورکراکس ها فدا میکند. به عبارت دیگر می توان سولکراکس را یک جسم بی حیات روح دار دانست. البته تفاوت آن با هورکراکس در این است که در هورکراکس ها، شخص تنها بخشی از روح خود را در آن جا می گذارد؛ اما در سولکراکس تمام قدرت روحی شخص به جسم بی جان انتقال می یابد. علت نابودی هورکراکسها را هم می توان قدرت روحی کامل سولکراکس و عامل پیوند دهنده آنها دانست. شخصی که از سولکراکس استفاده میکند، باید دارای قدرت روحی فراوانی باشد تا بتواند روح شخصی که خود را فدا کرده را با روح شخصی که هورکراکسهای او نابود خواهد شد، پیوند دهد.

- ارباب، صفحه بعد رو بخونم؟

- نه، کافیه دم کرم! ما به اندازه کافی اطلاعات کسب کردیم. هرچند من از مفاد آن آگاه بودم، اما نمی خواستم به هیچ وجه اشتباه کنم.

لرد ولدمورت به سختی در فکر فرو رفته بود. آیا کسی بود که هری پاتر، وی را از مرگ حتمی نجات داده باشد؟ با توجه به گفته های اسنیپ، دامبلدور جان انسانهای فراوانی را نجات داده بود، اما پاتر...

این تنها لرد ولدمورت نبود که به سختی در فکر فرو رفته بود. دم کرم در حالی که دوباره به شکل درونیش تبدیل شده بود، به شدت نگران می نمود. او هیچگاه به لرد ولدمورت در مورد ماجرای سال سوم چیزی نگفته بود. او هر روز بیش از روز دیگر می توانست پیوند بین خود و پاتر را احساس کند. پیوندی که در سال سوم وقتی جان او را نجات داد، شکل گرفته بود. او قبلا سعی کرده بود مانع از این شود که لرد سیاه از خون پاتر برای مقاصدش استفاده کند، اما آن زمان قدرت پیوند به این عظمت نبود! پیتر نمیدانست که هورکراکس یا سولکراکس چه بود، اما هرچه بود باعث شده بود لرد ولدمورت به زحمت و ناراحتی بیفتد. او هیچگاه لرد سیاه را در موضع ضعف ندیده بود. اما به نظر می رسید این بار لرد سیاه شکسته باشد.

پیتر میدانست که اگر لرد سیاه در مورد رابطه وی با پاتر چیزی بفهمد، او را خواهد کشت. اما آیا هری پاتر حاضر می شد تا او را دوباره بپذیرد؟ البته! هری پاتر هم به وی نیاز داشت. به نظر میرسید تنها راه پیش روی پیتر مشخص شده بود. پیتر تصمیمش را گرفته بود.

*******

هری توانسته بود به شکل درونی دامبلدور تبدیل شود. احساسات وی، هنگامی که به شکل ققنوس درآمد، قابل وصف نبود. به نظر میرسید تمام وجود این موجود افسانه ای را عشق فرا گرفته باشد. وی می توانست طنین موسیقی عشق را در وجودش احساس کند. البته هری به تجربه در یافته بود، که تنها عشق از مرگ نیرومندتر است. اکنون بهتر می توانست علت جاودانگی ققنوسها را دریابد. هنگامی که در ذهنش روی بارو و تخت خوابش تمرکز کرد، احساسی دلپذیر به وی دست داد. ناگهان در اتاق فرد و جورج ویزلی آتشی پدیدار شد و ققنوسی شکوهمند  پدیدار گشت.  لحظه ای دیگر، پسرکی 17 ساله ققنوس را جایگزین گشته بود.

قبل از اینکه هری بتواند در رختخواب خود جای گیرد، در اتاقش به آرامی باز شد. دم در، دختری ایستاده بود که هری امشب بیش از همه بدو فکر کرده بود. دختری که برای هری تجلی گاه عشق ناب بود؛ دختری که با گیسوان فسونکارش قلب هری را در بند کرده بود. دختری که روحش با روح وی پیوند خورده بود؛ جینی ویزلی .

