هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و لرد سیاه - فصل نهم


Harry Potter and the Dark Lord
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.
فصل نهم- پرونده ی ارباب تاریکی

آن روز آقاي ویزلی وقتی از سرکار برگشت به آنها گفت که ماموران وزارتخانه در خیابان گودریک هالو مستقر شدند و منتظر کوچک ترین نشانی مشکوکی هستند مودي آن روز باخود پرونده اي آورده بود وگفت که بالاخره معلوم شد آن دزد از وزارتخانه چه چیزي دزدیده . و پرونده اي که در دست داشت را به آنها نشان داد و گفت: " زندگی نامه یک جادوگر سیاه بزرگ که اسم نداره . فقط لقب ارباب تاریکی رو بهش دادند که شبیه لقب ولدمورت هست . البته اون رو " دارکز اند " هم می نامیدند که یعنی آخر تاریکی ها . خوب من باید بشینم بخونم ببینم چرا چنین چیزي رو دزدیدند" پرونده را کنار انداخت فرد پرونده را گرفت تا نگاهی به آن بیندازد مودي پرونده را از فرد گرفت و گفت: " فوضولی نکن پسر . این پرونده داراي اطلاعات ارزشمندي هست که براي تو و امثال تو خوب نیست . حالا برو "

فرد سریع اطاعت کرد . پرونده را به او داد و رفت گوشه ي اتاق کنار جرج نشستند رون ادایی براي فرد در آورد . هري هواسش به آنها نبود خیلی می خواست پرونده را بخواند اما باید یه جوري از چنگ مودي آن را در می آورد . کلی نقشه کشید . بهترین و کم صداترین فکري که به ذهنش رسید این بود که وقتی مودي خواب بود پرونده را کپی می کرد و بدترین آنها جادو کردن مودي بود . او به ناچار منتظر ماند تا شب بشود وقتی که شب شد و آنها رفتند و خوابیدند هري از خواب بیدار شد خیلی آرام از اتاق رون بیرون آمد او حتی به رون و هرمیون هم نگفته بود چه نقشه اي دارد بعد از اینکه پائین رسید مودي را دید که خوابیده و پرونده باز در کنارش هست هري آروم کنار مودي رفت خم شد تا پرونده را بگیرد به صورت مودي نگاه کرد و در جا خشکش زد مودي با چشمان باز او را نگاه می کرد هري لبخندي زد و گفت: " جلدش خیلی قشنگه "

مودي هم حرف او را تائید کرد اما هر دو خوب می دانستند که امکان نداشت جلد هیچ کتابی مثل اون پرونده زشت باشه هري چاره ي دیگري نداشت پرونده را سرجایش گذاشت و رفت و خوابید حدودا یک هفته مشغول بدست آوردن آن پرونده بود اما هیچ کدوم از راههایش موثر نبود او یک بار هم در بیرون خونه سرو صدا راه انداخته و به مودي گفت که بیرون یه خبرایی هست وقتی مودي بیرون رفت تا بفهمد چه شده هري پرونده رو برداشت و وقتی چوبدستی اش رو براي کپی گرفتن از پرونده بالا برد دید مودي جلوي او ایستاده. هیچ وقت نشده بود که هري این چنین حالت بیخود بودن کند او یک بار در اتاق رون از طلسم جاذبه استفاده کرد و پرونده رو بالا آورد ولی چند لحظه بعد مودي هم همراه پرونده بالا اومد و هري به او لبخند زد و پرونده را بهش داد هر وقت که گیر می افتاد فقط لبخند می زد . هري بعد از چند روز یک معجون خواب آور از فرد و جرج خرید و وقتی خانم ویزلی براي آن ها چاي ریخت هري آن معجون را در چاي مودي ریخت ولی رون و مودي چایشان را بخاطر این که چاي رون گرم تر بود و او چاي گرم دوست داشت عوض کردند . رون با این که از کل چاي ها بدش می آمد ولی شانس بیخودش باعث شد حماقت کند و کل چاي رو بخورد و به همین دلیل رون خوابید و تا پس فرداي آن روزهم بیدار نشد هري دیگر نمی دانست چه کار کند دوباره وحشتناك ترین فکر به ذهنش رسید: جادو کردن مودي

