هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و لرد سیاه - فصل دوم


Harry Potter and the Dark Lord
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.
فصل دوم : اتفاق وحشتناك

هري و رون و هرمیون و آقاي و خانم ویسلی و بیل و فلور در یک کوپه نشسته بودند و جینی و فرد و جرج و لوپین در کوپه ي کنار آنها بودند هر چند وقت یک بار فرد و جرج به کوپه آنها می آمدند یا آقاي ویزلی به کوپه ي کناري سر میزد اینطور که معلوم بود
همه اضطراب داشتند انگار که هر لحظه ممکنه به آنها حمله شود آقاي ویزلی وقتی براي سرزدن به کوپه بغلی بلند می شد قیافه اش طوري بود که احساس می کرد الان با اجساد آن کوپه روبرو می شود . بعد از چند ساعت آنها به ایسگاه لندن رسیدند. هري و رون و هرمیون وسایلشان را گرفتند.

رون به هري و هرمیون گفت: " خوب دیگه اول باید هر دوتاتون بیاین خونه ما . بعدش هرسه حرکت می کنیم تا بریم خانه خاله ي هري و بعد از اون میریم بقیه جاودانه ساز ها رو پیدا می کنیم "

هري به رون نگاه کرد و گفت: " ببین من اصلا شما رو مجبور نمی کنم که دنبالم بیاین و می دونم اجازه این کارو هم ندارین . من اصلا نمی خوام جون شما رو به خطر بندازم پس بهتر اینه از این کار صرف نظر کنین "

هرمیون گفت: " امکان نداره بهترین دوستمونو تنها بزاریم اونم تو این وضعیت که تنها است و کلی خطر تهدیدش می کنند "

هري گفت: " من که می تونم از پسش بر بیام "

هرمیون گفت : " از کجا معلوم تو راه خیلی سختی رو در راه داري و ما هم تو رو کمک می کنیم و حالا زود باشین باید سریع تر بریم "

آنها از قطار پیاده شدند خانم ویزلی به طرف هري آمد و گفت: " هري آرتور چندتا از ماشین هاي وزارت خونه رو گفته بیان . تو این چند روز تا ازدواج بیل و فلور باید بیاي پیش ما بعدش به دستور دامبلدور باید بري پیش خاله و شوهر خاله ات بعد دوباره میاریمت پیش خودمون "

هري گفت: " نه من نمی تونم از خونه خاله ام بیام پیش شما من باید جاي دیگه بروم تا کار هایم رو انجام بدم "

خانم ویزلی گفت: " می دونستم این حرف رو می زنی . باید هم این کارو بکنی چون فقط تو از پسش بر میاي "

آقاي ویزلی گفت: " بریم مولی احتمالا ماشین هاي وزارت خونه رسیدند " اینو گفت و هري رو به سمت سکوي نه و سه چهارم برد و گفت: " کمکت کنم ؟ "

هري گفت: " نه خیلی ممنون خودم میرم " و به سمت سکوي سنگی نه و سه چهارم رفت و از آن رد شد بعد از او به ترتیب آقا و
خانم ویزلی . هرمیون و رون . جینی و لوپین . بیل و فلور و در آخر فرد و جرج از دیوار عبور کرده و پیش او آمدند. آقاي ویزلی گفت:
" اونا هاش " بعد دستش را به طرف دو ماشین سیاه رنگ دراز کرد و بعد گفت: " سریع برین سوار شین که دیر شده " رو به خانم ویزلی کرد و گفت: " من میرم وزارتخانه ببینم چه خبره "

خانم ویزلی گفت: " سعی کن زود بیاي "

آقاي ویزلی در حالی که دور می شد داد زد: " باشه "

خانم ویزلی بچه ها را به طرف یک ماشین برد با این که فضاي داخل ماشین بزرگ بود، اما براي آن همه آدم جا نداشت هري، رون، هرمیون و جینی وسایلشان را درون صندوق ماشین گذاشتند و سوار شدند. خانم ویزلی هم سوار ماشین آنها شد. فرد و جرج ولوپین و بیل و فلور سوار ماشین دیگر شدند ماشین ها حرکت کردند و پس از مدتی به خانه رسیدند.

فلور با خوشحالی گفت: " اوه دوباره برگشتیم کونه . کیلی دلم تنگ شده بود"

همه از ماشین پیاده شدند راننده هاي وزارت خونه به آنها کمک کردند که چمدان هایشان را از صندوق عقب بردارند و بعد سریع پشت ماشین نشستند و رفتند . جینی تا جایی که میتونست از فلور فاصله گرفت . همه به سمت خانه رفتند.