هری در حالی که لبخندی بر لب داشت، از جینی پرسید:

- جینی! تو از کجا فهمیدی؟! من...

- هری، من...من احساس کردم...احساساتم هیچوقت به من دروغ نمیگن!

به نظر می رسید شرم، جای خود را به احساس لطیف درک متقابل داده باشد. تنها بودن با او، دیدن او، به هری آرامش می بخشید. هری در حالی که بوسه ای را از گونه دخترک ربود و او را تا دم اتاقش بدرقه کرد، به حوادث بیشماری که بر سرش آمده بود فکر می کرد. جنگ شروع شده بود. هری باید هورکراکسهای باقیمانده را می یافت یا از ر.ا.ب نشانی به دست می آورد. اما برای این کار به کمک رون و هرمیون نیاز داشت. امشب باید دوباره به هاگوارتز باز میگشت. اما این بار رون و هرمیون را هم با خود می برد. البته هری تصمیم گرفته بود این بار هاگرید را هم تعقیب کند. آن طور که از نقشه بر می آمد، هاگرید طی شب به جنگل ممنوعه رفته بود. هاگرید کاملا تغییر کرده بود و هری باید علت آن را می فهمید!

تمام روز بعد را صرف بحث با رون و هرمیون درباره هورکراکسها کرد. رون و هرمیون از اینکه آنها را به همراه خود به قلعه نبرده بود، کمی عصبانی به نظر می رسیدند. اما حجم اطلاعات جدید به اندازه ای بود که حواس آنها را از موضوع تا حدود زیادی منحرف کند. هری تصمیم گرفته بود این بار مستقیما به دفتر دامبلدور آپارت کند.

 

- وای، هری! این خیلی بهتر از آپارت کردنه! کاش من هم یک ققنوس بودم!

- رون، این امکان نداره! من کاملا مطمئن بودم که ققنوس از جمله حیواناتیه که نمیشه به اون تدیل شد، اما به نظر میرسه دامبلدور راهی پیدا کرده بوده!

رون و هرمیون غرق در جذبه دفتر دامبلدور شده بودند. آنها هیچگاه نتوانسته بودند از نزدیک دفتر دامبلدور را ببینند. هری هر چند لحظه یک بار، صدای عجیبی مانند کشش جارو برقی می شنید. هنگامی که بیشتر دقت کرد، متوجه شد این صدا از هرمیون بر میخیزد. هرمیون با دیدن هر وسیله نفسش بند می آمد.

- هری، من حتی فکر نمیکردم یکی از اینها وجود داشته باشه! تا اونجایی که من خونده بودم، آخرین مورد شناخته شده 146 سال پیش نابود شده!

- هرمیون، میتونی توضیح بدی در مورد چی حرف میزنی!

هرمیون در حالی که طنینی از ناامیدی در صدایش موج میزد، پاسخ داد:

- یعنی واقعا شماها نمیدونین این چیه!؟

و بدون اینکه منتظر پاسخ پسرها باشد شروع کرد به توضیح دادن:

- خب، شما چیزی در مورد گردن آویز ایستاک شنیدین؟ این گردن آویز میتونه بخشی از قدرت یک شی جادویی رو به یک شخص منتقل کنه! مثلا اگر یکی یک قطعه از سنگ جادو رو در اون قرار بده و اون رو به گردنش بیاویزه، حیات جاوید پیدا می کنه! این شی جادویی هر چیزی میتونه باشه. البته چیز جالب در مورد گردن آویز، رابطه اون با شخصیه که از اون استفاده میکنه! با مرگ شخص، گردن آویز خود به خود از بین میره! تنها راه از بین بردن اون،  کشتن شخصیه که از اون استفاده میکنه!

