هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و لرد سیاه

هری پاتر و لرد سیاه - فصل اول


Harry Potter and the Dark Lord
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.

فصل اول : خروج از هاگوارتز
صبح روز بعد همه دانش آموزان آماده رفتن به خانه هايشان شدند رون زودتر از هري چمدان هايشان را بسته بود و سر اينکه او بجنبد وکمي سريع تر کارهايش را انجام دهد دعوا راه انداخته بود. هري حوصله ي جمع کردن وسايلش را نداشت در چند روزاخير سوالاتي در ذهنش بوجود آمده بود که هيچکس نمي توانست جواب آنها را بدهد.اينکه ر.ا.ب چه کسي است هنوز مغزش را مشغول کرده بود. او هر چند وقت يک بار آن جاودانه ساز تقلبي را در مي آورد و نگاهي به پيامي که در آن نوشته شده بود مي انداخت به اميد اينکه چيز جديدي از آن سر در بياورد اما هيچ چيزي به مغزش خطور نمي کرد او تنها مي توانست حدس بزندامکان دارد( ب) آخر که نام خانوادگي آن شخص است بلک باشد چون به نظر او تقريبآهمه خانواده بلک جزو مرگ خواران بوده و ولدمورت را مي شناختند.

هري سرش را برگرداند و به قيافه رون که غضبناك بود نگاه کرد رون به او گفت: " به نظر شما الان وقت جمع کردن وسايل نيست؟ "

هري گفت: " باشه الان جمع مي کنم فقط بايد صبر کني که ... " هري ناگهان ياد چيزي افتاد . کتاب شاهزاده هنوز توي اتاق ضروريات بود . سريع بلند شد و به رون گفت الان برميگردد. او سريع از خوابگاه خارج شد . قبل از خارج شدن
يک نگاهي به قيافه خنده دار رون که در حال انفجار بود، کرد. در سالن گريفيندور کسي نبود. او سريع از تابلو خارج شد و به سمت طبقه هفتم راه افتاد حدود چند دقيقه دويد تا به طبقه هفتم رسيد بعد از رسيدن به جلوي در اتاق ضروريات ايستاد وبه موضوعي که مي خواست فکر کرد: " مي خوام چيزي رو که پنهان کردم بگيرم "

ناگهان دري جلوي او ظاهر شد هري به داخل اتاق رفت باز هم همان مکان را ديد به دنبال نشانه هايي که براي پيدا کردن کتاب گذاشته بود رفت و کتاب را پيدا کرد ايستاد و کتاب را نگاه کرد ياد اسنيپ افتاد و حس انتقام جويي بيش از هر وقت ديگه در او شعله کشيد . به ياد دامبلدور افتاد. دامبلدور ضعيف . دامبلدور مرده...
نفهميد چند وقت است آن جا ايستاده به ياد قيافه رون افتاد و باز خنده اش گرفت سريع دويد از اتاق ضروريات بيرون رفت سر راه به پيوز برخورد .

پيوز که با ديدن هري تعجب کرده بود گفت: " پاتي کوچيکه اومده بود فضولي ..."

هري گفت: " خفه شو " بعد در حالي که کتاب را زير بغلش گذاشته بود به سمت سالن گريفيندور رفت .

بانوي چاق چرخيد و راه را براي او باز کرد از وقتي دامبلدور مرده بود نظم مدرسه بهم ريخته بود بانوي چاق بدون هيچ سوالي به بچه هاي گريفيندور راه مي داد تا وارد شوند. هري وقتي وارد شد رون و هرميون را ديد که در سالن ايستاده بودند ظاهرا آنقدر طولش داده بودند که هرميون بالا آمد ببيند چه خبر است هري سعي کرد کتاب رو پشتش قايم کند اما هرميون با نگاه کردن به کتاب فهميد که کتاب معجون سازي پيشرفته شاهزاده دورگه است قيافه هرميون هم مانند رون تغيير کرد.

