هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و لرد سیاه - فصل سوم


Harry Potter and the Dark Lord
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.
فصل سوم:دعوت براي عروسی

آقاي ویزلی آن روز زود به خانه آمد . سریع رفت و کنار لوپین نشست و با صداي بلند کارهاي آن روزش را گزارش کرد: " امروز روز پرکاري بود . به سختی تونستم کارهایم را ردیف کنم و زود به خانه بیایم. خبر حمله گري بک رو شنیدین؟ "

خانم ویزلی گفت: " آره خیلی وحشیانه بود "

آقاي ویزلی ادامه داد: " امروز یه سري به سنت مانگو هم زدم . بالاخره تونستم بخش ماگلها را پیدا کنم رفتم و آنها رو دیدم ..."

خانم ویزلی که با عصبانیت به آقاي ویزلی نگاه می کرد گفت: " تو باز داري به ماگلها علاقه نشان می دهی ؟ "

آقاي ویزلی گفت: " سخت نگیر مالی " بعد حرفش را قطع کرد و منتظرماند تا خانم ویزلی آرام تر شود، بعد ادامه داد: " رفتم اونجا و اونها رو دیدم وضعشان بد بود. گري بک خیلی بد آنها رو گاز گرفته بود، طوري که صورت یکی از آنها کاملا غیر قابل شناسایی بود.

فرد و جرج که معلوم بود از حرف هاي آنها خسته شده بودند به هري . رون . هرمیون و جینی گفتند: " بیاین بریم کوییدیچ بازي کنیم "

هري با خوشحالی گفت: " باشه . نظر خوبیه " هري برگشت و به تعدادشان نگاه کرد و گفت: " اما ما همه که جارو نداریم "

فرد گفت: " نگران جارو نباش "

رون گفت: " چرا ؟ "

جرج گفت: " ما اخیرا یاد گرفتیم چجوري جاروي پرنده بسازیم . چند نمونه از آنها را ساختیم توي باغ هست می تونید از اونها استفاده کنید البته به پاي جاروي هري نمیرسه. هر گونه صدمه اي هم که از این جاروها به شما رسید به مسئولیت خودتان چون ما هنوز این ها را خوب آزمایش نکردیم "

هري گفت: " باشه " هري و جینی ورون رفتند بالا و جاروهایشان را آوردند، بعد آنها بلند شدند و از خانه بیرون آمدند و به طرف باغ رفتند.

خانم ویزلی قبل از اینکه بیرون بروند گفت: " مواظب خودتون باشید "

رون گفت: " مامان اسمشو نبر که قرار نیست بیاد اینجا ..."

فرد خندید و گفت: " نه خنگه . مامان منظورش به جاروهاي ما بود . هنوز فکر می کنه محصولات ما خطرناکه "

هرمیون با ترس گفت: " جاروهاي شما خطرناك که نیست؟ "

جرج گفت: " تنها محصولیه که سعی نکردیم خطرناکش کنیم "

هرمیون از اینکه سوار جاروهایی بشود که مدام سعی می کنند افراد رو زمین بندازند می ترسید. ظاهرا او تنها کسی بود که باید سوار این جاروها می شد. هري و جینی جارو بدست کنار هم و باهم راه می رفتند. فرد که به این مسئله شک کرده بود، به جینی یواشکی گفت: " یکی دیگه؟ " و جینی سریع گفت: " فوضولی نکن " و فرد گفت: " چشم خانم کوچولو "

هري از فرد پرسید: " چرا جاروهایتان را نیاوردید؟ "

فرد و جرج باهم گفتند: " ما از همون جاروهاي دست ساخت خودمون استفاده می کنیم چون جاروهایمان توي مغازمونه " بعد فرد دستش را بالا برد و گوشه ي باغ را نشان داد و گفت: " اوناهاش" هري به جایی که فرد نشان می داد نگاه کرد و دید چند چوب به قطر چوب جارو روي زمین افتاده که ظاهرا نیمه کاره بود و کنار آنها چند جاروي کامل افتاده بودند. جرج شروع به شمردن جارو ها کرد و گفت: " ما سه تا جاروي پرنده تا الان درست کردیم که درست به تعداده "

رون پرسید: " درست کردنشون راحته؟ "

جرج جواب او را داد: " از اونی که فکر می کنی سخت تره " بعد دستش را دراز کرد و یک جارو از زمین برداشت و به هرمیون داد و دوتاي دیگه رو هم او و فرد گرفتند.

