هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و لرد سیاه - فصل پنجم


Harry Potter and the Dark Lord
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.

فصل پنجم: حمله به دورسلی ها

بعد از عروسی آن ها به خانه آمدند، هري وسایلش را جمع کرد که برود خونه ي خاله و شوهرخاله اش. رون و هرمیون هم رفته بودند وسایلشان را جمع کنند تا با او بیایند. هری به آنها گفت: " نه بهتره شما نیاین چون فکر نمی کنم اونا رفتار خوبی با شما داشته باشند" رون گفت: " اما ما گفتیم که همه جا با تو می آییم و تو هم قبول کردي "

هري گفت: " آره گفتم اما فکر نکنم خونه ي خاله و شوهرخاله ام جاي خطرناکی باشه بنابراین نیاید بهتره " و به این امید که خانه ي خاله اش امن است، از آن ها خداحافظی کرد. چمدان هایش را برداشت و به سمت خانه ی خاله اش حرکت کرد. در آن لحظه حتی فکر اینکه چه اتفاقاتی قرار است بیفتد را هم نمی کرد.

هری از خانه ي ویزلی ها حرکت کرد و راه بین خانه ي ویزلی ها و پریوت درایو را با غیب شدن طی کرد. او اکنون در غیب شدن مهارت کامل داشت. بعد از غیب شدن درست وسط کوچه پریوت درایو ظاهر شد. چمدان هایش هنوز در دستش بود. با نگرانی به پنجره های خانه ها نگاه کرد تا ببیند کسی ظاهر شدن او را وسط خیابان دیده است یا نه. بعد از مدتی که مطمئن شد کسی او را ندیده، به سمت خانه دورسلی ها حرکت کرد. وقتی به دم در خانه رسید، ایستاد و در زد. عمو ورنون در را باز کرد و بعد از دیدن هري گفت: " اه. بازم تویی؟ " بعد کنار رفت تا هري داخل بیاید.

" چرا اینقدر زود اومدي . نکنه اخراجت کردند؟ "

هري برگشت و به عمو ورنون گفت: " نه "

عمو ورنون دوباره گفت: " ببین ما اجازه دادیم تو به خونه ی ما بیاي ..."

هري گفت: " خوب که چی؟ "

عمو ورنون گفت: " اما این درست نیست تو هرکی رو هر وقت که خواستی بفرستی دم در خانه ي ما . ما تو این محل آبرو داریم"
هري وارد آشپزخانه شد. وسایلش رو گوشه ي سالن گذاشت. متوجه شد همه وسایل خونه جابه جا شده و شکسته است بعد از اینکه به خاله پتونیا سلام کرد و با قیافه ی عصبانی او روبرو شد، به عمو ورنون گفت: " مگه چه شده؟ "
عمو ورنون در حالی که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند، گفت: " تو اون مرتیکه چاق کوتوله رو تو اینجا فرستادي؟ "

هري گفت: " نه من کسی رو این جا نفرستادم متوجه منظورت نمی شم"

عمو ورنون در حالی که با صداي بلند داد می زد گفت: " مگه وضع خونه رو نمیبینی؟ اون آدم کوتوله به این روزش در آورده "

هري در حالی که نزدیک بود خنده اش بگیرد، گفت : " چرا ؟ "

عمو ورنون در حالی که از عصبانیت قرمز شده بود گفت: " اون گفته بود اومده دنبال تو . ما بهش گفتیم اینجا نیستی. اون هم حمله کرد و کل خونه رو بهم زد اون ..."

هري گفت: " چی شده؟ "

عمو ورنون گفت: " اون یه بلایی سر دادلی آورد " در همین حال خاله پتونیا زد زیر گریه و گفت: " دادلی من ... دادلی کوچولوي من ... الان تو بیمارستانه ... بیچاره دادلی من ..." و بعد گریه اش بلند تر شد. هري که از گریه او حالش بد شده بود، رو به عمو ورنون کرد و گفت: " اون چه قیافه اي داشت؟ اون چه شکلی بود؟ "

عمو ورنون که با عصبانیت به هري نگاه می کرد، گفت: " اون یه مرد کوتوله و چاق و بد ترکیب بود صدایش شبیه موشها بود اگه گیرش بیارم خودم می کشمش "