هرميون گفت: " فکر مي کردم بعد از اون اتفاق نظرت راجع به شاهزاده و کتابش عوض شده "

هري گفت: " آره اما اگه توجه کرده باشي من از اين کتاب خيلي چيزها ياد گرفتم "

رون که حوصله جر و بحث آنها را نداشت گفت: " نمي شه اين کار ها رو بزارين براي بعد ؟ " بعد رو به هري کرد و گفت : " هري من وسايلت رو جمع کردم زود باش اينقدر طولش نده سريع بيا بريم "

هري نگاهي به رون کرد و گفت : " مطمئني همه چيز رو جمع کردي " هري ياد شنلش افتاد و گفت : " ببخشيد رون من شنل نامرئي ام رو بالاي برج جا گذاشتم ميرم ميارمش "

هرميون جلوي او رو گرفت و گفت: " نه شما بريد من ميارمش از دست اين اسکريم ژور خسته شدم. همه ما رو داره سوال پيچ ميکنه الان جيني رو گير آورده و داره ازش سوال ميکنه زودتر برين شايد دست از کارش برداره "

هري پرسيد : " در مورد چي سوال ميکنه؟ "

هرميون جواب داد: " در مورد ماجراي آن شب که با مرگ خواران جنگيديم . داره مي پرسه اونشب چه اتفاقي افتاد و اينکه ما چه نقشي اونجا داشتيم و چرا اونجا بوديم "

هري گفت: " بهش که چيزي نگفتين ؟ "

هرميون گفت : " من که چيزي نگفتم يعني نذاشتم بفهمه چي شده . به بهانه اين که بيام دنبال شما از دستش فرار کردم"

 هري گفت : " نمي دونم چرا اون هي مي خواد از همه چي سر در بياره "

رون گفت: " آخه اون وزيره "

 هري گفت : " اين که دليل نميشه اون يه خرده زيادي ..."

هرميون حرفش را کامل کرد : " فوضوله "

هري برگشت و گفت : " دقيقا همين طوره "

رون گفت : " اگه وزيرا نخوان بفهمن داخل محل حکومتي شون چي مي گذره که ديگه وزير نمي شن"

هري گفت : " به هر حال اون زياد خودش رو قاطي ماجرا مي کنه ..."

هرميون پرسيد: " ازش نپرسيدي که استن شانپايک رو آزاد کرده يا نه؟"

هري گفت: " آره پرسيدم . هنوز آزادش نکردن . اما خودت هم مي تونستي ازش بپرسي"

هرميون طوري هري رو نگاه کرد گويي که حرفي عجيب و غير قابل باور زده، بعد گفت: " به نظرت اون به ما جواب مي داد؟ "

هري گفت : " نه ولي خب ... "

هرميون گفت: " اگه اين کارو مي کرديم چوبدستي شو در مي آورد و مارو جادو مي کرد "

هرميون وايساد کمي به هري و ران نگاه کرد و ادامه داد: " اون خيلي خشنه "

رون گفت: " اگه اين خصوصياتو نداشت ... "

هري بلافاصله حرف رون رو قطع کرد و گفت: " منظورت فوضول و خشن بودن "

رون هري را نگاه کرد و گفت: " آره " بعد ادامه داد: " اگه اين خصوصياتو نداشت وزير نمي شد اونم موقعي که ولدمورت قدرت گرفته "

هرميون نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
" اوه اوه . داره دير ميشه شما برين پايين من سريع مي رم شنل رو بردارم بعد سريع ميام پائين "

هري چمدانش را از رون گرفت و گفت: " حق با هرميونه خيلي دير کرديم . بيا بريم "

رون و هري سريع از سالن عمومي گريفيندور خارج شدند و به سمت سالن بزرگ به راه افتادند. راهروها خيلي خلوت و سرد بود از موقعي که دامبلدور مرده بود کل راهروهاي مدرسه سوت و کور شده بود انگار مدرسه روح نداشت . وقتي دامبلدور بود هري در مدرسه احساس امنيت مي کرد. اما حالا که او رفته بود در کل لحظاتي که در مدرسه بود اضطراب داشت . انگار هر لحظه مي خواهند به مدرسه حمله کنند . اما سالن بزرگ غذاخوري مانند راهروهاي آنجا خلوت نبود کلي دانش آموز آنجا نشسته بودند و براي آخرين بار داشتند غذای هاگوارتز را مي خوردند.

