هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و لرد سیاه - فصل دوازدهم


Harry Potter and the Dark Lord
این داستان در ادامه ی کتاب هری پاتر و شاهزاده ی دورگه نوشته شده است.
فصل دوازدهم: دوری از دوستان

آن روز هري فقط به اسم آن ساعت ساز فکر می کرد به این که چقدر ممکن است با ر.ا.ب و جاودانه سازها ارتباط داشته باشد هرمیون گفت: " هري اینقدر راجع بهش فکر نکن . امکان نداره اون ساعت سازه اسمش چی بود؟ " رون گفت: " روك آموند باربیلوس " هرمیون تائید کرد و ادامه داد : " امکان نداره این یارو ر.ا.ب باشه همونطوري که فهمیدي اون شب ریگولاس بلک رفته بود تو خونه پدر و مادرت و جاودانه ساز رو پنهان کرده بود . " هري گفت: " از کجا معلوم شاید تحت فرمان طلسم ایمپریوس بوده باشه " رون و هرمیون هر دلیلی که براي دفع نظریه هري می گفتند هري رد می کرد . رون  گفت : " خب باشه ما دیگه هیچی نمی گیم . ولی قبول کن که داري اشتباه فکر می کنی. "

هري هم سرش را تکان داد. ولی با این حال هیچ وقت دست بردار نبود آقاي ویزلی آن روز به خانه آمد و گفت: " واقعا روز سختی بود . هر جا که تونستیم دنبال مرگ خوارها گشتیم اما انگار آب شدند رفتند روي زمین " خانم ویزلی گفت: " خب حتما خیلی خسته شدي . برو کمی استراحت کن . راستی آرتور فردا بچه ها باید برن کوچه ي دیاگون خرید کنم بعدش هم باید بروند مدرسه " آقاي ویزلی گفت : " خب من به خاطر همین هم رفتم و مرخصی گرفتم . قیافه ي اسکریم جیور وحشتناك شده بود . وقتی اون رو دیدم یاد بارتی افتادم اون آخرهاي زندگی اش هم همین حالت رو داشت " " راستی آرتور یه ساعت دیواري جدید هم براي خونه بخر " خانم ویزلی این را گفت و به رون خیره شد . ظاهرا خیلی از دستش عصبانی بود رون رو به هري کرد و گفت: " همه چیز سر من خراب شده . انگار نه انگار که فرد هم اونجا حضور داشت" هرمیون هم گفت: " بهت گفتم که این کار رو نکن خودت نخواستی گوش بدي " رون گفت: " ولی باید فرد رو آدم می کردم "

آن ها آن روز را خیلی خوب گذراندند. آقاي ویزلی شروع به جک گفتن کرد با اینکار مجلس آنها گرم تر شده بود فرد و جرج هم شروع به گفتن جکهاي بامزه کردند البته کارهاي بامزه اي نیز انجام می دادند . رون شروع به تقلید کردن کارهاي اسنیپ کرد که باعث شد همه بخندند . رون با جادو موهایش را چرب کرده بود و در حالی که اخم کرده بود صدایش را تغییر داد و گفت: " پاتر تو باز دیر کردي؟ ده امتیاز از گریفیندور کم می شود " و همه شروع به خندیدن کردند هري یاد اسنیپ افتاده بود رون خیلی خوب کارهاي اسنیپ را تقلید می کرد . حتی صدایش را وقتی تغییر داده بود هم خیلی شبیه اسنیپ شده بود. هري در حالی که براي رون دست می زد گفت: " خیلی خوب بود رون . واقعا خیلی خوب کارهاي اون رو تقلید می کنی" رون گفت : " خیلی ممنون "

آنها تا شب مشغول بودند کارهاي مختلفی می کردند هري در حالی که شعر جدید فرد و جرج که درباره ولدمورت ساخته بودند گوش می داد یاد طلسمی افتاد که فرد و جرج اختراع کرده بودند بار دیگر ورد را در ذهنش کامل تکرار کرد تا مطمئن شود آن را از یاد نبرده است هري مدام این کار را می کرد . به نظرش می آمد که این طلسم کمک زیادي به او می کند هري دوست داشت طلسم را یک بار امتحان کند تا ببیند که چه می شود اما هیچ وقت موقعیتش پیدا نمی شد. آن شب بعد از اعلام کردن وقت خواب توسط خانم ویزلی همه به تخت خواب رفتند هري به تخت خواب رفت سوالاتی در ذهنش بوجود آمده بود او مودي و لوپین و تانکس را طی چند هفته ي گذشته ندیده بود خیلی می خواست بداند آن ها کجا می روند و چه کار می کنند. او همچنین یاد جاودانه سازها افتاد. او هیچ سرنخی براي پیدا کردن جاودانه ساز بعدي که جام هافل پاف بود نداشت. ولدمورت داشت جاودانه سازها را یکی یکی جمع آوري می کرد شاید ولدمورت زودتر از هري آن جاودانه ساز را می گرفت چون فقط ولدمورت از مکان آن خبر داشت.