- خب هرمیون، توضیحاتت واقعا جالب بود! من نمیدونم دامبلدور اونو چرا در اینجا قرار داده! هرکسی میتونسته اونو برداره!

- اوه نه رون! دفتر دامبلدور امن ترین جای هاگوارتز هست. هیچکس نمیتونه چیزی رو از اون انتقال بده به غیر از دامبلدور!

- رون، هرمیون، من خیلی دوست داشتم این بحث رو ادامه بدم، اما هاگرید به سمت جنگل راه افتاده!

آن ها پس از برداشتن شنل نامرئی کننده و نقشه مارودر به راه افتادند. البته راه رفتن سه نفر بالغ زیر یک شنل به سختی صورت میگرفت. برای همین سرعت آنها بسیار کم بود. هاگرید سرانجام در یک گوشه ثابت ماند. آنها هنگامی که هاگرید را یافتند، از آنچه دیدند وحشت کردند. این غم انگیز ترین صحنه ای بود که تا به حال دیده بودند.

هاگرید در حالی که برق عجیبی در چشمانش بود، یک تک شاخ را زخمی کرده بود و مشغول نوشیدن خون حیوان بیچاره بود. پای حیوان به شکل غم انگیزی تکان میخورد و حرکات آن رفته رفته کمتر میشد. هری اولین شخصی بود که به خود آمد. سرانجام سه اشعه قرمز رنگ از چوبدستی سه دوست خارج شد و با بر خوردن به هاگرید او را بی حرکت ساخت.

به نظر میرسید حیوان بیچاره آخرین لحظه های زندگی خود را میگذراند. چشمان هاگرید از هرگونه احساسی خالی بود. گویی آنها را نمیدید. آنها با وردی تن سنگین هاگرید را بلند کردند و در حالی که اکنون طنابهایی ضخیم هم به دور بدن وی پیچیده شده بود، شروع به حرکت کردند. هیچ کدام نمی توانست و نمی خواست سکوت سنگین حاکم بر جو را بشکند. هری سال اول را به خاطر می آورد.

او میدانست که هاگرید کسی نیست که به حیونات آسیبی برساند. آیا او تحت امپریوس کورس قرار داشت؟ هری واقعا درمانده شده بود. کشتن یک تک شاخ و نوشیدن خون....آه هاگرید چه کرده بود! ناگهان با دیدن حلقه گانتها بر دست هاگرید بر خود لرزید. حلقه سالم تراز همیشه به نظر می رسید. به سرعت حلقه را از دست هاگرید خارج کرد.

اما دامبلدور آن را نابود کرده بود! شاید هم نتوانسته بود آن را کاملا از بین ببرد. با خارج شدن حلقه از انگشتان هاگرید، چشمان او به حالت عادی بازگشت. با شناختن سه نفری که گرد تا گرد او را گرفته بودند، چشمانش از تعجب باز شد. هنگامی که متوجه شد نمیتواند حرکت کند بیشتر به وحشت افتاد.

- هرمیون، میتونی کاری بکنی که بتونه حرف بزنه!؟

با حرکت چوبدستی، قفل از دهان هاگرید برداشته شد.

- هری! رون! هرمیون! شما اینجا چیکار می کنین؟! چرا دست و پای من بستس!؟ چرا اون جور وحشتزده به من نگاه می کنین؟

- هاگرید، از اینکه بدنت قفل شده متاسفم! قبل از اینکه ما به سوالای تو جواب بدیم، می خوام به من بگی این حلقه رو از کجا پیداکردی !

هاگرید با دیدن حلقه بر خود لرزید و با من و من جواب داد:

- خب...اون حلقه مال دامبلدور بود! من می خواستم اونو داشته باشم...بار اول که اونو دسم کردم، احساس خیلی بدی بهم دس داد. احساس کردم یه چیز شیطانی داخل اونه! اونو در اولین فرصت در جنگل ممنوعه گم و گور کردم. اما به نظر میرسه یه جوری شب بعد دوباره در کلبه پدیدار شد! آخرین چیزی که یادمه، اینه که وقتی دوباره اونو دیدم به طرفش حرکت کردم. ناگهان احساس تمایل شدیدی کردم که اونو دستم کنم. بعد از اون چیزی یادم نیست!