هري فکر مي کرد هاگوارتز تعطيل مي شود . بقيه دانش آموزان هم همين فکر را مي کردند . والدين بعضي دانش آموزان همراه آنها بودند و آمده بودند بعد از مراسم فرزندشان را به خانه ببرند هيچ يک از دانش آموزان حرف نمي زدند و سالن از بقيه وقت ها که دامبلدور بود ساکت تر بود هري پيش خودش فکر کرد اگر قرار بود سال بعد هم آنجا باشد اصلا طاقت نمي آورد. هري تازه متوجه خانواده رون شد که براي آنها دست تکان مي دادند .خانم و آقاي ويزلي به هري و رون گفتند:
" سلام. چرا اينقدر دير کردين مراسم الان شروع مي شه " هري و رون به آقا و خانم ويزلي وبيل و رون که کنار آنها بودند سلام کردند. حالت چهره بيل خيلي بدجور شده بود.
حالا صورت بيل شبيه صورت مودي کنده و خراش دار شده بود . هري دلش براي بيل سوخت . خيلي سخت بود آدمي با اين قيافه به اين ور و آن ور برود بيل دستش را جلو آورد و با هري دست داد و گفت: " هري واقعا خوشحالم که ميبينمت "

هري گفت : " من هم همينطور "
کسي از پشت بر شانه هري و رون به طوري ضربه زد که احساس کردند استخوانشان شکست . در حالي که شانه هايشان را مي ماليدند به پشتشان نگاه کردند. هاگريد و لوپين بودند. هاگريد گفت: " سلام هري. سلام رون" لوپين فقط سري تکان داد . بعد هاگريد و لوپين دستشان را دراز کردند و با آقاي ويزلي و بيل دست دادند.

هاگريد گفت: " چرا داخل نمي ريد"بعد دستش را دراز کرد و آنها را به داخل هل داد. همه رفتند و سر ميز گريفيندور نشستند. ميز گريفيندور به شلوغي قبل نبود و خلوت تر شده بود چون خيلي از والدين آمده و فرزندانشان را برده بودند. هري به ميز اساتيد نگاه کرد همه جاي خودشان نشسته بودند فقط صندلي اسنيپ و هاگريد خالي بود هاگريد طرف صندلي اش رفت و نشست. جاي اسنيپ رو هم اسکريم ژور با تمام پررويي پر کرده بود . طوري که احساس مي کرد آن صندلي و آن مدرسه همه مطلق به او است قطعا او مي خواست آخرين روز نيز در مدرسه بماند تا همه چيز به خوبي و خوشي تمام شود در حالي که نشسته بود چشم از هري برنمي داشت قطعا هنوز هم مي خواست بوسيله هري اطلاعاتي کسب کند مک گونگال به جاي مدير روي صندلي وسط که از همه بزرگتر بود و مخصوص مدير بود، نشسته بود.

مک گونگال بعد از گذشت چند دقيقه بلند شد و خيلي جدي گفت:
" به تمام اوليايي که امروز اينجا تشريف آوردند تا در مراسم آخر سال امسال شرکت کنند خوش آمد مي گويم"
بعد سکوت کرد و به همه اوليا و دانش آموزان نگاه کرد تا ببيند همه به حرفش گوش مي دهند يا نه بعد دوباره ادامه داد: " همان طور که ميدونيد بعد از اون اتفاق ..." کمي مکث کرد و ادامه داد: " بعد از اون اتفاق با معلم هاي هاگوارتز جلسه اي گذاشتيم براي تصميم گيري در مورد تعطيل شدن هاگوارتز بعدش با هيئت مديره در اين مورد به گفتگو نشستيم و ما تصميم گرفتيم که هاگوارتز
رو تعطيل نکنيم و البته سال بعد به امنيت اين مکان افزوده مي شود، آقاي وزير قبول کردند براي سال بعد چندي از کار آگاهان خوبشان را براي محافظت اينجا بگذارند و البته امنيت اين مکان از نظر جادويي هم به ميزان زيادي بالا رفته و به همه اوليا اطمينان
مي دهم که جاي هيچ نگراني در مورد تحصيل فرزندشان در اينجا وجود ندارد." کمي صبر کرد به اساتيد نگاه کرد فکر کرد شايد آنها هم حرفي براي گفتن داشته باشند. بعد از اينکه مطمئن شد هيچ حرفي براي گفتن وجود نداره، گفت: " خب حالا مي توانيد از خودتان پذيرايي کنيد "
همه ميزها پراز غذا شد . دانش آموزان که تعداد آنها به يک چهارم تعداد واقعي رسيده بود، مشغول غذا خوردن شدند. آنها طوري غذا مي خوردند که انگار صد سال بدون آب و غذا مانده بودند. هري نگران هرميون شده بود هنوز نيامده بود اما وقتي به سمت راستش را نگاه کرد هرميون را ديد که در کنار جيني نشسته بود معلوم بود خيلي وقت پيش شنل را پيدا کرده و برگشته بود. شنل نامرئي که در دستش بود را به هري نشان داد و خنديد. هري هم جواب او را باخنده داد و هر دو مشغول غذا خوردن شدند.
بعد از غذا مک گونگال بلند شد و گفت:
" خب حالا وقت رفتنه. قطار سريع السير هاگوارتز به ايستگاه هاگوارتز رسيده. اميدوارم تعطيلات خوش بگذره"
معلوم بود مک گونگال سر حرف آخرش زياد مطمئن نيست بعد از حرف زدن مک گونگال نشست و مشغول حرف زدن با معلم ديگه شد همه دانش آموزان و اوليا از سر ميز پا شدند و به طرف در رفتند اين اولين بار بود که اوليا دانش آموزان همراه آنها سوار قطار مي شدند و به خانه برمي گشتند.