فقط باید یک اتفاق به او فرصت پیدا کردن دیوانه ساز بعدي را می داد . اما هیچ اتفاقی که به او در پیدا کردن جاودانه ساز کمک کند نیفتاد هري خوابید و فردا صبح که بیدار شد متوجه رون شد که بالاي سر او ایستاده . رون گفت: " چرا خوابیدي ؟ بپر برو لباس هایت رو بپوش . امروز باید بریم کوچه دیاگون برای خرید. "

هري بلند شد و روي تختش نشست کمی صبر کرد و بعد از چند لحظه بلند شد و لباسش را پوشید پائین رفت دید همه آماده ي رفتن شده اند بدون این که چیزي بردارد دنبال آنها به راه افتاد هري دوباره بنز سیاه رنگ وزارتخانه را دید اما ایندفعه فقط یک ماشین آمده بود هري که دید فرد و جرج نیستند از خانم ویزلی پرسید: " فرد و جرج کجا هستند ؟ " " آنها صبح زود رفتند مغازه " خانم ویزلی جواب او راداد هري همراه رون و هرمیون و جینی چمدان هایشان را در صندوق عقب گذاشتند و سوار شدند آقا و خانم ویزلی هم همراه آنها سوار ماشین شدند ماشین حرکت کرد. در طول راه هیچ کس با کس دیگري حرف نزد بعد از چند دقیقه به مهمانخانه ي پاتیل درزدار رسیدند.

آنها از ماشین پیاده شدند و وارد مهمان خانه شدند تام که با ورود آنها خوشحال شده به طرف آن ها رفت وبه آنها سلام کرد . آقاي ویزلی به تام گفت: " ما اول باید برویم وسایل بچه ها را از کوچه دیاگون بخریم " تام سري تکان داد . آقاي ویزلی بچه ها را به حیاط پشتی مهمان خانه برد که محل نگهداري آشغالها بود . با چوبدستی اش چند ضربه به دیوار زد که با این کار آجرها کنار رفتند و راهی باز شد آنها وارد کوچه دیاگون شدند و یکراست طرف بانک جادوگرها ( گرینگوتز ) رفتند. وارد گرینگوتز که شدند دیدند جادوگران مختلف در صف درازي ایستاده بودند آقاي ویزلی به خانم ویزلی و بقیه گفت: " احتمالا به خاطر مسائل امنیتی اینجوري شده شما بیرون بروید من پول همه رو می گیرم میام . خداحافظ " خانم ویزلی هم از او خداحافظی کرد و آنها را از بانک خارج کرد و گفت: " تا وقتی آرتور بیاد میریم به مغازه فرد و جرج "

همه ي آنها به مغازه فرد و جرج رفتند داخل مغازه کمی شلوغ بود آنها صبر کردند تا مشتري ها بیرون بروند هري در بین مشتري ها رومیلدا را دید . یک بطري در دستش بود هري حدس زد که رومیلدا بازهم معجون عشق خریده است . اما او از این که هري آن سال به هاگوارتز نمی رفت خبر نداشت هري لبخندي به او زد و از کنارش رد شد و داخل مغازه رفت داخل مغازه هیچ چیز تغییر نکرده بود فرد و جرج وقتی آنها رو دیدند با خوشحالی گفتد: " آه ... شمائید ؟ ... سلام"

همه ي آنها به فرد و جرج سلام کردند. رون در سلام کردن به آنها کمی شک داشت نمی خواست جواب سلام آنها را بدهد اما وقتی که با نگاه عصبانی خانم ویزلی روبرو شد به آن ها سلام کرد . او هنوز هم از دست آن ها عصبانی بود. جرج به فرد گفت: " مواظب مشتري ها باش " بعد روبه هري کرد وگفت که با او بیاید او پرده اي را که پشت مغازه قرار داشت کنار زد و وارد اتاقکی شد که تاریک بود جرج به هري گفت: " نگاه کن ما جادوهاي محافظمون رو کامل کردیم " هري به قسمتی که فرد اشاره می کرد نگاه کرد در آنجا یک کلاه . یک جلیقه . یک شلوار سیاه رنگ . یک جفت دستکش سیاه رنگ و چند کفش وجود داشت. جرج گفت: " همه ي اینا از آدم محافظت می کنه ما تا جایی که می تونستیم قدرت جادویی شون رو در برابر طلسم هاي سیاه بالا بردیم البته اگه آدم همه ي اونا رو باهم بپوشه امکان نداره هیچ صدمه ي جادویی بخورند. "