- خب، این تا حدودی مسائلو روشن میکنه هاگرید...

- هری!

- الان نه هرمیون! هاگرید، ما تو رو...

- هری، این خیلی مهمه! خواهش میکنم یه نگاهی به نقشه بنداز!

هری با دیدن اسم پیتر پتی گرو لحظه ای مبهوت ماند. اما او چگونه توانسته بود از حفاظ های قلعه عبور کند؟ تعجب جای خود را به خشم داد. او مسئول مرگ خیلی ها بود! پدرش، مادرش، سدریک... با تمام قدرتی که در پاهایش قرار داشت به سمت در یورش برد و به سمت دروازه های اصلی حرکت کرد. بادیدن دم کرم، در حالی که از شدت خشم بر خود می لرزید، ادامه داد:

 - ای موش کثیف...اینجا چکار میکنی؟! فکر نمیکردی که هری پاتر در هاگوارتز منتظرت باشه، نه

- چرا، دقیقا همون چیزی بود که انتظار داشتم! هری، من به کمک تو نیاز دارم!

هری در حالی که از شدت خشم دندان بر دندان می سایید، توانست خنده های عصبی سر دهد. این چیزی بود که دم کرم را بیشتر ترساند:

- چرا من باید به تو کمک کنم پیتر!؟ تنها کاری که من میتونم برات انجام بدم، اینه که دنیا رو از وجود نحس تو پاک کنم !

- هری پاتر! تو در مورد هورکراکسها چی میدونی؟

سخن دم کرم تاثیر خود را گذاشت. دم کرم دقیقا فرد مناسبی نبود که ولدمورت مهمترین رازش را با وی در میان بگذارد. اما او چگونه در مورد آنها اطلاع یافته بود؟

- مهم اینه که تو در مورد اونا چی میدونی، پیتر !

- هری، من حاضرم در برابر وریتاسرم تمامی اسرار خودمو به تو فاش کنم! اما ازت قول می خوام که منو نکشی...هرچند، احتمالا امروز آخرین روز زندگانی من باشه. اما نمیخوام مرگ من هم به اندازه زندگیم بی ارزش باشه !

با برخورد اشعه ای، طنابی به دور پیتر حلقه زد. هنگامی که هری به سمت قلعه راه افتاد، تازه متوجه رون و هرمیون شد. هرمیون به وی توضیح داد که آنها هاگرید را آزاد کرده و به وی معجون آرامش بخش داده اند تا کمی بخوابد. حوادث خیلی سریع اتفاق می افتاد. هنگامی که وارد قلعه شدند، به سمت سرسرای بزرگ به راه افتادند.

- دابی، دابی، من به کمک تو احتیاج دارم...

با صدای پاقی دابی در وسط سرسرای بزرگ ظاهر شد. دابی تغییر کرده بود؛ به نظر میرسید بعد از تعطیلی هاگوارتز بیکار مانده باشد. دابی در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود جواب داد:

- هری پاتر، قربان! دابی از دیدن شما خیلی خوشحاله! قربان، دابی چیکار میتونه براتون انجام بده؟

- دابی، من از تو می خوام به دفتر سوروس اسنیپ وارد بشی و قوی ترین وریتاسروم موجود در اونجا رو برای من بیاری!

دابی در حالی که لبخندی بر لب داشت ناپدید شد و پس از چند لحظه با شیشه ای کریستالی دوباره ظاهر گشت.

- هری، قبل از استفاده از اون، ازت میخوام کتابی رو که در جیب چپ ردام هست خارج کنی

 -  نه هری!

رون برای اولین بار پس از ظاهر شدن پیتر فریاد زد:

- ممکنه این یه تله باشه! نباید همه چیز به این سادگی پیش بره !