قبلی « "جن‌هاي خانگي" در هري پاتر و يادگارهاي مرگ هری پاتر و لرد سیاه - فصل دوم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
@potter@
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۵ ۱۶:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۵ ۱۶:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۶/۵/۲۴
از: برج گریفندور
پیام: 57
 Re: هری پاتر و لرد سیاه - فصل اول
موضوع جالبی بود البته اگه منسجم تر بود و همراه دیالوگ ها حالات افراد هم نوشته می شد بهتر بود !
poory
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۵ ۱۵:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۵ ۱۵:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۶/۴/۱۳
از:
پیام: 11
 Re: هری پاتر و لرد سیاه - فصل اول
چیز جالبی بود
aratarhighking
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۵ ۱۴:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۵ ۱۴:۵۶
عضویت از: ۱۳۸۶/۴/۲۷
از: آنگباند
پیام: 192
 Re: هری پاتر و لرد سیاه - فصل اول
موضوع خوب بود و جلب بود و قشنگ بود و ....
اما يه مطلب هست كه كسي متوجه اش نشد : رون اسم ولدمورت رو ميبره !
از كلمه اوليا هم زياد استفاده شده بود كه به نظر من والدين بهتره.
ولي با اين حال خيلي باحال بود. منتظر بقيه اش هم بيده ايم.
hors_hana
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۶:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۶:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۱۱/۹
از:
پیام: 271
 هری پاتر و لرد سیاه - فصل اول
بسیار زیبا بود...خیلی دیالوگ داشت ولی قشنگ شروع کرده بودی موفق باشی!!!
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۶:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۶:۱۳
عضویت از:
از:
پیام:
 Re: هری پاتر و لرد سیاه - فصل اول
خوب بود ولي همون طور كه بچه‌ها گفتن اين گفت اون گفت زياد داشت!
تو ادامش اميدوارم موفق باشي!
koodak4
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۲:۵۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۲:۵۶
مرگخواران
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۵
از: یخچال خانه ریدل
پیام: 1708
 Re: هری پاتر و لرد سیاه - فصل اول
خوب بود ... ولی فکر میکنم در بعضی از جملات کمی منطق حرکات و رفتار های شخصیت ها پایین بود و باید روشون بیشتر کار میشد ولی رو مجموع خوب بود ... باید دید در ادامه چی کار میکنی.
موفق باشی.
تدلوپین
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۲:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۲:۳۰
محفل ققنوس
عضویت از: ۱۳۸۶/۷/۱۰
از: دور شبیه مهتابی‌ام.
پیام: 1495
 Re: هری پاتر و لرد سیاه - فصل اول
موضوع جالبی بود و خوب شروع کردی. امیدوارم به همین خوبی ادامه بدی. موفق باشی.
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۱:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۴ ۱۱:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 Re: هری پاتر و لرد سیاه - فصل اول
اولش هنوز نخوندمش ها
خيلي هري گفت رون گفت فلاني گفت داره
ولي موضوع جالبي داره
چون ميخوام اساسي تر جواب بدم
بعدا دوباره ميام
ولي كار جالبه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.