هري گفت: " خب . حالا اسنیچ و کوافل و بلاجر از کجا گیر بیاریم؟ "

فرد گفت: " فکر اون جاش رو هم کردیم بعد چوبدستی اش رو بالا برد و گفت: " اکیو جعبه توپها ... " بعد ناگهان جعبه اي از وسط باغ به پرواز در آمده و جلوي آنها روي زمین افتاد. فرد گفت: " این ها رو خریدیم . خوب حالا بریم براي بازي کردن"

جرج گفت: " صبر کن " بعد رفت کنار جاروهاي نیم ساخته و دو تا چوب که کلفت و کوتاه بود برداشت و گفت: " این ها براي ما لازم می شود . مگه یادت رفته ما مدافعیم " بعد یکی از چوبها رو به فرد داد و دیگري رو خودش برداشت و گفت: " حالا بریم " فرد و جرج در حالی که جعبه توپها رو در دست داشتند جلوي آنها حرکت کردند و هري و رون و هرمیون و جینی هم به دنبالشان رفتند. پس از مدتی بالاخره به جاي خلوتی رسیدند که دور از دار و درخت بود.

جرج گفت: " همین جا خوبه "

فرد گفت: " خوب باید دو دسته بشیم "

جرج گفت : " خوب باید این کارو کرد هري بیا سمت چپ من جینی بیا سمت راست من . خوب رون بروسمت راستم و هرمیون تو هم برو سمت چپم . خوب منم میام جزو تیم سمت چپی و فرد هم میره جزو تیم سمت راستی... بنابراین من و هري و هرمیون تو یک تیم هستیم و فرد و رون و جینی جزو یک تیم دیگه "

فرد گفت: " خوب هري و جینی جستجوگر . رون و هرمیون دروازه بان . من و تو هم مدافع اما ما هرکدوم یک نفر رو کم داریم "

جرج گفت: " مهاجم؟ "

فرد گفت: " آره "

صدایی در پشت شان گفت: " خب مهاجمتون هم جور شد، ماهم بازي " همه به پشت نگاه کردند. چارلی و بیل ایستاده و جارو بدست بودند. جینی و رون به سمت چارلی رفتند جینی پرید تو بغل چارلی و گفت: " کی اومدي؟ " چارلی در حالی که با رون دست می داد گفت: " همین الان اومدم " رو به رون کرد و گفت: " چطوري رون ؟ " رون گفت: " خوبم " بعد دستش را دراز کرد و با هري دست داد و گفت: " از دیدنت خوشحالم " هري گفت: " منم همین طور" بعد دستش را به سمت فرد و جرج دراز کرد و با آنها دست داد و گفت: " خیلی خوبه . شنیدم کار و کاسبی تون گرفته " فرد و جرج گفتند: " خیلی ممنون " آخر از همه با هرمیون دست داد: " خوشحالم می بینمت هرمیون " هرمیون گفت: " ممنون "

بعد بیل گفت: " شنیدم براي مهاجم مشکل داشتید. خوب ما هم اومدیم تو نقش مهاجم"

فرد گفت : " خوبه چون شما قوي هستید نقش سه تا مهاجم رو باهم انجام می دهید "

چارلی سریع گفت: " و شما هم هرکدوم اندازه دوتا مدافع قدرت دارید"

جرج گفت : " خب دیگه پس تیم ما تقریبا کامله. بیل تو برو طرف فرد و چارلی تو هم بیا تو تیم ما "

چارلی گفت: " قبوله "

جرج گفت: " خوبه حالا همه برید هوا "

همه سوار جاروهایشان شدند و پرواز کردند و بالاي سر جرج روي هوا ایستادند . هري و هرمیون و چارلی یک طرف ایستادند و جینی و رون و فرد و بیل طرف دیگر ایستادند. جرج چوبدستی شو در آورد و تکان داد دو سطل از داخل آن در آمدند و به هوا رفتند و دو طرف زمین روي هوا ایستادند جرج گفت: " این هم دروازه . خوب حالا توپ ها رو می اندازم" در جعبه توپها رو باز کرد. اسنیچ طلایی و بلاجرها رها شدند جرج کوافل رو گرفت و به هوا پرت کرد و گفت: " شروع کنید "

همزمان با حرف او بیل و چارلی بسوي کوافل حرکت کردند . رون و هرمیون به طرف دروازه حرکت کردند و هري و جینی بالاتر از همه به پرواز در آمدند براي جستجوي اسنیچ جرج سوار جارویش شد و به طرف فرد پرواز کرد وگفت:" حالا ببینم چی کار می کنی " فرد در حالی که می خندید به سوي بلوجري که طرف جینی می رفت حرکت کرد و با یک ضربه ي محکم بلوجر را از او دور کرد. بیل و چارلی هنوز با هم گلاویز بودند بالاخره چارلی کوافل را از دست بیل قاپید و به سرعت به طرف دروازه حرکت کرد و اولین گل را به ثمر رساند.