نیمی از وجودش او را از انجام این کار منع می کرد و نیم دیگر وجودش کاملا با او یار بود . هري چاره ي دیگه اي به نظرش نمی رسید . حالا با حل شدن این مسئله مسئله ي دیگه اي بوجود آمدو مانع کارش شد . او هیچ وقت مودي را تنها نمی یافت تا او را بیهوش کند و پرونده را بگیرد همیشه کسانی با او بودند هري نمی دانست چی کار کند . حتی موقع خواب هم آقاي ویزلی با او بود ظاهرا میزان در امنیت بودن مودي بیشتر ازمیزان درامنیت بودن هري بود. اما زمانی که تمام امیدهاي هري از بین رفته بود اتفاقی افتاد که باعث شد هري دوباره به بدست آوردن آن کتاب امیدوار بشه صبح روز دوشنبه آقاي ویزلی طبق معمول شروع به خواندن روزنامه ي آن روز کرد بعد از چند لحظه در حالی که چشمش را به قسمتی از روزنامه که مربوط به حوادث بود دوخته بود، ناگهان گفت: " واي ي ي ... نه" خانم ویزلی گفت: " چیه آرتور؟ "

آقاي ویزلی بعد از چند لحظه که ادامه ي خبر رو خواند بلند اعلام کرد که گري بک در یک کوچه که حدودا 10 تا 12 نفر بچه ماگل مشغول بازي فوتبال بودند به بچه ها حمله کرده و همه را زخمی کرد و الان بچه ها به سنت مانگو منتقل شده اند . آقاي ویزلی رو به خانم ویزلی کرد و گفت: " من باید سریع تر بروم وزارتخانه " بعد لباسش را گرفت . پوشید و رفت آن روز روز خوبی براي هري بود هري دوست داشت این خوبی از بین نرود آقاي ویزلی نسبت به روزهاي قبل دیر کرده بود. هري آن روز دعا می کرد که کار آقاي ویزلی خیلی زیاد باشد طوري که نتواند بیاید یا اینکه دیر بیاید تا هري بتواند کارش را انجام بدهد. چون تنها کسی که موقع خواب با مودي می خوابید آقاي ویزلی بود و اگر آن روز آقاي ویزلی نمی آمد هري خیلی راحت می تونست ظهر موقعی که همه خواب هستند مودي را بی سر و صدا جادو کنه و پرونده را برداره.

کمی گذشت باز هم آقاي ویزلی نیامد خانم ویزلی نگران به نظر می رسید به ساعتی که مکان افراد خانواده ویزلی را در جاهاي مختلف معلوم می کرد نگاه کرد اما خیلی زود از نگاه کردن به آن ساعت منصرف شد چون اضطرابش را بیشتر می کرد. ساعت از وقتی که ولدمورت برگشته بود همه افراد خانواده را در خطر مرگ نشان میداد بعد از چند لحظه صدایی در سالن پیچید: " مولی... مالی... تو اونجایی؟ " هري به جهت صدا نگاه کرد و دید سر آقاي ویزلی وسط شومینه هست. هري بر گشت. و گفت: " سلام آقاي ویزلی "

" اوه سلام هري تو اونجائی؟ ببخشید ندیدمت "

هري گفت: " مثل اینکه با خانم ویزلی کار داشتید. صبر کنید الان صدایش می کنم."

آقاي ویزلی گفت: " فقط زود باش "

هري هم با سرعت رفت و خانم ویزلی رو صدا کرد و چند لحظه بعد هردو به طرف بخاري حرکت کردند آقاي ویزلی به محض دیدن آنها گفت: " سلام مالی. ببین کار من تو وزارتخونه زیاد شده امشب رو نمی تونم بیام تو وزارتخانه می خوابم " خانم ویزلی با نگرانی گفت : " نمی تونی یه کار بکنی که زودتر بیاي؟ " آقاي ویزلی گفت: " نه نمیشه اسکریم جیور سخت همه رو درگیر کرده خیلی حالش گرفته هست " خانم ویزلی گفت: " پس فردا صبح حتما میاي که ؟ " آقاي ویزلی کمی فکر کرد و جواب داد: " خب . سعی ام رو میکنم شاید تونستم شاید هم نتونستم . خداحافظ باید سریعتر برم" هري و خانم ویزلی از او خداحافظی کردند.