قلب هري درسینه اش فرو ریخت . این امکان نداشت . احتمالا عمو ورنون اشتباه میکرد. او در دلش دعا می کرد او همان کسی که می شناخت نباشد. امکان نداشت پتی گرو آنجا به دنبال او آمده باشد . هري بیش از هر وقت دیگر احساس وحشت داشت. از عمو ورنون پرسید: " چی به سر دادلی اومد؟ "

ایندفعه خاله پتونیا که هنوز داشت گریه می کرد گفت: " نفهمیدم چی شد تا صورتم رو برگردوندم دیدم افتاده روي زمین ... دادلی من ... روي زمین افتاده بود " و بعد دوباره گریه اش رو از سر گرفت. هري آخرین سوالش رو در حالی که به قیافه عمو ورنون که عصبانیت از هرجایش می بارید، نگاه می کرد، پرسید : " اون مرد بعدش کجا رفت؟ "
عمو ورنون خرناسی کشید که شبیه صداي خرس بود . بعد گفت: " از در رفت بیرون . می خواستی چجوري بره؟ "
هري سریع بدون اینکه به قیافه خاله پتونیا که در حال گریه بود نگاه کند وسایلش را برداشت و به طبقه بالا رفت وقتی به اتاقش رسید وسایلش رو بیرون ریخت و یک کاغذ پوستی برداشت. قلم پرش را در جوهر خیس کرد و شروع به نوشتن کرد:

سلام رون . سلام هرمیون
من به سلامت رسیدم خونه ي خاله ام . خبرات عجیبی شنیدم . عمو ورنون می گفت که قبل از اینکه من بیام یک مرد کوتاه قد و چاق به آن جا به قصد بردن من حمله کرده و همه جا رو بهم ریخته و دادلی پسر خاله ام رو مجروح کرد. الان اون تو بیمارستانه من فکر هاي عجیبی به سرم زد فکر کردم این شخص پتی گرو هست . راستش خصوصیاتی که عمو ورنون گفت خیلی بهش می خورد. منتظر نامه ات هستم تا راهنمایی ام کنی.
متشکرم. از طرف هري

یک بار دیگر نامه را خواند فهمید که نامه ي خوبی شده به هدویگ که از وقتی تو مدرسه بود توي قفس بود نگاه کرد و گفت: " خب حالا یه چیزي برات دارم که حال و هوات عوض می شه " هدویگ درون قفس هوهویی کرد و بالش را باز کرد تا آمادگی اش را براي هر گونه کاري اعلام کند هري او را از قفس بیرون آورد و نامه را با دقت به پاي او بست. کنار پنجره رفت و هدویگ را رها کرد جغد هوهویی کرد و با سرعت حرکت کرد هري جغد را تا جایی که از نظر ناپدید شد نگاه کرد.
بعد روي تختش دراز کشید و خوابش برد . او تنها سوالی که براش پیش آمده بود این بود که چرا اتاق هري مثل پائین خراب نشده بود؟

هري حدود یک هفته آن جا بود عمو ورنون و خاله پتونیا هر وقت او را می دیدند، اخم می کردند و به او اصلا توجه ای نشان نمی دادند. براي همین هري هیچ وقت پائین نمی آمد و همیشه منتظر جغد هرمیون بود. شب ها هروقت از پنجره به بیرون نگاه می کرد موشی را می دید که همیشه در آن کوچه در حال رفت و آمد بود. هر وقت آن موش از جلوي چشمش رد می شد، دل هري فرو می ریخت. چند روز بعد دادلی از بیمارستان مرخص شد حرف هاي خاله پتونیا در حالی که دادلی را ناز می داد هري را به خنده می انداخت درست شب بعد از مرخص شدن دادلی از بیمارستان نامه ي هرمیون رسی.د هري سریع بازش کرد ونامه را خواند:

سلام هري
موضوعی که به من گفتی رو با مودي و آقاي ویزلی و ... در میان گذاشتم
آنها هم گفتند که تو سریع وسایلت رو جمع کنی و بیاي به اینجا آنها گفتند
آنجا موندن براي تو خطرناك هست هري وسایلت رو جمع کن و فردا صبح
حرکت کن. تو به اندازه کافی اون جا موندی. دوست دارت هرمیون

