هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و لرد سیاه - فصل چهارم


Harry Potter and the Dark Lord
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.
فصل چهارم: دزدي از وزارت خانه

آقا و خانم گرنجر آن روز تا غروب پیش آن ها بودند . آقاي ویزلی که اواخر از آن ها سوالاتی در مورد دنیاي ماگل ها می پرسید مدام با نگاه خشمگین خانم ویزلی روبرو می شد. آن روز هم هرمیون و هم رون به پدر و مادرشان گفتند که می خواهند هري رو براي رسیدن به هدفش کمک کنند و با او به جاهایی که می خواست برود بروند . خانم ویزلی کاملا راضی بود و بعد از شنیدن این موضوع بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرد و در حالی که رون را بغل کرده بود گفت: " می دونستم یه همچین چیزي رو می خواي . من واقعا خوشحالم پسري مثل تو دارم که دوستش رو در هیچ جا رها نمی کنه . رون تو واقعا شجاعی " پدر و مادر هرمیون هم قبول کردند، اما هري فکر کرد آن ها زیاد راضی نیستند دخترشان را به کام مرگ بفرستند. بعد از چند ساعت حدود ساعت 6 بود که خانم و آقاي گرنجر از آن جا رفتند . رون و هرمیون از اینکه اجازه داشتند هري رو کمک کنند خیلی خوشحال بودند.

هري به آنها گفت: " شما که نمی تونید تا آخر من رو کمک کنید . شما باید برگردید هاگوارتز "

هرمیون گفت: " آره اما تا وقتی هاگوارتز نرفتیم تو را کمک می کنیم . " بعد از آن هري ساکت شد و به فرد و جرج که در حال آزمایش کردن وسایل شوخی شان بودند گفت: " مغازه تون رو بستید؟ "

فرد گفت: " نه یه نفر رو گذاشتیم موقعی که ما نیستیم تو مغازه باشه "

جینی که گوشه اي نشسته بود و مشغول حل کردن جدول مجله بود از فرد و جرج پرسید: " شماها پودر فرارتون رو به مالفوي هم فروختید؟ "

فرد گفت: " براي چی این رو می پرسی ؟ "

رون گفت: " مالفوي به وسیله ی پودر فرار شما از دست ما فرار کرد "

فرد و جرج خندیدند و گفتند: " راستی ؟ "

جرج گفت: " نه ما به مالفوي چیزي نمی فروشیم . اما از این پودرها زیاد فروختیم . مالفوي می تونست به خیلی ها بگه که برایش بخرند "

جینی گفت: " اوه راست می گی "

آقاي ویزلی که بعد از رفتن خانم و آقاي گرنجر زیاد حرف نمی زد گفت: " راستی خبر جدید رو شنیدین؟ "

خانم ویزلی گفت: " نه مگه چی شده . تو روزنامه که چیزي ننوشته بود "

آقاي ویزلی گفت: " چون اسکریم ژور نمی خواد مردم از این موضوع چیزي بدونند "

خانم ویزلی گفت: " خب چی شده؟ "

آقاي ویزلی گفت: " دیشب یک نفر رفته تو وزارت خونه همه چیز رو بهم ریخته این طور که بعضی ها می گفتند ظاهرا یه چیزایی هم دزدیده "

رون پرسید: " چه چیزایی رو؟ "

آقاي ویزلی گفت: " نمی دونم . اسکریم جیور نمی خواد چیز بیشتري راجع به این موضوع بگه . فکر میکنه اگه مردم بدونند یه نفر دزدکی وارد وزارتخانه شده و چیزي دزدیده احساس خطر بیشتري می کنند و نگران می شوند . چون هر چی باشه اون جا وزارتخانه هست تنها جایی که نباید اتفاقی اونجا بیفته و یا از اونجا دزدي بشه وزارتخانه هست . با این اتفاق همه می فهمند امنیت هنوز خیلی پایینه "

رون گفت: " فعلا که نشنیدیم اسکریم جیور براي بالا بردن امنیت کاري بکنه اون همش سعی میکنه سر مردمو گرم کنه و به مردم اطمینان بده که داره کارایی می کنه "

خانم ویزلی که از پنجره بیرون را نگاه می کرد گفت: " آرتور نگاه کن. مودي اومد "

آقاي ویزلی رفت در رو باز کرد مودي دم در ایستاده بود و وقتی آقاي ویزلی در رو باز کرد، گفت: " مهمون نمی خواین؟ "

خانم ویزلی گفت: " چرا بفرمائید تو "

مودي بلافاصله اومد و به هري دست داد و گفت: " خوبی هري ؟ "

هري گفت: " مرسی " و به نوبت مودي با همه دست داد و سلام کرد و گفت:
" واقعا روز بیخودي بود . تمام وقت مشغول پیدا کردن ردي از اون دزد بودیم اما هیچ ردي پیدا نکردیم . اسکریم جیور عصبانی بود . "

آقاي ویزلی گفت: " قطعا اون نمی خواد مثل فاج باشه . تو زمان فاج هم این مشکل پیش اومد "