رون به هري گفت: " خوب دیگه رسیدیم "

هري باسر حرف او را تایید کرد و آخر از همه وارد خونه شد. داخل خانه سوت و کور بود . خانم ویزلی سریع به هري گفت: " مطمئنا خسته شدي برو یه کمی استراحت کن " بعد رو به رون و هرمیون کرد و گفت : " شما هم بهتره همراهش برید "

رون که تازه متوجه قضیه اي شده بود پرسید: " چرا تانکس نیومد اون دیشب تو هاگوارتز بود اما الان نیست "

خانم ویزلی گفت: " اون کارایی داره که باید انجام بده "

رون گفت: " در مورد محفل ققنوس؟ "

خانم ویزلی گفت: " آره . و در ضمن فوضولی موقوف "

هري گفت: " مگه محفل ققنوس هنوز برپا است؟ من فکر می کردم بعد از مرگ دامبلدور ... "

این دفعه لوپین که در طول سفرشان یک بار هم حرف نزده بود به جاي خانم ویزلی جواب داد: " آره برپاست . دلیلی نداره محفل ققنوس از بین بره . خود دامبلدور هم اینطوري راضی تره " و بعد خانم ویزلی به هري و رون و هرمیون اشاره کرد که بروند . هري و رون و هرمیون به اتاق رون رفتند و روي تخت رون نشستند .

رون رو به هري کرد و گفت : " هري من یه چیزي فهمیدم "

هري گفت: " چه چیزي ؟ "

رون گفت: " در مورد ر.ا.ب "

هري گفت: " خب چه چیزي "

رون گفت: " به نظر من a ،rab وسطش اسم یک نفر نیست، بلکه and هست که در این صورت دو نفر می شوند."

هرمیون گفت: " این امکان نداره "

رون گفت: " چرا داره . امکان اینکه ر.ا.ب دونفر باشند زیاده "

هري گفت: " نه امکان نداره " بعد پیام را از جیبش در آورد و براي رون و هرمیون خواند:

خطاب به لرد سیاه
می دانم قبل از اینکه تو این نامه را بخوانی
من خواهم مرد
اما می خواهم بدانی این من بودم که راز تو
راکشف کردم. من جاودانه ساز واقعی را
دزدیده ام و قصد دارم به محض آن که بتوانم
آن را نابود کنم.
با این امید با مرگ مواجه می شوم که وقتی تو با همتایت
مواجه شدي یکبار دیگر فانی شده باشی.
امضا: ر.ا.ب

بعد از خواندن هري رو به رون کرد و گفت : " اگر دقت کنی این یارو همه جاي نامه خودش را یک نفر معرفی کرد "

رون گفت: " آها فهمیدم "

هرمیون گفت: " به نظر می آد این شخص براي نابود کردن دیوانه ساز مرد چون گفته با این امید با مرگ مواجه می شوم که وقتی تو با همتایت مواجه شدي یکبار دیگر فانی شده باشی پس معلوم می شه حتما باید خودش رو می کشت تا جاودانه ساز را از بین ببرد . احتمالا نابود کردن جاودانه ساز باید خیلی سخت باشه. "

هري گفت: " آره . به خاطر همین دامبلدور دستش اونجوری شد . اون گفته بود که اسنیپ کمکش کرد تا زنده بمونه"

رون گفت: " اسنیپ؟ "

هري گفت: " آره "

هرمیون گفت: " اسنیپ که آخر اونو زد کشت پس چرا اونو نجات داد ؟ "

هري گفت: " نمی دونم . منم از این قضیه بی اطلاعم "

رون گفت: " آخر سر از کار این اسنیپ سر در نیاوردیم " هري هم حرفش رو تایید کرد.

هرمیون گفت: " بهتر نیست بریم پائین؟ "

رون گفت: " نمی دونم ولی مادرم گفت هري باید استراحت کند "

هري گفت: " بی خیال . من که خسته نیستم "

رون گفت: " باشه میریم پایین اما خودت باید جواب مادرم رو بدي "

هري گفت: " باشه "

هري و رون و هرمیون پائین رفتند . بلافاصله خانم ویزلی پیش آنها آمد و گفت: " چرا باز پائین آمدین؟ "

هري گفت: " من خسته نیستم "

خانم ویزلی گفت: " به هر حال من می گم کمی استراحت کنی بد نیست "

رون گفت: " مامان . هري که خسته نیست براي چی اینقدر اصرار می کنید که برود استراحت کند "