آنها در کل چهار نوبت بازي کردند که از این چهار بار سه بار هري اسنیچ رو گرفت و بار آخر به خاطر اینکه جینی ناراحت نشود، خودش را کنار کشید تا جینی اسنیچ رو بگیرد . هرمیون بازي افتضاحی رو از خودش ارائه داده بود رون خیلی خوب بازي کرده
بود. چارلی بازیش از بیل بهتر بود . فرد و جرج هم که هر دو بهترین بازي را کرده بودند. وقت ناهار که شد لوپین به آنجا آمد و گفت که به خانه بیایند و بعد آن ها بازي رو متوقف کردند از جاروهایشان پیاده شدند و به سمت خانه رفتند. وقتی به خانه رسیدند دیدند فلور کنار خانم ویزلی نشسته و در حال حرف زدن هست: " کب فکر کردم براي پس فردا باید همه چیز آماده باشه . در ضمن من چند تا از دوستانم رو تو فرانسه دعوت کردم که بیایند البته فکر نکنم که بیایند آکه می دونی راه کیلی زیاده"

هري از رون پرسید: " پس فردا چه خبره؟ "

رون گفت: " اوه فکر کردم میدونی . عروسی بیل و فلوره دیگه "

خانم ویزلی که ازحرف هاي فلور خسته شده بود با ورود آنها گفت: " چون تعدادمون زیاده باید بیرون غذا بخوریم بنابراین باید همگی کمک کنید وسایلو بیرون ببریم " بیل و چارلی و آقاي ویزلی دست به کار شدند و میز ها و صندلی ها رو بیرون بردند
هرمیون و فلور و جینی هم بشقابها و قاشقها و چنگالها را می بردند . آن روز آنها ناهارشان را بیرون خوردند . روز خیلی خوبی بود تا شب به غیر از خبر حمله گري بک به مهد کودك خبر وحشتناك دیگه اي نشنیدند لوپین از پیش آنها به قصد انجام دادن ماموریتش براي محفل ققنوس رفته بود و هنوز برنگشته بود . آقاي ویزلی روي صندلی خوابش برده بود بیل کنار فلور خوابیده بود هري به همراه رون به اتاقش رفت و خوابید.

فردا صبح رون هري را بیدار کرد و هر دو براي خوردن صبحانه پائین رفتند . صداي گفت و گوي خانم ویزلی با یک زن و مرد غریبه به گوش می رسید . وقتی پائین رسیدند، دیدند خانم ویزلی دارد با پدر و مادر هرمیون صحبت می کند ظاهرا آنها آنروز به خانه ی آنها دعوت شده بودند. هري و رون جلو رفتند و به حرف هاي خانم ویزلی گوش دادند: " راستش رو بخواین فردا صبح مراسم ازدواج پسرم هست می خواستم ازتون دعوت کنم که اگر مشکلی نیست تشریف بیارید "

خانم گرنجر گفت: " حتما می آییم "

خانم ویزلی تشکر کرد و گفت: " خب پس فردا صبح همین جا بیاین چون ما توي کلیساي جادوگرا مراسم رو برگزار می کنیم و فکر نکنم شما بتونید آن رو پیدا کنید "

خانم گرنجر گفت: " باشه پس ما فردا همین جا می آییم. فقط مشکلی نیست که تو کلیساي جادوگرا بین آن همه جادوگر ما هم ..."

خانم ویزلی سریع جواب داد: " نه فکر نکنم مشکلی باشه"
معلوم بود نظر آقا و خانم گرنجر نسبت به جادو و جادوگري کاملا با نظر خاله و شوهر خاله اش فرق داشت. خاله و شوهر خاله اش از هر موضوعی که بوي جادو و جادوگري بدهد بدشان می آمد و سعی می کردند از این مسائل فرار کنند، اما آقا و خانم گرنجر این جوري نبودند.

هري و رون جلو رفتند وقتی هرمیون آن ها را دید با خوشحالی به پدر و مادرش گفت: " آه نگاه کن مامان. این ها دوستاي من هستند. ایشون رون ویزلی پسر خانم ویزلی هستند " آقا و خانم گرنجر دستشان را جلو آوردند و با رون دست دادند، بعد هرمیون هري را نشان داد و گفت: " ایشون هم هري پاتر هستند" خانم و آقاي ویزلی دستشان را جلو آوردند و با هري دست دادند و گفتند: " از دیدنتون خوشبختیم "

هري و رون هم گفتند : " متشکریم "

قبلی « هری پاتر و لرد سیاه - فصل دوم هری پاتر و لرد سیاه - فصل چهارم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
hermionejain
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۱:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۸:۱۰
عضویت از: ۱۳۹۲/۱۲/۳
از: همین دور و برا...
پیام: 355
 پاسخ به هری پاتر و لرد سیاه - فصل سوم
نسبت به فصل قبل خیلی بهتر بود.موفق باشی

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.