هري بعد از خواندن نامه سریع رفت و وسایلش را جمع کرد . به هدویگ گفت که پیش رون برگردد . بعد رفت پائین و به عمو ورنون گفت که فردا می رود عمو ورنون هم خرناسی کشید که یعنی حرفش را شنیده هري برگشت بالا تا بخوابد روي تخت دراز کشید و خوابش برد بعد از مدتی از خواب بیدار شد نفهمید چه چیزي او را بیدار کرده است احساس کرد صدایی شنیده . هري فکر کرد که اشتباه میکند دوباره به تخت خواب برگشت. ناگهان انعکاس نور سبز رنگی رو در پنجره همسایه ها دید بار دیگر بلند شد و سرش رو بیرون از پنجره کرد و بالاي سرش رو نگاه کرد . ناگهان چیز عجیب و غریبی دید این امکان نداشت شاید خواب می دید. علامت شوم بالاي پریوت درایو در حال درخشش بود. هري احساس کردکسی در خانه را میزنه صداي عمو ورنون آمد معلوم بود که دارد می رود در رو باز کنه، هري می توانست صداي او را بشنود:
" کیه این موقع شب . خجالت هم خوب چیزیه "

بعد صداي باز شدن در آمد عمو ورنون که صدایش تا چندین خانه آن ورتر هم می رفت. داد زد: " باز تویی کثافت رذل "

صدایی آشنا گفت: " هري کجاست "

عمو ورنون در حالی که از خشم فریاد می زد گفت: " برو به جهنم " " آواداکداورا " صداي فریاد عمو ورنون بلند شد و هري برخورد بدن عمو ورنون را با زمین احساس کرد. بعد صداي جیغ خاله پتونیا بلند شد:" نه ... نه...ورنون...حالت خوبه؟"
معلوم بود خاله پتونیا آمده بود بالاي جسد عمو ورنون. آن صدا دوباره فریاد زد: " آواداکداورا " و صداي جیغ خاله پتونیا آمد.

هري باورش نمی شد. این امکان نداشت حرفهایی که شنیده بود به سرعت در مغزش می پیچید . هري سریع رفت و پنجره رو باز کرد . جارو و چمدانش را برداشت در اتاق هري باز شد اما هري خیلی زودتر چمدونش رو روي جارویش گذاشته بود و از راه پنجره سوار بر جارو فرار کرده بود هري در حالی که جاخالی می داد تا طلسم هایی که آن مرد از پشت پنجره می فرستاد به او نخورد از آن جا دور شد چمدانش خیلی اذیتش می کرد کمی دورتر بر زمین نشست چمدانش را در حالتی بهتر قرار داد . شنل نامرئی را روي خودش کشید و دوباره به پرواز در آمد باورکردنش خیلی سخت بود حالا دیگر تنها بستگانش را هم از دست داده بود . گرچه هري از آنها خوشش نمی آمد، ولی به مرگ آنها راضی نبود.

پس ازمدتی پرواز سخت بالاخره به پناهگاه رسی.د هوا روشن شده بود. از جارو پیاده شد. شنلش را در چمدانش گذاشت و به طرف پناهگاه رفت و داخل شد. خانم ویزلی که روي مبل خوابش برده بود، بعد از آمدن هري بیدار شد و سریع با خوشحالی به طرف هري رفت و او را بغل کرد و گفت: " هري دلم برات تنگ شده بود"

هري گفت: " به خونه ی خاله ام حمله شد ... اونا رو کشتن "

خانم ویزلی در حالی که به هري نگاه می کرد گفت: " چی گفتی؟ "

هري دوباره گفت: " اونها خاله و شوهر خاله ام رو کشتن "

خانم ویزلی در حالی که به او نگاه می کرد گفت: " کی ها ؟ "

هري گفت: " مرگ خوارها "