مودي گفت: " واقعا تعجب کردم . اون این قدر کارش رو خوب انجام داد که هیچ سرنخی از خود بجا نگذاشت "

رون گفت: " دزده؟ "

فرد جواب او را داد: " آره دیگه . تو چقدر باهوشی "

رون گفت: " فرد بهت هشدار داده بودم که ... "

فرد گفت: " مثلا چی کار می خواي بکنی؟ "

خانم ویزلی گفت: " بس کنید و گرنه با من طرفید "

رون کمی آروم گرفت و در حالی که سعی میکرد به فرد نگاه نکند به هري گفت: " اصلا از این کاراش خوشم نمیاد"

آقاي ویزلی از مودي پرسید: " معلوم نشد چه چیزي دزدي شده ؟ "

مودي گفت: " تا جایی که معلوم بود یه سري پرونده بود . اسکریم ژور اطلاعات کاملی در اختیارمون نگذاشت"

آقاي ویزلی گفت: " احتمال داره اسمش رو نبر پشت این ماجرا باشه؟ "

مودي گفت: " احتمالش زیاده "

هري گفت: " نفهمیدین پرونده ها در مورد چی بودند؟ " چشم جادویی مودي در حدقه چرخید و روي هري ثابت شد کمی به او نگاه کرد بعد گفت : " نه نفهمیدم . هنوز ماموران وزارتخانه در حال شمارش پرونده ها هستند تا بفهمند چه پرونده اي نیست " آن ها تاشب درمورد این موضوع صحبت کردند شب چارلی از خانه رفت و گفت که فردا برمی گردد مودي که از سوالات آن ها خسته شده بود گفت: " به هر حال ما هنوز در حال تحقیق هستیم " و با این حرف به همه فهموند که بس کنند.

ناگهان تانکس در را باز کرد و با قیافه ی وحشتناكی در حالی که نفس نفس می زد گفت: " مرگ خوارها مرگ خوارها ... "

مودي در حالی که هر دو چشمش به او نگاه می کرد، گفت: " چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ "

تانکس با قیافه اي مضطرب گفت: " مرگ خوارها . اونا منو دنبال کردند . هویت من مشخص شد . مودي... مرگ
خوارها اینجان ..."

آقاي ویزلی در حالی که وحشت زده شده بود گفت: " تو مطمئنی. شاید اشتباه می کنی"

تانکس در حالی که سرش را تکان می داد گفت: " نه باور کنید اونا پشت سر من اومدن اینجا. فکر کنم الان تو باغ هستند "

مودي که چوب جادویش را از جیبش بیرون آورده بود به خانم ویزلی گفت: " مالی . بچه ها رو ببر بالا مواظبشون باش ."
در همین حال بیل و فلور که می خندیدند آمدند. آن ها خیلی وقت بود بالا رفته بود و معلوم نبود تا آن موقع چیکار می کردند. بیل که قیافه وحشت زده آن ها را دیده بود، گفت: " چی شده ؟"

ناگهان چیزي باصداي بلند به پنجره برخورد کرد و شیشه را شکست. مودي خیلی مختصر به بیل گفت: " مرگ خوارها اینجان " بیل چوبدستی اش رو از جیبش در آورد و به سمت آن ها آمد. فلور به بیل گفت: " مواظب باش بیل" بیل به فلور گفت: " همین جا بمون "
بعد بیل و مودي و آقاي ویزلی و تانکس در حالی که چوبدستی شان را آماده در دست گرفته بودند بیرون رفتند. بعد از مدتی سر و صداي زیادي به پا شد معلوم بود جنگی در گرفت .خانم ویزلی همه را جمع کرد و بالا برد. از پله ها بالا رفتند که ناگهان صداي بلند مردي غریبه آمد که گفت: " خب حالا دیگه دارین فرار میکنین؟ شما باید کشته بشین جاسوس ها "

هري برگشت و دید مردي در پله ها ایستاده ظاهرا توانسته بود یواشکی به آن جا بیاید. آن مرد نقابی به صورت زده بود . معلوم بود یکی از مرگ خواران است . او چوبدستی اش رو بالا برد و طرف آنها کرد. " آوادا ... " ولی قبل از اینکه حرفش رو بزند هرمیون چوبدستی اش رو در آورد و به سمت آن مرد گرفت. نور قرمز رنگی از چوبدستی اش بیرون آمد اما قبل از اینکه به او بخورد آن مرد غیب شد و بالاي راه پله ها ظاهر شد. در همین حال بیل و آقاي ویزلی در حالی که از پله ها بالا می آمدند به آنها گفتند که کنار بروند و بعد چوبدستی شان را به سمت آن مرد نشانه گرفتند اما افسون هایشان به او نخورد و آن فرد وقتی دید که در خطر است، غیب شد.

در همین حال تانکس و مودي آمدند. آقاي ویزلی پرسید: " چی شد؟ گرفتینشون؟ "

مودي گفت: " نه غیب شدند "

بیل در حالی که به آنها نگاه می کرد گفت: " جرئتشان بیشتر شده "

خانم ویزلی گفت: " بخیر گذشت "

مودي گفت: " به نظرم ولدمورت چندتا مرگ خوار جدید پیدا کرده " تانکس هم حرفش رو تائید کرد.