- هری، تو خیلی خوش شانس هستی! دوستای خیلی خوبی داری....منم دوستای خیلی خوبی داشتم. اما من لیاقت اونارو نداشتم. شاید بعد از امشب بتونم کمی گذشته ی پلیدم رو جبران بکنم و دینمو به تو ادا کنم!

هری سه قطره از از معجون حقیقت را در دهان دم کرم چکاند. چشمان وی برای لحظه ای درخشید، سپس دقیقا شبیه چشمان بارتیموس کراوچ شد؛ پس از اینکه دامبلدور به وی معجون حقیقت را داده بود.

- هری، فکر کنم معجون کار کرده! حالت چشاش دقیقا باید همین طوری میشد !

- به زودی میفهمیم! اسم تو چیه؟

- پیتر پتی گرو.

-  چرا به اینجا اومدی؟

- چون به کمک هری پاتر نیاز دارم و فکر میکنم اونم به کمک من نیاز داره .

-  چرا می خوای به هری پاتر کمک کنی؟

- چون اون منو از مرگ حتمی نجات داده!

- هری، نمیدونم میدونستی یا نه، اما اگه یه جادوگر جون جادوگر دیگه ای رو نجات بده بین اونها پیوندی به وجود می یاد که بسیار قویه! من اینو تو کتابای زیادی خوندم

با این سخن هرمیون هری به یاد سخنان دامبلدور در سال سوم افتاد...

- تو کار خیلی شرافتمندانه ای کردی که جون پتی گرو رو نجات دادی!

- ولی اگه ولدمورت به قدرت برسه چی!

- پتی گرو تا آخر عمرش به تو مدیون می مونه! تو کسی رو پیش ولدمورت فرستادی که مدیون توست! وقتی یه جادوگر جون یه جادوگر دیگه رو نجات میده،بین اونا پیوندی برقرار میشه...و من گمان نمیکنم که ولدمورت خوشش بیاد خادمش مدیون هری پاتر باشه !

- ولی من نمی خوام با اون پیوندی داشته باشم! اون به پدر و مادرم خیانت کرد!

چنین چیزی برای هری محال به نظر میرسید.  دامبلدور طوری به هری نگاه میکرد که گویی ذهن او را می خواند. به آرامی به او گفت:

- هری، این یکی از عمیق ترین امور سحرآمیزه و درک اون کار هرکسی نیست...ولی به من اعتماد کن...روزی میرسه که تو خوشحال میشی که جون پتی گرو رو نجات دادی...

 

- آیا تو به دستور ولمورت اینجا هستی؟

- نه! من از خدمت لرد ولدمورت خارح شدم...او به محض یافتن مرا خواهد کشت !

- در مورد هورکراکس ها چی میدونی!؟

- تنها چیزی که در مورد اونا میدونم نحوه نابود کردن اوناست که توسط سولکراکس ها صورت میگیره. البته
تمامی چیزهایی که میدونم در کتابی نوشته شده که از لرد سیاه دزدیدم تا به هری پاتر کمک کنم...

هری با احتیاط کتابی بسیار قدیمی را از جیب ردای دم کرم خارج کرد. کتاب به قدری کهنه بود که که حتی عنوان آن از بین رفته بود. با باز کردن آن نفس هری بند آمد. این تنها کتابی بود که در مورد هورکراکسها وجود داشت و اکنون در دست هری قرار داشت !

- هری، من فکر میکنم به اتاق دامبلدور بریم بهتر باشه! فکر نمی کنم اینجا به اندازه کافی امن باشه!