خانم ویزلی دستش را از ترس جلوي دهنش گرفت و بعد بلند آقاي ویزلی را صدا زد. آقاي ویزلی خواب آلود به طرف آنها آمد  وقتی هري را دید با همان قیافه خواب آلود با هري دست داد و گفت: " چطوري هري؟ "

هري گفت: " ممنون "

خانم ویزلی به آقاي ویزلی گفت: " آرتور گوش کن هري میگه مرگ خواران به خانه ی خاله اش حمله کردند و خاله و شوهر خاله اش رو کشتند"

آقاي ویزلی که خواب از سرش پریده بود با تعجب گفت: " چی ؟ "

خانم ویزلی دوباره گفت: " مرگ خوارها به خانه خاله ي هري حمله کردند و اونا رو کشتند"

آقاي ویزلی گفت: " کی ها رو کشتند؟ "

خانم ویزلی که از توضیح دادن به او خسته شده بود گفت: " خاله و شوهر خاله ی هری رو کشتند"

آقاي ویزلی چند لحظه به همان حالت باقی ماند. بعد سریع پرید و به سمت جالباسی رفت. ردایش را پوشید و گفت: " من همین الان میرم وزارتخانه "

خانم ویزلی به هري گفت که برود و بخوابد اما هري خوابش نمی آمد. رفت و یک گوشه نشست. کمی که گذشت رون و هرمیون بیدار شدند. با دیدن هري تعجب کردند و پیش او رفتند هرمیون گفت: "چه خوب شد که اومدي نگرانت بودم"

خانم ویزلی گفت: " نگرانیت بیخود نبوده"

هرمیون پرسید: " چرا ؟ "

خانم ویزلی گفت : " دیشب مرگ خوارها به خانه خاله اش حمله کردند و خاله و شوهر خاله اش رو کشتند "

رون گفت: " چی ؟ "

خانم ویزلی گفت: " چرا من به همه باید چند بار توضیح بدم ؟ "

هرمیون به هري نگاه کرد و گفت: " تو که چیزیت نشده ؟ "

هري گفت: " نه من از اونجا فرار کردم"

رون گفت: " پس بابا کجاست؟ "

خانم ویزلی گفت: " مثل اینکه هنوز نگرفتی چی شده. مرگ خوارا به خونه خاله ي هري حمله کردند. دو نفرو کشتند. می خواستی بابات کجا بره. اون رفته وزارتخونه براي تحقیق در مورد این موضوع "

خانم ویزلی گفت: " این بار هم بخیر گذشت "

هرمیون رو به هري کرد و گفت: " دیدي گفتم اونجا هم خطر تو رو تهدید می کنه "

هري گفت: " آره تو راست می گفتی " هري حق را به هرمیون می داد. او ایندفعه خیلی شانس آورده بود. مرگ از بیخ گوشش رد شده بود. او حتی فکرش را هم نمی کرد که مرگ خواران بخواهند یه چنین کاري بکنند.

قبلی « هری پاتر و لرد سیاه - فصل چهارم هری پاتر و لرد سیاه - فصل ششم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
RogerDaviesRD
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۹ ۱۳:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۶/۸/۹ ۱۳:۰۲
ریونکلاو
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۷
از:
پیام: 1220
 Re: هری پاتر و لرد سیاه - فصل پنجم
هوووم! داستان مزخرفی داره می‌شه!

همه‌چیز رو دوباره تکرار می‌کنن! با مرگ دورسلی ها به صورت یه چیز مسخره نگاه می‌کنن و ....

پیتر اونقدر جرات داره که تنهایی میاد! اونقدر قویه که دو تا طلسم مرگ روانه‌ی اونا می‌کنه!

هری اونقدر ترسوئه که درجا در میره! انگار نه انگار که کسی که به پدرش خیانت کرده پایین وایساده

-----
مسئله‌ی به این مهمی! (زندگی هری!) به اندازه‌ای بی اهمیت می‌شه که به نامه فرستادن بسنده می‌کنن!
نامه بعد از یه هفته به دست هری می‌رسه یعنی سه روز و نیم فاصله! اونم برای یه پرنده!

باروو! اونقدر هم فاصله نداره ها

---
و نامه به جای یکی از اعضای محفل! به هرمیون نوشته می‌شه!!!!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.