خانم ویزلی گفت: " خب اشکال ندارد می تونید بمونید اما سعی نکنید خرابکاري بکنید "

رون که با تعجب به خانم ویزلی نگاه می کرد گفت: " ما که بچه نیستیم براي چی باید خرابکاري بکنیم ؟ "

فرد و جرج که تا به حال گوشه اي نشسته و در حال صحبت کردن بودند به خانم ویزلی گفتند: " رون راست می گوید اون الان دیگه مردي شده براي خودش . الان دیگه خرابکاري بالا نمی آره"

رون با عصبانیت رو به آنها کرد و گفت: " اگه یک بار دیگر من رو مسخره کنید... "

خانم ویزلی گفت: " بس کنید دیگه. رون دارم بهت هشدار می دم "

رون گفت: " باشه من خرابکاري نمی کنم " و بعد رون همراه هري و هرمیون رفتند و گوشه ي اتاق نشستند.

رون به هري گفت: " دست شما درد نکنه چه خوب جواب همه رو دادید می خواي شونتو بمالم "

هري خندید و گفت: " تو که فرصت ندادي" در همین هال صداي هوهوي جغدي را شنیدند جغد به داخل خانه آمد و روزنامه اي را
روي میز انداخت و رفت. خانم ویزلی روزنامه را برداشت و مشغول خواندن شد ناگهان چشمانش گرد شد انگار که خبر وحشتناکی را دیده بود. لوپین که متوجه حالت خانم ویزلی شد پرسید: " چی شده مالی؟ "

خانم ویزلی در حالی که چشم از روزنامه برنمی داشت گفت: " به یک مهد کودك ماگلها حمله شده " بعد کمی از روزنامه را خواند و ادامه داد: " گري بک امروز صبح به یک مهد کودك ماگلها حمله کرده و حدود 13 نفر از بچه
ها را زخمی کرد . چقدر وحشیانه"

رون گفت: " براي چی به یک مهد کودك حمله کرده؟ "

لوپین جواب داد: " علاقه ي گري بک بیشتر توي آلوده کردن بچه هاست تا بزرگتر ها . اگر بخواهند همین جوري پیش بروند کل بچه هاي ماگل رو آلوده می کنند " خانم ویزلی در حالی که به آنها اشاره کرد تا ساکت شوند شروع به خواندن ادامه ی روزنامه با صداي بلند کرد:

" طبق شواهد بدست آمده صبح امروز شخصی به نام گري بک که یک مرگ خوار گرگینه است پس از آن که با زور وارد مهد کودك بچه ها در لندن شد حدودا 13 بچه 7 تا 10 ساله را زخمی کرده و قبل از رسیدن ماموران وزارتخانه از آن محل متواري شده است اکنون همه ي بچه ماگل هایی که توسط او زخمی شده اند به بیمارستان سنت مانگو منتقل شده اند و ماموران وزارت خانه مشغول پاك کردن حافظه ماگل هاي ساکن آن محل هستند اسکریم جیور وزیر سحر و جادو از این اتفاق اظهار تاسف کرد و
گفت که حس آزادي در مرگ خواران زیاد شده و همین باعث بوجود آمدن این اتفاق شده است و اضافه کرد که کارآگاهان او آماده پیدا کردن ردي از مرگ خوارانند تا بتوانند محل اختفاي آنها و اسمش رو نبر رو پیدا کنند "

خانم ویزلی بعد از خواندن روزنامه با قیافه وحشت زده به آنها نگاه کرد و گفت: " حتی فکرش هم وحشتناك است که یک مرگ خوار راست و راست تو خیابون ها بگردد و بچه هاي کوچکی که در خیابان هستند رو آلوده کند "

هري با تعجب به قیافه ی وحشت زده آنها نگاهی کرد و گفت:
" ولدمورته و وحشتش . اگه ولدمورت وجود داشته باشه این چیزها هم وجود داره. پس باید ولدمورت از بین بره تا همه این حوادث وحشتناك خاتمه پیدا کنه " چند نفر از آنها با شنیدن نام ولدمورت بر خود لرزیدند و به هري نگاه کردند اما هري به هیچ کدوم از آن ها نگاه نکرد و چشمش را به زمین دوخت. حرف درست و کاملی زده بود. تا وقتی ولدمورت هست، این حوادث پیش می آید پس او باید ولدمورت را از بین می برد. به هر قیمتی که شده ... حتی به قیمت جانش ...

قبلی « هری پاتر و لرد سیاه - فصل اول هری پاتر و لرد سیاه - فصل سوم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.