هري بسیار از موقعیت بدست آمده راضی بنظر می رسید او حالا دو فرصت عالی براي قاپیدن پرونده ها بدست آورده بود یکی غروب و یکی دیگر شب غروب تا جایی که می توانست لفتش داد تا همه بخوابند بعد به سالن رفت و مودي رادید که خوابیده و پرونده ها در کنارش ریخته شده اند سریع به سمت مودي رفت دستش را به جیبش برد تا چوبدستی اش رو بیرون بکشه " هري تو هنوز نخوابیدي؟ " هري دید جینی پشت سرش ایستاده رو به او کرد و گفت: " نه ترجیح می دم برم باغ قدم بزنم "

جینی که خیلی خوشحال شده بود گفت: " خب پس منم میام باهات قدم بزنم. خوابم نمی برد " هري دست جینی رو گرفت و باهم بیرون از خانه رفتند آنها کل غروب تا وقتی که بقیه بیدار بشوند در باغ خانه شان مشغول قدم زدن بودند در مورد مسائل مختلفی باهم صحبت می کردند هري در مورد پدر و مادرش صحبت کرد و اینکه چقدر دوست دارد
آنها را ببیند گفت و جینی از بچگی اش که فرد و جرج او را مسخره می کردند و ... صحبت می کرد براي هري خیلی لذت بخش بود. اشکالی نداشت که فرصت گرفتن پرونده ها را از دست داده بود . او باز هم وقت براي گرفتنشون داشت . بعد از ظهر به خانه برگشتند هري نگاهی به مودي انداخت و همان موقع نقشه قاپیدن پرونده ها را در ذهنش کشید او اول می بایست صبر کند تا شب بشود بعد باید کارش را شروع می کرد از غروب تا شب هیچ حادثه ي مهمی نیفتاد.

شب هري خیلی آروم بلند شد و از اتاق رون به سمت پایین خانه به راه افتاد هري باید طوري مودي را طلسم می کرد که خود او متوجه نشود توسط چه کسی طلسم شد . به پایین که رسید آرام به سمت مودي که خواب بود رفت . هیچ کسی آنجا نبود هري دور از دید مودي قرار گرفت چوبدستی اش رو درآورد و او را در خواب بیهوش کرد چند لحظه ایستاد پیش خودش فکر کرد کار ظالمانه اي انجام داده بود . او نباید این کار را می کرد ولی حالا که تا اینجاش اومده بود باید بقیه رو هم می رفت پرونده هارو گرفت و بالا به اتاق رون رفت پرونده ها را روي کف اتاق گذاشت صفحه اول رو در آورد چوبدستی اش را طرف ورق گرفت و آروم گفت: " کپیوس "

یک ورق تبدیل به دو ورق همشکل شد هري ورق جدید را در گوشه اي گذاشت همین کار را با ورقهاي دوم و سوم و ... کرد تا رسید به ورق آخر آن را هم کپی کرد و روي ورقهاي بدست آمده گذاشت بعد دوباره ورقهاي اصلی را در پوشه اش قرار داد . ورقهایی کپی شده اش رو قایم کرد و برگشت پایین پرونده ها رو کنار مودي گذاشت چوبدستی اش را طرف مودي گرفت و طلسم بیهوشی را از بین برد مودي که به خاطر شوك بدست آمده از این دو طلسم بیدار شده بود با تعجب به پرونده ها و بعد به هري نگاه کرد و گفت: " چی شده هري؟ چرا نخوابیدي "

هري گفت : " هیچی نشده . دارم میرم بخوابم "