*******

رون، هرمیون و پیتر پتی گرو – که هنوز تحت تاثیر معجون حقیقت قرار داشت – ناگهان از میان شعله های آتش پدیدار شدند. ققنوس فورا به شکل انسانیش بازگشت. به نظر میرسید رون و هرمیون نمیتوانند محتویات کتاب را بخوانند، اما هری می توانست. هنگامی که هری صفحه مورد نظر را خواند خوشحالی زاید الوصفی وجودش را در بر گرفت. او هرچه زوتر باید یک سولکراکس می ساخت! به نظر می رسید تمامی چیزهایی که برای ساختن آن نیاز باشد در دسترس بود. هنگامی که صفحه را برگرداند چشمانش به بخشی افتاد که ولدمورت آنها را نخوانده بود:

ساختن یک سولکراکس، پروسه ای نسبتا ساده دارد. علاوه بر موارد ذکر شده باید از اشک ققنوس هم در ساختن آان استفاده کرد. به نظر میرسد اشگ ققنوس بدان خلود می بخشد.

-  بهتر از این نمیشه!

هنگامی که هری محتویات کتاب را بدان ها انتقال داد، برقی در چشمان آنها درخشید.

- دابی، میتونی این لوازم رو فورا به اینجا منتقل کنی؟

- چشم هری پاتر، قربان !

 

پس از بیست و پنج دقیقه هرمیون مشغول هم زدن محتویات پاتیلی بود که مواد اولیه بدان اضافه شده بود.
هنگامی که هرمیون برای سیزدهمین بار محتویات آن را در خلاف جهت پاتیل هم زد، گفت:

- هری، حلقه گانت!

با اضافه کردن حلقه، معجون به رنگ قرمز خونی در آمد. هری که از مرحله بعدی به خوبی آگاهی داشت، بدون اینکه منتظر دستور هرمیون باشد با چاقویی دست خود را برید و 7 قطره از خونش را در پاتیل چکاند.

پیتر نگران به نظر می رسید. اما او تصمیمش را گرفته بود. پاتیل چندین ساعت بود که می جوشید. اکنون تنها باید اشک ققنوس و خون و روح پیتر بدان اضافه میشد.

- هری، امیدوارم که منو ببخشی! من...من عاشق جیمز و سیریوس بودم...سلام منو به ریموس برسون. متاسفم...متاسفم...متاسفم!

سپس بدون هچ کلامی دستش را در برابر پاتیل قرار داد. چوب دستیش را بر رگ دستش کشید و زیر لب زمزمه کرد:

- سولاریوم !

خونش به همراه ماده ای نامرئی که وجود آن معلوم بود به درون پاتیل می ریخت. با گذشت زمان وجودش نامرئی و نامرئی تر میشد، تا اینکه کاملا ناپدید شد .

هرمیون در حالی که اشک چشمانش را با پشت دست پاک میکرد، به هری گفت:

- هری، اشک ققنوس !

با اضافه شدن اشک ققنوس معجون به رنگ نقره ای درآمد که رگه هایی از سبز در آن وجود داشت. قبل از اینکه کسی چیزی بگوید، هری گردنبند ایستاک را در دست داشت. به آرامی محتویات پاتیل را در گردن آویز ریخت.
هرمیون در حالی که طنینی از حزن نامحدود صدایش را دربرگرفته بود گفت:

- هری، مطمئنم این بار هم عشق بر مرگ پیروز میشه!

هری در حالی که لبخندی از رضایت بر لب داشت، گردن آویز را که ماده درون آن را پر کرده بود بر گردنش آویخت. نوری به رنگ معجونِ درون گردن آویز وجود هری را در بر گرفت و همه چیز به همان سرعتی که شروع کرده بود پایان یافت؛ اشکالی روی گردن آویز پدید آمدند. به شکل قطره ی آب به آرامی شروع به چرخش کردند و سرانجام متوقف شدند.

رون ویزلی در حالی که به گردن آویز نگاه می کرد، سعی کرد عظمت و فداکاری دوستش را درک کند؛ دامبلدوری دیگر زاده شده بود.

قبلی « هری پاتر و ترایپاد عشق - فصل چهارم هری پاتر و ترایپاد عشق فصل ششم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.