هري باخوشحالی گفت: " اینا خیلی عالی هستند " جرج گفت : " اینو هم ببینی بد نیست " بعد عینکی رو جلوي هري گرفت هري با دقت به آن نگاه کرد و گفت: " این چیکار میکنه؟ " جرج گفت: " اینم براي محافظت هست البته براي طلسم هایی که براي چشم خطرناك هستند بدرد می خوره مثل طلسم تله چشم . کاملا اونا رو خنثی میکنه" هري گفت: " خیلی خوبه . حالا شما همه ي چیزاي مربوط به محافظت رو درست کردین " جرج گفت : " آره . حالا که اینقدر خوشت اومد یک دست کامل از اینا رو بگیر براي مبارزه با اسمش رو نبر بدردت می خوره" هري گفت: " باشه خیلی ممنون . ولی الان نه بعدا ازت میگیرم " جرج گفت: " باشه هروقت خواستی بیا بگیر " هري گفت: " بهتره بریم پیش بقیه " جرج هم حرفش رو تائید کرد و از اتاق تاریک بیرون آمدند هري دید که رون و هرمیون و جینی در مغازه نیستند از خانم ویزلی پرسید که آنها کجا رفتند و خانم ویزلی گفت: " آرتور پولها رو از گرینگوتز گرفت. باهم رفتند مغازه ي فلوریش و بلاتز تا کتاب بخرند"

هري چند لحظه کنار خانم ویزلی ایستاد و منتظر بقیه شد . بالاخره آقاي ویزلی همراه رون و هرمیون و جینی در حالی که کتاب هایشان را در دست داشتند وارد شدند آقاي ویزلی گفت: " بریم به مهمانخانه پاتیل درزدار ..." همه ي آنها بلند شدند و به سمت مهمانخانه حرکت کردند وقتی به مهمانخانه رسیدند چند اتاق کرایه کردند رفتند و وسایلشان را در اتاقشان گذاشتند و دوباره برگشتند پائین تا باهم قهوه بخورند . آن روز هم بدون هیچ مشکلی گذشت هري شب با رون هم اتاق شده بود .شب همراه رون خوابید فردا صبح هم بلند شد تا رون و هرمیون و جینی را تا ایستگاه همراهی کند همه ي آنها لباس پوشیده بودند و براي رفتن آماده بودند دوباره آنها باماشین وزارتخانه به ایستگاه قطار رفتند . بعد از اینکه همه پیاده شدند و ماشین وزارتخانه رفت آقاي ویزلی رو به رون و هرمیون و جینی کرد و گفت: " اصلا دوست ندارم کاري بکنید که بعدا باعث پشیمونی همه بشه و در ضمن تو..." نگاهش را به رون دوخت و ادامه داد: " وتو رون با حماقت هایی که تا به حال از خودت نشون دادي معلومه آدم کله خري هستی اما باید بگم ایندفعه میزان مسائل امنیتی به شدت بیشتر شده اگر بخواي هر کار خلافی بکنی بلافاصله گیر می افتی، فهمیدي؟ "

رون سرش را تکان داد اما آقاي ویزلی گفت: " سرت رو تکان نده. قشنگ جواب بده " رون با عصبانیت گفت: " باشه " آقاي ویزلی گفت: " حالا خوب شد" بعد همه را به سمت سکوي نه و سه چهارم برد و گفت: " دوتا دوتا رد می شیم " آقاي ویزلی رون و هرمیون رو باهم فرستاد بعدش خانم ویزلی با جینی از سکو رد شدند و بعد آقاي ویزلی و هري از سکو رد شدند قطار هاگوارتز در ایستگاه بود . هرمیون و رون و جینی ایستادند تا اگر حرفی هست بشنوند بعد از اینکه آقاي ویزلی و هري از سکو رد شدند آقاي ویزلی به هري گفت: " آخ ببخشید هري یادم رفت اینو بهت بدم" بعد دستش را در جیبش کرد و کیسه اي بیرون آورد و گفت: " پول هات هست، از گرینگاتز گرفتم " کیسه را به هري داد و به طرف هرمیون و رون و جینی رفت و گفت: " دوباره سفارش نمی کنم. اینو بدونید اکه گیر بیفتید باید جریمه ي سنگینی بپردازید و تو رون تو باید بیشتر به این مسائل توجه کنی " رون گفت: " باشه بابا من که یه بار قول دادم " صداي بوق قطار شنیده شد آقاي ویزلی گفت: " خب حالا دیگه وقتشه باید برید "

هرمیون و رون و جینی داخل قطار شدند و براي آنها دست تکان دادند هري هم براي آنها دست تکان داد خیلی دلش می خواست به هاگوارتز برود . با این که دامبلدور مرده بود و مدرسه بی روح به نظر می رسید ولی باز براي هري بهترین جا هاگوارتز بود هري تنها در هاگوارتز احساس امنیت می کرد. هري آنقدر به قطار نگاه کرد تا اینکه سر پیچ بعدي ناپدید شد. هري فهمید که حالا خیلی تنها شده بود نمی دانست چه کار کند . نمی دانست چه جوری باید جاودانه ساز بعدی را پیدا کند.

او همراه آقا و خانم ویزلی از سکوی نه و سه چهارم رد شدند و به دنیای ماگل ها رفتند. حالا هری باید منتظر بدست آوردن سرنخی درمورد جاودانه ساز بعدی می بود. فقط همین کار را می توانست بکند.

قبلی « هری پاتر و لرد سیاه - فصل یازدهم هری پاتر و لرد سیاه - فصل سیزدهم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.