هري لبخندي زد. حالا دیگر توانسته بود پرونده رو بدست بیاره سریع برگشت بالا توي اتاق رون . رون خواب بود و هنوز هم نمی دانست که هري قصد دزدیدن آن پرونده ها را از مودي داشته هري ورقهاي کپی شده رو در آورد و شروع به خواندن پرونده ها کرد پرونده زیادي بود اما هري توانست تا صبح همه آنها را بخواند. چیزي که مودي تو این یک ماه نتونسته بود چیزي ازش سردربیاوره را هري سریع فهمید هري فهمید که آن جادوگر سیاه که اون را ارباب تاریکی یا دارکزاند می نامند همان کسی هست که آن پیرمرد گفته بود توانسته بیش از دوتا جاودانه ساز درست کند ( به غیر از ولدمورت ) در آن کل روش هایش براي مبارزه با مردم را گفته بود . اون جادوگر به وسیله ي غولها انسان ها و دیوانه سازها با مردم مبارزه می کرد . تاریخ تولد و وفاتش معلوم نبود. در پرونده ها نوشته شده بود که اون چند صد سال پس از سالازار اسلیترین آمد . شواهد نشان می دادند که او از نسل اسلیترین بوده باشه چون در مارزبانی تسلط کامل داشت اون جادوگ رتوانست از خودش 6 جاودانه ساز بوجود بیاره اما چون براي مبارزه با
دشمنانش نمی خواست روحش رو بیخودي به بدن کس دیگري بریزد بنابراین دست به کار شد معجونی قوي کشف کرد که کار معجون وارد کردن بیشتر از دو روح ( جاودانه ساز ) در یک بدن بود. یک انسا ن می تواند روح هاي تقسیم شده اش را که درون جاودانه سازها هستند را با آن ماده مخلوط کند وبعد معجون را بنوشد و به این وسیله تمام روح هایی که جادوگر همراه آن معجون می نوشد به درون بدنش می رفت.

پائین صفحه طرز ساخت معجون رو نوشته بودند به احتمال زیاد ولدمورت فقط دنبال اون دستورالعمل می گشت بعد از آن چند تا چیز اضافی نوشته بودند که درمورد جاودانه ساز بود جاودانه ساز اصلا توي اون پرونده ها به طور واقعی تعریف نشده بود و فقط آخر پرونده ها چند نکته درمورد آنها نوشته شده بود که بیشتر جنبه تذکر داشت.

هري نکته ها را که آخر پرونده بودند را خواند:
.....................................................................................
* باید دانست که نباید سعی در نابود کردن یک جاودانه ساز بکنیم. چون خیلی خطرناکه
.....................................................................................
* هر جاودانه سازي پس از بیرون رفتن روح از آن از بین میرود حتی اگر جاندار هم باشه
.....................................................................................
* همان طور که میدانید هر جاودانه ساز روح یک انسان کامل رو در خودش داره اگر انسانی یکی از روحهاي جاودانه سازش رو وارد بدنش کنه قدرتش دو برابر می شود و چون دو روح کامل در یک بدن وجود دارند . براي نابود کردن انسان هم باید دو بار او را کشت (یک مثال بهتر ) : فرض کنید انسانی دو جاودانه ساز ساخته باشه . پس آن مرد با روحی که در بدنش قرار دارد کلا سه تا روح داره که دوتایش هم درون جاودانه سازها هست . اگر آن روحها رو هم علاوه بر روح قبلی اش وارد بدنش کند قدرتش سه برابر خواهد شد یعنی اگر بخواهیم این مرد را بوسیله طلسم آواداکداورا از بین ببریم باید سه بار به او شلیک کنیم تا کلا روح هاش از بدنش بیرون برند و از بین برود . یا اگر خلاصه تر بگم آن مرد سه جانه می شود.
.....................................................................................
* هر جاودانه ساز علاوه بر قدرت طول عمر انسان رو نیز بیشتر می کنند
.....................................................................................

هري تعجب می کرد تا حدود یکی دو ماه ماه پیش که اصلا خبري از جاودانه سازها نداشت هیچ چیزي در مورد آنها نمی شنید اما الان هرجا که می رفت در مورد جاودانه سازها یک چیز متفاوتی پیدا می کرد . هري فهمیده بود که ولدمورت می خواهد جاودانه ساز هاش رو برداره و همه ي روح ها رو تو بدن خودش بکند تا قوي تر بشود هري می بایست جلوي ولدمورت رو می گرفت. اما چه جوري باید این کار را می کرد؟

قبلی « هری پاتر و لرد سیاه - فصل هشتم هری پاتر و لرد سیاه - فصل دهم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.