خانم ویزلی گفت: " شب قبل از عروسی این تنها اتفاقی بود که انتظارش نمی رفت. خب حالا بخیر گذشت. همگی برید بخوابید. "

آن شب هري و رون به اتاقش رفتند و بعد از اینکه تا نصفه شب درمورد آن موضوع صحبت کردند، خوابیدند. فردا صبح همه آماده براي رفتن به کلیسا بودند. آقا و خانم گرنجر هم با یک لباس شیک به خانه آن ها آمدند همه آماده رفتن به کلیسا شدند هري گفت: " این کلیسا کجا هست ؟ "

خانم ویزلی گفت: " خودت ببینی بهتره "

آقاي ویزلی هم بعد از اینکه لباسش را پوشید گفت: " من چند تا ماشین وزارتخانه را خبر کردم که بیایند " بعد به هري نگاه کرد و گفت: " براي بالا بردن امنیت " و بالاخره بعد از مدتی همه سوار ماشین شدند و حرکت کردند. چند دقیقه در راه بودند تا رسیدند. هري از پنجره ماشین نگاه کرد، هیچ ساختمان بزرگی به عنوان کلیسا آن جا نبود. آن جا فقط یک کوچه ی بن بست باریک بود که در وسط شهر بود. همه پیاده شدند. آقاي ویزلی جلوي همه در کوچه باریک رفت و بعد همه پشت او حرکت کردند. آقاي ویزلی تا ته کوچه بن بست رفت و بعد چوبدستی اش را روي دیوار گذاشت و گفت: " من آرتور ویزلی به همراه آشنایان هستم. اومدم اینجا براي شرکت در مراسم ازدواج پسرم " چوبدستی اش را عقب کشید . ناگهان دري در روي دیوار به وجود آمد، درست مثل اتاق ضروریات. آقاي ویزلی گفت: " بریم" و در را باز کرد. هري بزرگترین کلیساي عمرش را دید. آن جا بسیار نورانی و بزرگ بود.

همه وارد شدند. پس از مدتی کلی مهمان آمدند به طوري که همه ي صندلی هاي کلیسا پر شد. بیل همراه فلور آمدند. فلور که لباس سفیدي پوشیده بود، بسیار زیبا شده بود. بیل و فلور جلوي کشیش رفتند و کنار هم ایستادند. کشیش گفت: " خوش آمدید امروز ما اینجا جمع شدیم تا شاهد ..."

اما هري حواسش به او نبود از دیشب تا به حال به ولدمورت فکر می کرد. پس از حمله ي اون مرگ خوارها بیشتر به یاد نابود کردن ولدمورت افتاده بود. در این فکر بود که چگونه جاودانه ساز ها رو پیدا کند و یا چه جوري آنها را نابود کند با در نظر گرفتن این که نابود کردن آن ها آن طوري که تا بحال شنیده بود، خیلی سخت بود. ناگهان یاد دامبلدور افتاد، یاد سیریوس افتاد که هردو مرده بودند.  به خاطر وجود داشتن ولدمورت و به یاد آن همه بچه افتاد که توسط مرگ خواري که به او خدمت می کرد، زخمی شده بودند . به یاد پدر و مادرش که توسط خود او کشته شده بودند. پس از مدتی به خودش آمد. کشیش گفت: " پیوندتان مبارك حالا می تونید همدیگه رو ببوسید " بیل طرف فلور رفت. توری که جلوی صورتش بود را کنار زد و صورتش را به صورت او نزدیک کرد و آنها با تمام وجود یکدیگر را بوسیدند.

کل مهمانها از روي صندلی شان بلند شدند و شروع به دست زدن کردند. خیلی مهمان آن جا دعوت شده بودند. دوست هاي فلور هم آمده بودند. چند تا از جوانان که به نظر می رسید دوست بیل هستند، هم آن جا بودند. چند نفر از افراد وزارتخانه که معلوم بود دوست آقاي ویزلی بودند به آنجا آمده بودند. پدر و مادر فلور هم آنجا بودند و چندین نفر دیگر
که هري آنها را نمی شناخت، هري در لحظه ی بوسیدن بیل و فلور به قیافه رون نگاه کرد. می توانست حالت رون را حدس بزند. رون رو به او کرد و گفت: " همیشه دوست داشتم جاي بیل بودم " و هري خندید .

حالا عروسی بیل و فلور تمام شده بود. او می توانست به خانه ی خاله و شوهر خاله اش برود و بعد به محل زندگی پدر و مادرش برود.

قبلی « هری پاتر و لرد سیاه - فصل سوم هری پاتر و لرد سیاه - فصل پنجم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
hermionejain
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۲:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۸:۱۲
عضویت از: ۱۳۹۲/۱۲/۳
از: همین دور و برا...
پیام: 355
 پاسخ به هری پاتر و لرد سیاه - فصل چهار...
بهتر بود داستان رولینگ رو تغییر ندی.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.